آیا نازیسم در آلمان و فاشیسم موسولینی در ایتالیا ایدههای راستگرا بودند؟ آیا سوسیالدموکراسی منبعث از چپ است؟
از دروغهای بزرگ کمونیستها و چپگرایان - که اغلب به دیکتاتوری پرولتاریا معتقد بودند - در طول تاریخ این بود که نازیسم و فاشیسم ایدههاییاند راستمسلک. و دومین دروغ بزرگشان این است که کشورهای اروپایی - بهخصوص حوزه اسکاندیناوی - چپ و سوسیالیست هستند؛ به این علت که فکر میکنند سوسیالدموکراسی برخاسته از ایدههای چپ و گفتمانهایی نظیر کمونیسم و مارکسیسم است.
سوسیالدموکراسی از دل جوامع سوسیالیستی بیرون نیامده است. این روش دال مرکزیش همان لیبرالیسم بعنوان عنصر مدافع استقلال اراده فرد و آزادی فردی انسان است که بستر را برای سازوکار دموکراتیک فراهم میسازد. حال ممکن است که در دیگر وجوه و دالهای شناور و فرعی خود از ایدههای چپ نیز بهره ببرند اما آنچیزی که ما میبینیم این است که سوسیالیستها با عقبگرد از آرمانهای اصلی خود بهمانند لغو مالکیت خصوصی، و همچنین با دادن اختیار به مجلسی لیبرال، پایههای لیبرالیستی را پذیرفته و ایدههای تئوریسینهایشان نظیر مارکس را پس زدهاند. در ادامهی بحث مجدد به سوسیالیسم و دموکراسی بازخواهیم گشت.
اما آیا فاشیسم و نازیسم ایدههایی برخاسته و منبعث از لیبرالیسم و راستگراییاند؟!
از نام آنها شروع میکنیم؛
اول (Nationalsozialismus)(ناسیونالسوسیالیسم)
که ایدههای حزب نازی (حزب ناسیونال سوسیالیست کارگران آلمان) را شامل میشد.
و دوم فاشیسم در ایتالیا؛ که به شکل (Italian Social Republic) (جمهوری سوسیالیستی ایتالیا) وجود داشت. اگر به نامها رجوع کنیم میبینیم که هر دو از قسمتی به اسم سوسیالیسم تشکیل شدهاند و حتی شوروی نیز این قسم را به شکل: اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، دارا بود.
میبینیم که تمامی این دولتها و ایدهها منبعث از سوسیالیسم بودند. ایدهی دولت گسترده و تمامیتخواه در همهشان به شکلهایی که اغلب یکسان هستند، بازتولید شده است. در شوروی لنین بعنوان یکی از متفکران برجستهی این نحله با وجود اینکه برخلاف گفتههای مارکس در مانیفست کمونیست طبقه پرولتاریا را طبقهای ناهمگن تلقی میکرد اما با دیکتاتوری پرولتاریا جامعهای بدون طبقه و بدون مالکیت خصوصی را خواستار بود و اعتقاد بر این داشت که سود مردم در گروی سود دولت است. او تلاش میکرد کنترل جمعی را بر وسایل تولید تحمیل و ثروت را مجدد توزیع کند، تا اشرافیت و سرمایهداری از میان برود و اینگونه پایهی دولت گسترده، کارکشیدن بیشتر مردم و شعارهای پوپولیستی را ایجاد کرد. بازنمود این مسئله در اردوگاههای کار اجباری شوروی در دورهی استالین که میراثدار این تفکر بود، صریح دیده میشود.
اما از آن طرف وقتی به نازیسم در آلمان و فاشیسم در ایتالیا نگاه میکنیم این ایدهی دولت گسترده و تمامیتخواه و سوسیالیست تکرار میشود. از آنجا که اغلب تئوریسنهای فاشیسم در بعد سیاسی بهمانند جووانی جنتیله، سوسیالیست و شاگرد مارکس یا حداقل تحت تاثیر او و همچون او بودند، آرا و تفکراتشان نیز ذیل گفتمان و تزهای آن نحله پیش میرفت. جنتیله که در ایتالیا کمک زیادی به بسط فاشیسم کرده بود در آثار خود میگوید: حکومت تنها چیزی است که مردم به آن متعلق هستند.
خب از آنجا که جنتیله فیلسوف موردعلاقهی موسولینی بود، موسولینی تحت تاثیر آرا و با کمک او در دکترین فاشیسم خود مینویسد: «هر چیزی داخل دولت است و هیچ انسان و ارزشی خارج از آن قرار ندارد.»
با این تعابیر ما متوجه میشویم؛ آنچه که اینها در سر میپروراندند این بود که دیگر در جامعه تمایزی میان شخص و جمع و همچنین نفع شخصی و جمعی نباشد و هر آنچه که به اسم نفع شخصی میشناسیم یا هرچه آن را فرد/انسان مینامیم در خدمت دولت باشد. حال این ایده جز از راه گسترش و مداخله دولت، نفی و سلب مالکیت خصوصی و سرکوب بخشی خصوصی ابزار تولید ممکن نبود. در واقع در این ساختارها دولت است که به همگان میگوید چگونه تفکر و عمل کنند. زیرا آنچه که دولت میگوید به نفع مردم است!(همان چیزی که لنین میگفت). میبینیم که در همین شرح کوتاه و مختصر بهلحاظ سیاسی تفاوت چندانی میان فاشیسم و کمونیسم موجود نیست.
اما یکی دیگر از وجوهی که این افراد روی آن دست میگذارند ملیگرایی (nationalism) و مسئله ملی (national question) است. چنان میپندارند که ناسیونالیسم امریست صرفا متعلق به راستگرایان و چپها راجع به این مسئله موضعی منفی دارند. این مسئله از عدم شناخت دقیق چپ و تاریخ سوسیالیستها میآید.
در روسیه، لنین و رفیقهایش برای مبارزه با حکومت تزاری دست به دامن اقوام و گروههای حتی مذهبی روسیه شده بودند. آنها با تاکید بر حقوق اقلیتهای قومی اصطلاح ملیتها را برایشان صرف میکردند. حتی استالین در ۱۹۱۳ مقالهای تحت عنوان «مارکسیسم و مسئله ملی» مینویسد و بر ملتها و ملتسازیها تاکید و از آنها حمایت میکند. البته این مسئله بیشتر ابزاری برای جنگ با روسیه تزاری بود و بعد از بهنتیجه رسیدن کودتای اکتبر، دچار تحولات ریز و درشتی شد. این مسئله دامن ما ایرانیان را نیز گرفت چرا که این اصطلاح ملیتها بهتوسط حزب کمونیست ایران به کشور وارد شد و صدمات جبرانناپذیری را به جامعه ما زد.
در آلمان نیز اتفاقات شبیه به قبل رقم میخورد. بعد از شکست ویلهلم در جنگ جهانی اول؛ سوسیالیستهایی مانند شایدمن تلاشهای زیادی برای تاسیس جمهوری آلمان کردند و موفق شدند که با الگوبرداری از تاسیس جمهوری در فرانسه و همچنین ساختار تشکیل دولت که بر پایهی مدل و خوانش فرانسوی از مفهوم ملت/مسئله ملی بود، یک دولت ایجاد کنند که ترکشهای آن سالها گریبان آلمان را گرفت. آن جمهوری زمینهساز به قدرت رسیدن هیتلر و تفکر ناسیونالسوسیالیسم شد که در راستای دولتسازی، مردم را بر اساس هویت نژادی دستهبندی میکردند. که مجدد یک ابزار برای آنچه که میخواستند بود دقیقا بهمانند مواجهه بلشویکها با مسئله ملی. در ایتالیا نیز فاشیسم در مواجهه با مردم آنها را بر طبق آرای تئوریسینهایی چون جنتیله و خود موسولینی، با هویت ملی دستهبندی میکرد. البته ریشه این مسئله را باید در جلسات مارکس و دوستانش در انجمن بینالمللی کارگران بررسی کرد.
همانطور که میدانیم فاشیسم، نازیسم و کمونیسم از مسئله ملی بعنوان ابزار و روشی برای بهنتیجه رساندن آرا و تفکراتشان و همچنین تاسیس دولت بهره بردهاند. برای شما سوال پیش نمیآید که چگونه میشود چپ نو در مواجهه با دولت و مسئله ملی، اینگونه شبیه به فاشیسم باشد و تئوری تجزیه، تقسیم و شکستن کشورهایی را بدهد که ریشهی تاریخی و خاستگاه شهروندی دارند؟! چرا همهشان افراد را بر اساس هویت قومیتی که آن را هم تحت تاثیر آرای افرادی چون لنین و استالین «ملیتها» مینامند، تقسیم بندی میکنند؟ مگر در ایتالیا و دورهی موسولینی همین نبود؟! مگر تقسیمبندی هیتلر و ناسیونالسوسیالیستها به همین شکل نبود؟!
پاسخ واضح است. این تشابه از جایی میآید که هر سه یک ریشه و منشا دارند و چپ نو از همهی آنها بهره برده است. آنها فقط در معدود روشهایی -بهمانند هر حکومتی- با هم متفاوت هستند. همهی آنها ایدههاییاند جمعگرا که هدف اصلیشان ملغی نهادهای تراداد، گسترش دولت، خنثی کردن بخش خصوصی و سرکوب و کنترل افکار و اعمال مردم است آنهم به روشهای گوناگون به مانند فشار و برچسب زدن. از یاد نبریم آلمانی که امروز بعنوان واحد دارای سوسیالدموکراسی شناخته میشود با عقبگرد از آرمانهای سوسیالیستهایی چون هیتلر و دیگران و تن دادن به پایههای لیبرالیسم و به قول دوستان چپمان: «امپریالیسم آمریکا» به اینجا رسید. آنهم از دل تاریکخانهای که هیتلر و ناسیونالسوسیالها برایشان باقی گذاشته بودند.
این اشتباه علمی که نازیسم را یک ایدهی راست معرفی میکنند آنهم با معیارهای امروز که راست را میشناسیم از جایی میآید که جناح راست رومانتیسیسم آلمانی را به لیبرالیسم و محافظهکاری تعبیر میکنند. همانگونه که دکتر موقن میگوید؛ مارکسیسم بر آمده از سنت رومانتیسیم آلمانی است و نازیسم هم بر آمده از سنت رومانتیسیسم آلمانی است. با این تفاوت که کمونیسم جناح چپ رومانتیسیسم و نازیسم جناح راست رومانتیسیسم است.
همان رومانتیسیسمی که از دیدگاه میشل لووی بیانکنندهی عصیان بر علیه تمدن مدرنی است که توسط سرمایهداری بنا گشته است.
الحق که در گردننگیری و هوچیگری بههمراه حجم کم اطلاعات، اینها نمونه ندارند. اما گذشت آن سالهایی که میتوانستند دروغ بگویند و کسی کاری نداشته باشد.
پاینده ایران.