متن را با صحبتی از حمید عبدالحسینی شروع می کنیم: حمیدرضا صدر به شکل شگفت انگیزی عاشق فوتبال و سینما بود و در بسیاری اوقات این دو برایش یک پیکر واحد را تشکیل می دادند و حالا در آخرین اثر نوشتاری اش به نام «از قیطریه تا اورنج کانتی» به وقایع نگاری مرگی از پیش اعلام شده می پردازد و به تعبیر خودش چه شگفت انگیز از زندگی و جهان بینی منحصر به فرد آن و از بودن اما نه در معنای ظاهری و لفظی بلکه در مفهوم عمیق و زیرین اش یعنی جاودانگی سخن به میان می آورد.
صدر در این کتاب و به مدد به کارگیری واژه ها و جملاتی که رنگ و بوی جادوگرانه یافته اگرچه از اضمحلال و فروپاشی تدریجی سلول های مغز و بدن اش و درگیری با یک بیماری هولناک و کشنده روایت می کند اما به طرز عجیبی ما و هر مخاطبی در هرکجای جهان را به زندگی امیدوار می سازد و حتی در همزیستی با بیماری نیز تصویری همذات پندارانه و جذاب از این مواجهه را به دست می دهد. حمیدرضا صدر در "از قیطریه تا اورنج کانتی" بار دیگر دلبستگی اش در کاربرد فعل دوم شخص مفرد را نیز این بار و در واپسین مجال، به شکلی افراطی نشان می دهد و خود، بیماری، ما وحتی جهان را مخاطب فرض می کند و برای همه از این تجربه می گوید. هرچه کتاب پیش می رود علی رغم اینکه می بایست نویسنده (راوی) ظاهرا به نیستی و فنا نزدیک تر شده باشد اما به طرز عجیبی با مرگ اخت شده و به چنان درک و آگاهی از آن رسیده که در انتها انگار مرگ نیز برایش تعبیر یک زندگی دیگر گونه را یافته و مهیای سفر به جهانی دیگر است؛ جهانی که در آن حتما بهترین فیلم های زندگی و زیباترین مسابقات فوتبال هستی را بار دیگر خواهد دید و با حرکت دستها و برق نگاه هایش از لذت تماشای آنها تفسیر خواهد کرد؛ درست شبیه همان تصویر آخرین دیدارش از میدان فردوسی قبل از کوچیدن از تهران ...
اولین بار که کتاب پسری روی سکوها را خواندم اشتباه نکنم 8 سالم بود. حتی خواندن بعضی ازعبارات آن کتاب برای من مشکل بود چه برسد به فهمیدنش. کتاب را نخواندم وسرانجام 5 سال بعد در روزی که داشتم کتابخانه را مرتب میکردم کتاب را دیدم و شروع به خواندنش کردم. در 6 ساعت کتاب را تمام کردم. وآنجا بود که با جاذبه دکتر صدر آشنا شدم، دکتر صدر با کتابشان من را مجذوب خود کرده بودند. درست مثل کشیده شدن یک تکه براده اهن به سمت اهن ربا... در مقدمه دکتر صدر اینگونه فوتبالیها را توصیف کرده بود: "فوتبالیها توانایی فراوانی در تدوین ذهنی دارند. جامپکاتهای ذهنیشان حیرتانگیز است. میتوانند صحنههای بازی دو ساعتهای را که دیدهاند در یکی دو دقیقه پشت سر هم قطار کنند. میتوانند درگیریهای مسابقاتی را که فقط توصیفشان را شنیده یا خواندهاند بلافاصله پیش رویشان مجسم کنند. میتوانند آشناها را کنار غریبهها قرار دهند. تماشاگران خودی برابر طرفداران رقیب. اعتراض را کنار خوشآمد گویی. فریاد خشم را کنار گریهٔ شوق... برای من دکتر صدر فراتر از یک نویسنده و کتابش فراتر از یک کتاب بود. من خیلی شهدی دیدهام. بعضی همشهریهای من همین که بوی پول و قدرت به مشامشان میخورد یادشان میرود که چه کسی هستند. اما دکتر صدر اینگونه نبود. شاید اگر بتوانم او را در یک کلمه توصیف کنم اینگونه بگویم: بهترین برای من بودند.
من دکتر صدر را با این جمله شناختم «اگر شغلت با فوتبال تداخل دارد، آن را رها کن!» |
|
معاشرتهای اجباری. حرف زدن با آدمهایی که میدانند نای سابق را نداری و خیال میکنند علامهی دهرند و حکم میدهند. جوری حرف میزنند که انگار به همهچیز واردند، حتی به بیماری تو، و همه کسی را میشناسند که سالها با همین بیماری زندگی کرده.
آنها مطابق میلشان دربارهی هر چیزی اظهارنظر میکنند. واقعاً هر چیزی. ترجیح میدهی فاصله بگیری. بگومگو با این آدمها بیحاصل است. حسابهای بانکیشان لبالب از دلار است و اتومبیلهای آخرین مدل سوار میشوند و تعطیلات یا پاریس هستند یا مادرید، یا مکزیک یا لاسوگاس. همه فریفتهی زندگیشان هستند. آرزوهایی دارند که دیگر نمیفهمیشان. اهدافی که فقط به خودشان تعلق دارد. از برخیشان بیزاری. آدمهایی که درکشان نمیکنی. اما خب، اگر بخواهی صادق باشی همانهاییاند که ته دلت حسرت زندگیشان را میخوردی. هم یکی دو ورزش لوکس مثل تنیس و موجسواری را تا آخرش رفتهاند، هم تحصیلکردهی برکلی یا استنفوردند و هم بسیار پولدار. ترکیبی ایدهآل. شاید اگر تو هم جایشان بودی با همان اعتمادبهنفس زمین و آسمان را به هم گره میزدی.
یکیشان با اصرار میخواهد با تو حرف بزند. میخواهد نصیحتت کند و از خوب شدنت بگوید. از اینکه هر روز زندگی ارزشی دارد بیحصر.
من سخن و نکته از حمیدرضا صدر بسیار شنیدهام و خواندهام،اما این را از همه بیشتر دوست دارم: «نخستین مربیانی که شناختیم چه کسانی بودند؟ آنها را برای چه به یاد میآوریم؟ پیروزی تیمهایشان اهمیت داشت یا بازیهایی که ارائه میدادند؟ شخصیتشان قوی بود یا هوش فراوانی داشتند؟ ستارههای بزرگی در تیمشان بازی میکردند یا با دست خالی جلو میرفتند؟ مدیر بودند یا مربی؟... انگارهٔ اولیهٔ این کتاب برتافته از تحلیلهای تاکتیکی بود. اینکه تیمهای اولیهٔ تاریخ با تعداد پرشمار مهاجم و تعداد انگشتشمار مدافع بازی میکردند. اینکه سیر تطور تاکتیکی چه بوده. رویکرد تاکتیکی در چه ادواری تغییر کرده و تاریخ فوتبال چگونه ورق خورده. مربیان مورد بحث یا جایگاه تاکتیکی برجستهای دارند یا اهمیت تاریخی ویژهای. ترتیب ارائهٔ آنها در فصلهای کتاب مبتنی بر تقدم تاریخی است و میتوان از دورانی به دوران دیگر با نوعی پیوستگی تاریخی، به روند تغییرات تاکتیکی از عصری به عصر دیگر دست یافت. نخستین مربی هربرت چاپمن انگلیسی در دههٔ ۱۹۲۰ است و آخرینش پپ گواردیولا در آغاز دههٔ ۲۰۱۰.»
دکتر در کتاب نیمکت داغ از حشمت مهاجرانی شروع کرده و به پپ گواردیولا میرسد. از اینکه چگونه حشمت مهاجرانی برای نخستین بار تیمی از غرب اسیا را راهی جام جهانی کرد... تا اینکه تاکتیکهای پپ گواردیولا چیست.
اما کتاب روزی روزگاری فوتبال با همه آنها فرق میکند.
از «روزی روزگاری امجدیه»، «ایران: تیغ و ابریشم»، «بریتانیا، جزیرهنشینها علیه فیفا»، «اسپانیا، توفان ادامه دارد»، «ایتالیا: عاشقها، افراطیها و تیفوسیها»، «آلمان: ژرمنها بازمیگردند، همیشه بازمیگردند»، «فرانسه: آبی، سپید، قرمز»، «سوئد: آماتورهای حرفهای یا حرفهایهای آماتور؟»، «ترکیه: ما اروپایی هستیم، شما کجایی هستید؟»، «اروپای شرقی: ستارههای سرخ»، «یوگسلاوی: از سکوها تا سنگرها»،«برزیل: دنیای سیاه، پودر سپید»، «آرژانتین: بر لبهی شمشیر»، «کلمبیا: گلولههای سربی»، «زنان و فوتبال: یک بازی مردانهی مردانه». هر یک از فصلهای این کتاب را که میخوانی انگار دریچهای باز میکنی به سوی یک دنیای دیگر... به برزیل میروی. به یوگسلاوی و ترکیه... و به خیلی جاهای دیگر
دکتر صدر در بخشی از کتاب می گوید:
در جام ملتهای آسیای 1996 در امارات آغازی نومید کننده داشتهاید. شکست 2 - 1 از عراق با تک گل بیاثری در واپسین دقیقه از علی دایی. پیروزی قابل پیشبینی برابر تایلند با سه گل و سرانجام به زانو درآوردن عربستان با ضربههای کریم باقری، علی دایی و خداداد عزیزی. ترکیبتان را شناختهاید و فوتبالتان تک ضرب شده. هم فکورانه و هم آمیخته به تعصب. محمد مایلیکهن اعتمادبهنفس داشته و آن را به پسرانش منتقل کرده... امروز اینجا علی دایی کولاک کرده و راهش را از همتایانش سوا. در دوبی، از همین امروز. کره در دقایق اولیه دروازهی نیما نکیسا را باز کرده و نیمهی اول را با پیروزی 1 - 2 پشت سر گذاشته.
خداداد عزیزی بازی را 2 - 2 کرده. سپس آنچه بر صفحهی تلویزیون دیدهای شبیه کلیپهای تدوین شده بوده. چشمهات را مالیدهای که بازی واقعی بوده یا نه. دایی چهار گل طی بیست و دو دقیقه زده. از دقیقهی 66 تا 88. آتش بازی راه انداخته. گلهای پشت سر همی زده با بیاعتنایی به قواعد منطق و فیزیک. در آن بیست و دو دقیقه همهجا بوده. نیمهی میدان کرهایها را با قلدری اندازهی کفشهایش کرده و با ارسال هر توپی ناخوانده و سر زده مثل آذرخش ظاهر شده و ضربهی نهایی را نواخته. نواخته و کرهایها را منگ و گیج کرده. مات و مبهوت. اشکهای پارک جون وان، مربی کره، را درآورده. سینههای ایرانیها را پر کرده از غرور. شادی مردم را در خیابانها به ارمغان آورده. رقص برف پاککن اتومبیلها را. هجوم صدها مشتاق را به خانهی پدرش در اردبیل.
|
در این کتاب انگار شما سفر کرده اید به دهه 70 و دارید فوتبال می بینید. روح کسسی که این مقوله را برای ما به ارمغان آورد شاد...
توپ به جست و جویش آمده، به رویش لبخند زده، بر پایش نشسته. توپ به بازیکن نیاز داشته و بازیکن به توپ. آنها رقص کنان جلو رفته اند و جلو ... زمان سپری شده و توپ بی وفا، دل از بازیکن کنده و بازیکن را تنهاترین تنهای دنیا کرده. بازیکن کفش ها را درآورده،آب دهانش را قورت داده و گوش هایش را گرفته تا نفرین (تمام شده ای، تمام) را نشود..
|