مطلب ارسالی کاربران
داستان طالوت و داوود و جالوت
اشمئول رهبر قوم یهود بود تا اینکه خواست مردم سرزمین یهود را برای جنگ با دشمنان اماده کند و راهی میدان نبرد کند ، تا اینکه خدا به اسمئول گفت طالوت را به عنوان فرمانده کل ارتش و سپاهایان قوم یهود انتخاب کن ، طالوت یک کشاورز و یک چوپان بود که برای مزرعه و دامداری پدرش کار میکرد. ، عده ای با اشمئول مخالفت کردند و گفتند او که گمنام است و شهرتی ندارد و نسب هم ندارد و ثروت هم ندارد ، و طالوت یک تهی دست است، چرا او باید به ما حکومت کند ، ما سران قبایل که هم ثروتمند هستیم و هم مقام دار هستیم باید قرمانده بشویم ، اشموئیل که آنان را سخت در اشتباه مى دید گفت خداوند او را بر شما امیر قرار داده و شایستگى فرماندهى و رهبرى به نیروى جسمى و قدرت روحى است که هر دو به اندازه کافى در طالوت هست ، خلاصه اشمئول قوم خود را راضی کرد.
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
طالوت فرماندهى سپاه را به عهده گرفت و در مدتى کوتاه لیاقت و شایستگى خود را در اداره امور مملکت و فرماندهى سپاه به اثبات رسانید سپس آنها را براى مبارزه با دشمنى که همه چیز آنها را به خطر انداخته بود دعوت کرد و به آنها تاکید کرد تنها کسانى با من حرکت کنند که تمام فکرشان در جهاد باشد و آنها که بنائى نیمه کاره یا معامله اى نیمه تمام و امثال آن دارند در این پیکار شرکت نکنند. به زودى جمعیتى به ظاهر زیاد و نیرومند جمع شدند و به جانب دشمن حرکت کردند.
بر اثر راهپیمایى در برابر آفتاب همگى تشنه شدند، طالوت براى این که به فرمان خدا آنها را آزمایش و تصفیه کند گفت به زودى در مسیر خود به رودخانه اى مى رسید خداوند بوسیله آن شما را آزمایش مى کند کسانى که از آن بنوشند و سیراب شوند از من نیستند و آنها که جز مقدار کمى ننوشند از من هستند! همین که چشم آنها به نهر آب افتاد خوشحال شدند و به سرعت خود را به آن رسانیدند و سیراب گشتند. تنها عده معدودى بر سر پیمان باقى ماندند.
طالوت متوجه شد که لشکر او از اکثریتى بى اراده و سست عهد و اقلیتى از افراد با ایمان تشکیل شده است از این رو اکثریت بى انضباط و نافرمان را رها کرد و با همان جمع قلیل با ایمان از شهر بیرون آمد و به سوى میدان جهاد پیش رفت.
سپاه کوچک طالوت از کمى نفرات متوحش شده به طالوت گفتند ما توانایى در برابر این سپاه قدرتمند را نداریم اما آنها که ایمان راسخ به رستاخیز داشتند و دلهایشان از محبت خدا لبریز بود، از زیادى و نیرومندى سپاه دشمن و کمى عده خود نهراسیدند، با کمال شجاعت به طالوت گفتند: تو آنچه را صلاح مى دانى فرمان ده ما نیز همه جا همراه تو خواهیم بود طالوت با آن عده کم آماده کارزار شد، آنها از درگاه خداوند در خواست شکیبایى و پیروزى کردند، همین که آتش جنگ شعله ور شد، جالوت از لشکر خویش بیرون آمد و در بین دو لشکر مبارز طلبید، صداى رعب آور وى دلها را مى لرزاند و کسى را جرأت میدان رفتن او نبود. در این میان نوجوانى به نام داوود که شاید بر اثر کمى سن براى جنگ هم به میدان نیامده بود، بلکه براى کمک به برادران بزرگتر خود که در صف جنگجویان بودند از طرف پدرش ماموریت داشت، ولى با این حال بسیار چابک و ورزیده بود، با فلاخنى که در دست داشت یکى دو سنگ آن چنان ماهرانه پرتاب کرد که درست بر پیشانى و سر جالوت کوبیده شدند و او در میان وحشت و تعجب سپاهیانش به زمین سقوط کرد و کشته شد، با کشته شدن جالوت ترس و هراس عجیبى به سپاهیانش دست داد و سرانجام از برابر صفوف لشکر طالوت فرار کردند و بنى اسرائیل پیروز شدند .
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
در یکی از روزها که جالوت به میدان جنگ آمده بود و مرد میدان می طلبید، داود (پسر جوان) به طالوت پیشنهاد داد که حاضر است به میدان جنگ برای مبارزه با جالوت برود و اطمینان دارد که حتما پیروز هم میشود. طالوت تصور کرد که این پسر نوجوان یا جوان خام است و شاید بدست جالوت کشته شود. داود دوباره پیشنهاد خود راتکرار کرد و گفت من در کوهستان ها چوپان بوده ام یکبار گردن گرگی را گرفتم و از پایش در آوردم و بار دیگر خرس بزرگی را با سنگ کشتم اطمینان دارم که جالوت را خواهم کشت. طالوت وقتی که متوجه شد که نوجوان خیلی مصمم است اجازه رفتن به میدان جالوت را به او داد. داود وقتی شنید که طالوت وعده داده است، هر کس جالوت را از پای در آورد دختر زیبا روی خود را به ازدواج او در خواهد آورد، بیشتر مصمم و جدی تر شد. و در نهایت جالوت را با سنگ کشت.