مطلب ارسالی کاربران
چگونه می توانیم بفهمیم که ما چه کسی هستیم؟
نکات کلیدی:
◯ ما اغلب خود را با رفتار دیگران که آن را تحسین میکنیم تطبیق میدهیم.
◯ دلایل ما برای تقلید از دیگران اغلب دلایلی پوچ است که ناشی از تمایل به بهتر بهنظررسیدن از اطرافیانمان است.
◯ موضوعات موردعلاقه ما اغلب به دلایلی شکبرانگیز انتخاب میشوند.
◯ قهرمانان ما اغلب تضاد بین میل ما به پیروزی و صادقانه رفتارکردن را به تصویر میکشند.
اخیراً کتابی جدید از لنی جونز را خواندم، «ملت مشهور: چگونگی تبدیلشدن آمریکا به فرهنگ طرفداران و پیروان» لنی جونز که یکی از سردبیران برتر مجله People بود، مطمئناً در مورد افراد مشهور چیزهای زیادی میداند: قهرمانان واقعی که با شجاعت و صداقت عمل کردهاند و آن دسته از افرادی که توانستهاند حیرت ما را برانگیزند تا به شهرت برسند و طرفدارانی داشته باشند درحالیکه شایستگی آن را نداشتند. این باعث شد به این فکر کنم که چگونه هویت خود را میسازیم. از چه کسی الگو میگیریم و چرا؟
از سنین پایین، ما افرادی را در زندگی بهعنوان الگو در نظر میگیریم؛ این از افسانههای کودکانه مثل شاهزاده خانم و شاهزاده شروع میشود. برای مثال، سیندرلا یکی از گستردهترین افسانههای پریان با بازتاب فوقالعادهاش است، خواهر فقیر، سختکوش و بدرفتاری که به لطف شاهزاده و مادرخوانده پری، شاهزاده خانم میشود؛ دمپایی شیشهای داستان ممکن است تبدیل به یک دمپایی چمنی شود، اما داستان در هر کشوری تقریباً یکسان است. خوب اینجا به طرز رضایتبخشی بر شر پیروز میشود.
زمانی که در آفریقای جنوبی به همراه خواهرم بزرگ میشدم را به یاد دارم، چگونه دو خواهری که در کنار ما زندگی میکردند را تحسین میکردیم و از آنها تقلید میکردیم. هیچچیز سلطنتی در خانواده آنها وجود نداشت. اینطور نبود که آنها مرفهتر باشند یا در خانه یا باغ بزرگتر زندگی کنند یا کالسکه طلا داشته باشند. پول در تحسین ما نقشی نداشت؛ بلکه به دلایلی اتفاقی بود؛ اولاً، آنها نامهای غیرمعمول داشتند: کرافورد و برت (یک نام که شبیه یک نام خانوادگی است و به نظر میرسید متعلق به یک پسر باشد، نه یک دختر). ما فکر میکردیم که نام آنها بسیار خاص است. سپس داستانهایی در مورد این دو خواهر وجود داشت؛ گفته میشد کرافورد که بلوند بود موهایش را با آبلیمو میشست و برت که سبزه بود موهایش را در آبجو میشست! همچنین شایعه شده بود که پوست بسیار سفید آنها حاصل حمامکردن در شیر است و برخی میگفتند در واقع شامپاین است! آنها همچنین عادت داشتند وقتی در خیابان با مادرمان ملاقات میکردند، حتی اگر روی دوچرخه بودند به ما دست بدهند. آنها برای ما الگو بودند و سعی میکردیم از آنها تقلید کنیم تا اینکه مادرمان به ما گفت که اینقدر احمق نباشیم.
بعدها در کتابها به دنبال قهرمانهای زن و مرد گشتیم؛ در دهه پنجاه میلادی در آفریقای جنوبی تلویزیون وجود نداشت و مسلماً رسانه اجتماعیای هم وجود نداشت، اما انتخابهای ما اغلب شکبرانگیز بودند. به یاد دارم که جلوی آینه ایستادم و با صدای بلند گفتم: «من کی باشم: اسکارلت اوهارا یا ملانی؟» من داشتم «بربادرفته» را میخواندم و سعی میکردم بین اسکارلت جسور که حاضر است برای رسیدن به آنچه میخواهد تقریباً هر کاری انجام دهد، حتی کشتن یک انسان، و ملانی خوشقلب، ملایم و مهربان تصمیم بگیرم. اغلب میترسیدم وسوسه شوم که راه اسکارلت را دنبال کنم و به دنبال مردی بگردم، ضدقهرمانی مانند رت باتلر که ممکن است در نهایت به من بگوید که او هیچ کار اشتباهی انجام نداده است. در واقع، بسیاری از همکلاسیهای من حتی وقتی معلممان در کلاس درس از ما پرسید که چند نفر از ما با هیث کلیف از «بلندیهای بادگیر» که خشم، حسادت و خشم همهگیرش او و اطرافیانش را نابود میکند، ازدواج میکنیم بسیاری با اشتیاق دستهای خود را در هوا بلند کردند؛ شاید چیزی که ما تحسین کردیم و به دنبالش بودیم، عشق بیش از حد او به کاترین ارنشاو بود.
همه این شخصیتها به ما فرصتی میدهند تا شاید بتوانیم آنچه را درون هر یک از ما پنهان است را بیان کنیم: تضادهای اساسی بین میل واقعی ما یا صادقانه عملکردن و در نتیجه آن ایجاد جهانی منظم وجود دارند؛ ما تمایل داریم برنده، ستاره و قهرمان خودمان باشیم.
مطلبی از شیلا کلهر، نویسنده اهل آفریقای جنوبی؛ برداشته شده از سایت psychologytoday.com