مطلب ارسالی کاربران
پلید ترین موجود جهان
در عمق چهل و پنج متری زمین در گستره طولانی فاضلابِ چوسان، موشی زندگی میکرد؛ او که به رَت ملقب بود شبانه از اعماق بیرون میزد و دنبال غذا میگشت. او بعد از تحمل شرایط سخت به اینجا رسیده بود؛ مدت ها بود که از وطن خود دور شده بود اما اینجا درفاضلاب چوسان، از همیشه نزدیک تر شده بود؛ او یک هانی بود. تنها کسی که از کشور هان سگ نبود بلکه رت بود. او هیچ وقت بخاطر تفاوت نوع خود به جواب نرسیده بود پس به سفری بزرگ دست زد تا راز زندگی خود را جویا شود. او از کشور های بزرگی گذشت و در راه خود اشخاص زیادی را ملاقات کرد. در مسیر خود شب های بسیاری غذا نخورد و روز های زیادی غذای نادرستی خورد. ماه ها را در سرمای بزرگ طی کرد پس آرام آرام با ذات خود خو گرفت؛ ذاتی پلید.
در سردی شب، تاریکی با او دوست شد و پس او به لطف آفتابگردان های خشک مزرعه همسایه، مردانگی خود را از دست داد؛ نه با شمشیر که با دندان. آنجا بود که موهایشْ لَخت روی صورتش افتاد پس به گربه ای علاقه پیدا کرد. گربه ای که از بد روزگار حرف میزد؛ پس با او همسفر شد و مسیر طولانی ای را طی کرد. در راه با دانشمندی به نام ریک سانچز آشنا شد؛ شخصی که او را باهوش ترین فرد دنیا میدانستند؛ ریک که از حضور رَت قصه ما خبر نداشت، گربه را به خانه خود راه داد و البته که رت هم با او وارد شد. ریک در کسری از لحظه از او دلیل حرف زدن گربه را جویا شد اما گربه چیزی نگفت پس به گذشته او رجوع کرد و حقیقت سهمگین را دید. حضور رت را درون کون گربه احساس کرد و با استفراغ از او خواهش کرد که بیرون برود . رت بعد از گربه قصد برگشت به خانه کرد و در راه به چوسان -نزدیک ترین سرزمین به هان- رسید. او حالا در فاضلاب بود .
روزی گرم و آفتابی به دستشویی رفتم و رت را دیدم پس دلم برای او سوخت . پس از صحبتی طولانی به او یاد دادم که چگونه به کشورش وارد شود . درمیان صحبتمان بار ها درمورد هدف والای خود اشاره کرد . هنگام خداحافظی از او پرسیدم هدف والای تو چیست؟ و او گفت : طرفداری .
باشد که عبرت سایرین گردد .