...تکیه به دیواری گِلی داده بود و نفس نفس میزد .حالا نگهبان ها گمش کرده بودند. پاهایش توان دویدن را از دست داده بود. گرسنگی معده اش را در هم فشرده بود و آبله انگشتان پایش را چنگ زده بود. نخ های لباس حریری اش از هم گسیخته بود. شب ترسناکی بود. سایه ای از انتهای کوچه دید. اهمیتی نداشت یک نگهبان دیگر باشد یا سگی ولگرد. هرچه بود تهدید بود.
گریبانش را سفت چسبیده بود. خوب میدانست چه چیزی را پنهان کرده. چیزی که میتوانست به قیمت جانش تمام شود. نمیدانست به کدام کوچه بپیچد. شهر آنقدر بزرگ بود و کوچه ها و سرک ها متعدد شده بود که از آنها هیچکدام را نمیشناخت. ممکن بود از هر طرف که بپیچد با دستهی نگهبانان شبگرد برخورد کند، و اگر گیر آنها میافتاد... پایانی سخت در انتظارش بود. چهارمین روز بود که از اقامتگاه مجللش فرار کرده بود و زندگیاش را به دزدی میگذراند. گاهی قرصی نان، گاهی چند دانه تُرُب گندیده، یک دفعه هم مشتی گندم سفت که دندان هایش را به درد و شکمش را به عذاب و فغان آورده بود. پوست نازک کف پایش از تعدد زخم پینه بسته و زخیمتر شده بود، از بس دویده و فرار کرده بود که حالا دیگر از سایه خودش هم میترسید. همیشه برای خیز برداشتن آماده بود. پاهای تیز و بدن چالاکش چندین بار جانش را ضمانت کرده بود. و البته چشمان معصومش. چشمانی به مثال دو گوهر لاجورد آبی که بینهایت شبیه پدرش بود.
حدودا سه شب را دور از خانه چشم به خواب فرو بسته بود. یک شب را در میان بارهای یونجه کاروانی بلاتیکایی که در شهر منزلگاهی کرایه کرده بود. شبی را در طویلهی مردی خمار.
حالا اما همانجایی بود که میخواست. روزها به دنباین خانه از مردم کوچه بازار پرسیده و جُسته بود. دستانش را مشت کرد و در را کوبید. تق تق...
جواب شنید:" کیه؟!"
صدایش را ضخیم کرد:"من هستم درو باز کن! میخوام با اُواین Owain صحبت کنم! "
_اینجا کسی به اسم اُواین نداریم! برو پی کارت بچه جون، دیروقته. "
" خواهش میکنم! من باید با اُواین حرف بزنم! بهم گفتن اینجا میتونم ببینمش!"
_ گفتم اینجا همچين کسی نداریم! مگه نمیدونی الان بیرون اومدن ممنوعه؟ برو تا نگهبانا رو خبر نکردم!"
صدای پشت در به خفیفی صدای بال زدن جغد بود.
پسرک، اسم نگهبان ها که به گوشش خورد لبهاش قوس شد و به در تکیه داد:" خب! خبرشون کن! نگهبانارو صدا کن! من همینجا منتظر میمونم! اصلا خودم اینکارو میکنم، اینطوری مطمئنم با خودم یه دغلکار رو هم میبرم سیاهچال!"
اندکی سکوت و درنگ از پشت در حس شد. پس از لحظاتی صدای نجوای ناسزا از میان چوب های در به بیرون رخنه کرد. صدای قفل و زنجیر های در مکرر شنیده شد و چندی بعد پسرک در را برروی خود بازشده دید: بجنب! بیا داخل! زودباش تا کسی نفهمیده!...
پسرک با پای برهنه وارد شد." من مطمئنم تو اُواین هستی. تو خودشی! همونی که میتونه..."
_ هیسسس! صداتو بیار پایین بچه. آروم! صداتو میشنون!... هیچکس نباید بدونه من اینجا زندگی میکنم... فهمیدی؟ حالا آروم باش. بزار نگهبانا رد بشن بعد چیزی که میخوای بهت میدم.
چکمه های پای سربازان گشت شبانه باد کوچه را به گرد و خاک آغشته کرد، نور ضعیف مشعل در دستانشان از چند لحظه ای از شکاف های در به اندرون خانه سو انداخت. وقتی خیالش از عبور گشتی ها راحت شد به سرعت دستی در صندوقچه برد و تکه ای بزرگ از نانِ برشته جو بیرون آورد لای دستمالی پیچید و به دست پسرک داد:
_ بگیر! برو دیگه این دوروبرا پیدات نشه..
"اما من برای غذا گدایی کردن نیومدم"
_گورتو گم کن وگرنه...
"وگرنه چی؟ میخوای از جادو استفاده کنی؟ خودت خوب میدونی اینجا با جادوگرا چیکار میکنن!"
_یه بچه مثل تو منو تهدید میکنه.. کی حرف یه بچه رو باور میکنه؟.. کوچیک تر از اونی هستی که برام خطرناک باشی پسرک مردنی!
"گشتی ها ۳ شبه که دنبال منن.. اگه منو اینجا پیدا کنن تو هم به دردسر میوفتی ساحر عاقل! این یه معامله ست. نه من به سیاهچال میوفتم، نه تو به صلابه کشیده میشی. فقط کاری رو که میخوام انجام بده."
_دارم از اینجا میرم. تا فردا راه میوفتم. هیچکس نباید اینو بدونه. تا همین حالا هم خبرچین ها از مکانم باخبر شدن. دیگه دیره. نمیدونم چطور اینجارو پیدا کردی ولی من نمیتونم بهت کمکی بکنم بچه!
"ولی من بهاشو میپردازم"
_ یه بچه گدای دزد چی داره که به من بپردازه؟!
شنیدن این حرف ابرو های نازک پسرک را در هم کشید. دست در گریبان برد و آن چیزی که همه مدت پنهان کرده بود بیرون آورد: "
چشم ساحر در درخشش گوهری لاجوردی در دستان پسرک ذوب شد. جلای سنگش چون ستارهی هورون [۱] افسار دیدگانش را در دست گرفته بود. مانند همتایش جنون آمیز و مسحور کننده بود.
چند پلک زد و نگاهش را برید. رو به پسر گفت:
_حالا میفهمم چرا همه نگهبانا دنبالتن! اینو از کجا آوردی؟!
"مهم نیست از کجا آوردمش، این به تو میرسه اگه کاری رو که میخوام برام انجام بدی."
_من میتونم ازت بگیرمش و به راحتی بکشمت تو هنوز یه بچه ای! هه! مگه اینکه شاهزاده ای از خاندان راکسا باشی، بچه گدا..
"این سنگیه که مخصوص خانواده پادشاهیه و فقط به زبان مخصوص راکسا عمل میکنه!"
"ایلومینا، رِگوم آگسیلیاتور"
ظلمتِ خانه در آنی به دریایی از نور لاجوردی مبدل گشت. روشنایی اش به جرئت بیش از هزار مشعل بود. ساحر سرگشته به طرفین نگاه میکرد. با لکنت حاصل از تحیر گفت:
_تو... گدا نیستی!...
پسرک با صدایی که حالا قبراق تر از قبل بود جواب داد
"من شاهزاده ایپِر Iyper فرزند سوم و دومین پسر شاهِ شاهان، امپراطور مارکوس نوادهی خداوندگارِ جهانگشا از خاندان راکسا هستم.. به عنوان یک اشراف زاده بابت کاری که برام انجام میدی این گوهر که نشان خانوادگی ما و نسل برتر ماست رو بهت اهدا میکنم! حرفی میمونه؟..."
***
تق تق چوب عود روی آتشدان تمرکز اُواین را به هم میزد. شنیدن حکایت اینکه چطور گذر شاهزاده به این خانه افتاده بود به سادگی قابل هضم نبود. ناخنهای خاک گرفته اش را میان مشت گره کرده اش قایم کرده بود. مضطرب به چشمان شاهزاده نگاه کرد:
_ تو همون شاهزادهای هستی که برادر ارشدش رو کشت!.. میدونی که من یک جادوگر آزاد هستم، برای هیچکس سوگند وفاداری نخورده و نخواهم خورد.
"هیچ نیازی به وفاداری تو ندارم، قصد ندارم تو رو وارد بازی قدرت کنم چون میدونم قدرت چیزیه که تنهایی رو میطلبه و وفاداری در اون معنا نداره! اینو توی این ۱۲ سال زندگی زیر سایه پدرم فهمیدم. چیزی که من میخوام کاملا متفاوته "
_ از اینجا تا مرز های هِلاسیا ساحرها سالهاست که از ترس اعدام مثل موش توی سوراخ ها چپیدن. میدونی ملاقات با یه جادوگر چه عواقبی میتونه برات داشته باشه شاهزاده؟!
"چیزی برای از دست دادن وجود نداره اُواین. قوانین رو بهتر از تو میدونم، لازم نیست بهم یادشون بدی!"
ایپر تنها پسرکی ۱۲ ساله بود. اما طرز صحبت کردنش مردی پخته را نمایش میداد. سالها زندگی نزد اشراف و ادیبان در آرامش و ذکاوتش حین مذاکره و صحبت منعکس میشد.
هوای اتاق برخلاف بیرون گرم بود. زمینش از پوستی دباغی شده کهنه پوشیده شده بود که کمی خز داشت و پاهای آبلهزده شاهزاده را قلقلک میداد. ساحر غرولند کرد: "چی باعث شده که فکر کنی من اونی هستم که میتونه کمکت کنه؟
ایپر به طرف روشنای شمع نیبیایی روی طاقچه خیره شد:
" میدونی این شمع های نیبیایی از کجا میان؟"
_ معلومه از سرزمین نیبیا! اونجا جاییه که بهترین شمع ها رو تولید میکنه. شمع های نیبیایی همه جا معروفند!
" اشتباهه! این شمع ها هزارتا اسم دارن. هیچ شمع نیبیایی در کار نیست. کارگاه های شمع سازی اون سرزمین بعد از تهاجم پدربزرگم کاملا نابود شده. فقط یه اسم ازشون مونده. میدونی من به شمعها خیلی علاقه دارم. میتونم حتی از بوشون تشخیص بدم کجا ساخته میشن و چطور...
اُواین که هنوز جواب سؤالش را نگرفته بود به ادامه حرف های شاهزاده گوش سپرد: "میدونی چیه؟ آدم ها هم مثل شمع ها هستن هر کدومشون یک بوی خاص دارن و رنگ متفاوت دارن. برای اینکه بدونی کدومشون بهتره باید در حال سوختن قضاوتش کنی... تو هم همینطور، من تورو درحال سوختن دیدمت! تو همون کسی هستی که من دنبالش بودم، کسی که مثل باد سرگردانه و هر جایی به یک اسم خاص میشناسنش، مثل یک جادوگر واقعی هیچوقت اسم حقیقیشو به کسی نمیگه. اُواین هم یکی از هزاران اسمته. هرجا که میری یه اسم برای خودت انتخاب میکنی که ردتو نزنن. هیچوقت یه جا ثابت نمیمونی چون قوانین اجازه نمیدن. از زمان فرمان قتل عام جادوگرا زمان زیادی میگذره، تقریبا ۷۰ سال! پیدا کردنتون الان از پیدا کردن سانتور هم سخت تره"
جادوگر موهای جوگندمیاش را که نشان از اواخر اوان جوانی بود از مقابل چشمانش پس زد:" شاید من اون کسی که منتظرشی نباشم شاهزاده. من شمع نیبیایی نیستم! من یک انسان آزادم شاهزاده! آزاد!" درست بود. او به واقع یک مرد آزاد بود، نه پایبندی به چیزی و نه دلبستگی به کسی.
ایپر اما به خوبی حواسش جمع بود. کلمه به کلمه اش را قبل از ادا کردن مزه میکرد. همراه لبخندش پشت چشمانش درست مثل پدرش چروک شد:
"در اوایل فصل سوم کتاب 《اردوی جغدها》 پیش بینی شده بود که در دوران فقر جادو، ساحری از نسل "گیبرین" ظهور خواهد کرد که کلید زمان و جهان های دیگر را در دست خواهد داشت..، تو همون ساحر موعود هستی! هوم !میدونستم بالاخره گذرت به این شهر میوفته. "
پوزخند اُواین در آن به اخم تبدیل شد:
"میدونی چند نفر تا حالا ادعا کردن که وارث گیبرین هستن؟! حتما توی کتابهای تاریخی که توی کتابخونه پرزرق و برق قصر خوندی از سرنوشتشون باخبری شاهزاده!"
پسرک دوباره به شمع روی طاقچه خیره شد:
"تو باهوش تر ازونی هستی که این ادعا رو بکنی.. مگه نه؟!"
خندهی مستاصل جادوگر ناگهان بلند شد. قهقهای که وظیفه داشت احساس ناامنی که در وجود اُواین پخش شده بود را فریاد بزند. آن پسر خیلی بیشتر از چیزی که باید میدانست، دلیل آنکه همه میخواستند نفسش را بگیرند هم همین بود.
بالاخره خنده اش تمام شد و گفت:" فکر نمیکنم فقط یه پسر دوازده ساله باشی.. تو یک اهریمن هزارسالهای! تو بُردی شاهزاده ایپِر! به من بگو چه کاری میتونم در قبال اون سنگ گرانبها برات انجام بدم؟"
آستین ابریشمی شکافته شده اش را در دست گرفت:
"میخوام با یک نفر ملاقات کنم..."
اینبار چشمان آبی فرزند سوم پادشاه تاریکی مخوفی را میزبان بود...
《برگرفته از رمان شاهزاده فراموش شده The Forgotten Prince 》
۱. Houron ستاره ای آبی رنگ و زیبا در آسمان جنوب. این باور وجود دارد که انسان های زیادی محو زیبایی این اختر شده اند و پس از ساعتها تماشای این ستاره به جنون و دیوانگی رسیدهاند