هفتاد و دو پروانه ، پروانه ی فرزانه
شمع رخ حق دیدن ، رفتند چو مستانه
رفتند همه مه رویان ، لا حول و لا گویان
آن منزل توست نی این ، رفتند از این خانه
از ساغر دل داده ، مدهوش و افتاده
از پیر خراباتش ، تا کودک دردانه
پیراهن خود بینی ، از تن بدر آوردند
تا که نشود حایل ، بین خود و جانانه
رفتند چو کبوترها ، مستانه و بی پروا
باآنکه بدانستند ، دامی است و بی دانه
این نی که فنا باشد ، در عین بقا باشد
از کالبد خاکی ، تا کودک شش ماهه
خواهی که شوی کامل ، آن مرحله ها طی کن
این سلسله ها سالک ، خالی نکند شانه