مطلب ارسالی کاربران
پسرم مارشال، پسرم امینم(فصل دوم)
در ميسوري شما مي توانيد در سن پانزده سالگي با اجازه ي پدر و مادر ازدواج کنيد. يک شب بعد از يک جنگ و دعواي مخصوصا مختصر در خانه، به بروس گفتم که دوباره فرار مي کنم، ديگر نمي توانستم پرستاري،کار هاي عذاب آور، ناپدري دائم الخمرم و جر و بحث با مادرم را تحمل کنم. بروس هم براي غافلگيري از من خواستگاري کرد. البته که بله گفتم. من عاشقش بودم. البته اوايل مادرم نمي خواست تا اجازه اش را به من بدهد.
قبلا ما براي گوش کردن به موسيقي به کافه جوناس مي رفتيم. من عاشقانه بروس را موقعي که روي ميز مدادهايش را مي تراشيد و وانمود مي کرد که درام مي زند تماشا مي کردم. خوره ي موزيک هوي متال بود و موقعي که ديوانه وار روي نوازندگي اش کار مي کرد، موهايش را باز مي گذاشت. او استخوان هاي گونه ي بلندي از يک سرخپوست بلک فوت داشت و ادعا مي کرد که خانواده مدرز از نسل جادوگرها هستند. براي اينکه مرا دست بيندازد مي گفت:«بايد وقتي که مي خوابي مواظب باشي. من تبديل به خون آشام مي شوم.» بعدش دندان هايش را به من نشان مي داد. اين فقط يک شوخي بود ولي از وحشتي که مخفي اش مي کردم خيلي ترسيده بودم. بروس دست هاي بزرگش را دورم حلقه مي کرد و به من مي گفت که نگران نباشم.
بروس دو عموزاده داشت که هر دويشان عالي بودند. آنها مراقبم بودند و بعدها ترزا و باني و تمام دوستان مان هم بودند. ما يک گروه بزرگ شاد بوديم، ساعت ها در پارک محلي وقت مي گذرانديم. يکي هميشه گيتار مي زد، ما هم دايره وار مي نشستيم و آواز مي خوانديم يا حرف مي زديم تا زماني که پليس نيمه شب سر مي رسيد. آن ها به ما دستور مي دادند تا از آنجا برويم. به همان اندازه هم از اينکه ما گروه هيپي هاي شروري بوديم مي ترسيدند. همه چيز در بهشت هم اينقدر عالي نبود.
من و بروس وقتي که بحث رابطه جنسي پيش آمد به اختلاف خورديم. او مي خواست اين کار را سريع انجام دهيم اما من مي خواستم تا زماني که ازدواج کنيم منتظر بمانم. اگرچه من براي خواهر و برادرهاي کوچک ترم مثل مادر بودم و احساس مي کردم که يک عمر با کارهاي عذاب آور و خرحمالي زندگي کردم، با اين حال از اين که وظيفه مادري چطور شروع مي شود سررشته کمي داشتم.
مادر کاتوليکم در اوايل به من فهمانده بود که رابطه جنسي مي تواند کثيف باشد. وقتي که تقريبا سيزده ساله بودم قاعده شدم و او گفته بود:«حالا پسرها دور و برت مي پلکند و قبل از اينکه اين موضوع را بفهمي حامله مي شوي.» او هرگز درباره پرنده ها و زنبورها به من نگفته بود، ولي ترزا کمکم کرد تا شيرفهم شوم. يک بار هشدار داده بود که اگر يک پسر بازويش را دورم حلقه کند، مي توانم باردار شوم. اولين «ترس حاملگي»ام را چند ماه بعد تجربه کردم. وقتي يک نوجوان به اسم مارک سعي کرد تا مرا در يک سالن فيلم ماشيني در آغوش بگيرد. هلش دادم، به خانه رفتم، کيف لوازم آرايشي کوچکي را پر از سنگ کردم و دائم آن را روي شکمم مي گذاشتم به اميد اينکه بچه سقط شود. بالاخره وقتي که ماجرا را به ترزا گفتم، او بلند بلند خنديد و بعد مرا به خانه مادرش برد تا او با من درباره پرنده ها و زنبورها حرف بزند.
بروس اولين دوست پسر واقعي ام بود. با اينکه امتحانش را پس داده بود ولي اين بي تجربگي ها مرا مي ترساند. تمام مدت همديگر را مي بوسيديم ولي هر بار که دست هايش به لباس هايم مي رسيد او را هل مي دادم. شايد بديهي بود که او براي رابطه جنسي دنبال جايي ديگر باشد. شنيدم شايعه شده بود که داشت به من خيانت مي کرد، ولي او انکارش کرد. مي خواستم که اين را باور کنم، بيشتر مي خواستم همه چيز بين ما درست باشد. براي همين چشم هايم را بستم، به آينده مان در کنار يکديگر فکر کردم و باکرگي ام را به او دادم.
هنوز کافي نبود. چند ماه بعد وقتي من با بروس تلفني صحبت مي کردم فاحشه اي محلي در خانه اش را زد. دختره حسابي جذاب بود و بروس هم براي پنهان کردن اين مسئله از من اصلا به خودش زحمت نداد. سر بروس داد زدم که نگذارد او داخل بيايد، ولي او ادعا کرد که آنها فقط با هم دوست هستند و به من گفت که حسود نباشم. تلفن را قطع کردم و به طرف خانه اش رفتم. دختره تا داد و فريادهايم را شنيد دمش را روي کولش گذاشت و عقب عقب رفت تا فرار کند. همان جا به بروس گفتم که با او ازدواج نمي کنم و سريع از آنجا رفتم. او دنبالم آمد، بازو هايم را گرفت و تقاضا کرد که هيچ کدام از اتفاق هايي را که افتاده بود را باور نکنم. مي خواستم که به او اعتماد کنم، واقعا هم اعتماد کردم ولي عقده هاي کودکي ام درباره زشت بودن و بي ارزش بودنم مانع اين کار مي شد. وقتي که بعدها اعتراف کرد که فقط يک بار با آن دختر خوابيده بوده، اين موضوع کمکي نکرد. ادعا کرد که آن چيز مهمي نبوده و دوباره زانو زد و از من درخواست ازدواج کرد.
مادرم در نهايت اجازه داد تا ازدواج کنم. وقتي که او به خاطر بيماري در بيمارستان بستري بود با او اجازه نامه ها را تحويل دادم. موقعي که داشتم چند ساعت بعد فرم ها را کامل مي کردم اصلا به خودم زحمت ندادم براي اينکه اسمش را بررسي کنم. سرم با نقشه هايم براي مراسم ازدواج گرم بود و متوجه نشده بودم خاله ام مارتا اسم خودش را نوشته بود، خيال مي کردم که مادرم باشد. من وفاداري ام به کاتوليک را رها کردم اگرچه احساس گناه درباره رابطه جنسي سال ها با من باقي ماند. همان وقت ها مادر دوباره ملاقات هايش را با گيلپين شروع کرد. به عنوان طلب بخشش براي منت کشي و ديدن اوکليسا را انتخاب مي کرد. خودم چندين گروه هاي مذهبي را امتحان کردم، حتي براي مدتي پيرو شاهدان يهوه بودم.
تابستان سال 1970، به کليساي اسمبلي آو گاد که در زيرزمين مرکز خريد ايست ميل سنت جوزف قرار داشت مي رفتم. بروس هم يک بار با من آمد تا خيالم راحت باشد. مطمئن شدم که قسمت عبادتش براي عروسي کوچک مان عالي بود. ما در 20 سپتامبر 1970 ازدواج کرديم. من يک لباس بالاي زانوي کِرِم رنگ و يک جليقه مخمل قرمز پوشيده بودم. بروس هم کت و شلوار شيکي پوشيده بود. آن روز پدرم حقيقتا سر و کله اش پيدا شده بود تا مرا از راهروي کليسا رد کند. مادرم بالاخره آنجا بود تا براي ما آرزوي خوشبختي کند. همه خانواده و دوستان مان آمده بودند، همراه با مارشال، پدر بروس و مادرش رِي، من خوشحال ترين عروس حال حاضر بودم حتي اگر مراسم عروسي مان غيرقانوني بود. چون اسم نوشته شده در اجازه نامه اسم مادرم نبود اگر چه همان لحظه متوجه آن نبودم.
ما ماه عسل نداشتيم. به هر حال من هنوز مدرسه مي رفتم و بروس هم نمي توانست از کارخانه چوب بري ميسوري مرخصي بگيرد. پيدا کردن خانه آسان نبود. هر کسي در سنت جوزف به يک پسر مو بلند که شبيه هيپي ها به نظر مي رسيد خانه نمي داد. براي همين بروس موهاي مجعدش را زير يک کلاه قايم مي کرد. بالاخره ما يک آپارتمان دوبلکس دو خوابه در خيابان 11 جنوبي پيدا کرديم و من براي چيدن وسايل و تبديل کردنش به خانه برنامه ريختم.
تمام زندگي ام براي خوش حال کردن بروس گذشت. برادرها و خواهرهايم هنوز مدت زيادي از وقت شان را با من مي گذراندند. بروس از اين که آنها تمام روز را وقتي که سعي مي کرد بعد از شيفت شبش بخوابد، به اينجا مي آمدند ناراحت مي شد. براي همين آنها را به پارک مي بردم. بعدش قبل از فرستادن بچه ها به خانه و منتظر برگشتن بروس از سرکار شدن براي خودمان غذاي مفصلي درست مي کردم. گاهي اوقات براي بروس ساندويچ درست مي کردم و با او به کارخانه مي رفتم و در کارها به او کمک مي کردم. واقعا عاشق وقت گذراندن با او بودم. آخر هفته ها من و بروس همراه دوستان هيپي ديگرمان به جشنواره ها يا سالن هاي موسيقي مي رفتيم. عاشق اين بوديم که يک کارناوال وارد شهر بشود. گاهي اوقات به کافي شاپ مي رفتيم تا موسيقي گوش کنيم. جالب اينجاست که براي ازدواج سن قانوني داشتم اما براي نوشيدن مشروب نه. آن قدرها هم اهميت نداشت چون من نمي خواستم مشروب الکلي بخورم، همين خانواده ما را از هم پاشيده بود. براي همين وقتي من و بروس يک کاماروي چيوي قرمز قديمي خريديم که بعدا آن را با يک فولکس واگن معامله کرديم، من هميشه راننده بودم. ما هيچ فکري براي يک سفر دوساعته براي اينکه به يک سالن برويم نداشتيم. عده اي از همراهان مان ال اس دي مصرف مي کردند و ماريجوانا مي کشيدند. من به هيچ کدام از آنها علاقه نداشتم. در سيزده سالگي سيگار کشيدن را شروع کرده بودم. اين تنها اعتياد من بود اگرچه تصميم به ترک آن داشتم و دوباره شروع مي شد.
يک بار در يک کارناوال، بروس بدجور دچار توهم شد طوري که فکر مي کرد پليس پشت سرمان است. مدام پشت سرم را نگاه کردم ولي نتوانستم افسر پليسي را پشت سرمان ببينم. او مرا به طرف تونل عشق برد. موقعي که ما روي يک قايق نشستيم، او يک بسته سلفوني از جيبش بيرون کشيد و گفت:«سريع بخورش.»
يک تکه ضخيم کاغذ را به دستم فشار داد. درک نمي کردم که چه اتفاقي داشت مي افتاد ولي او براي اين کار خيلي مصمم بود، آن را قورت دادم. قايق داشت به طرف تونل تاريکي مي رفت. از بين تاريکي ديدم که مار ها دور و بر پاهايم وول مي خورند. از ترس چشمانم را بستم. يکي مطمئنا تونل عشق را با خانه وحشت اشتباه گرفته بود.
حالا مي توانستم احساس کنم مارها دور و اطرافم وول مي خورند. چشم هايم را باز کردم و از بروس خواهش کردم که مرا از آنجا بيرون ببرد. او ديوانه وار مي خنديد. او تبديل به يک هيولا با دندان ها و شاخ هاي ترسناک شده بود. به يک طريقي بروس من را از قايق پياده کرد. وقتي سر و کله عموزاده هايش پيدا شدند، شنيدم که به آنها مي گفت:«يک دانه آفتاب نارنجي قوي خورده.» از اينکه او درباره چه چيزي حرف مي زد درکي نداشتم و نمي توانستم بفهمم چرا من را به بيمارستان نمي برد. مي خواستم فرار کنم، اما پاهايم اجازه نمي دادند. حتي راه رفتن هم غيرممکن شده بود. انگار زمين مدام مرا با خودش مي کشيد. در تمام راه خانه داشت باران مي باريد؛ هر قطره از آن يک رنگ متفاوت داشت. بروس مدام مي گفت که بايد مي خوردمش تا کمکم کند بهتر شوم. ولي هر بار که سعي مي کردم غذا بال درمي آورد و از بشقاب پرواز مي کرد. سه روز تمام بيدار بودم. فکر مي کردم رنگين کمان آبشاري است که دارد بيرون مي ريزد و هرگز هم متوقف نمي شود.
در نهايت بروس به من گفت آن کاغذي که من آن را قورت دادم داخلش ال اس دي بود. اصرار داشت که آن ها را بفروشد تا ما را ثروتمند کند. همچنين مدعي بود که به من گفته کاغذ را در دهانم نگه دارم نه اينکه بخورمش. نمي توانستم باور کنم که شوهرم چنين کاري با من کرده بود. مي توانست مرا به خاطر زندگي هم نابود کند. ولي مثل هميشه او را بخشيدم.
از مدرسه بيرون آمدم. واقعا احمقانه بود چون من شاگرد ممتازي بودم، گاهي به دوستانم کمک مي کردم تا تکاليف شان را انجام دهند. ولي من يک زن متأهل شانزده ساله بودم. اين مرا موظف به توجه کردن به ساختن يک خانه و زندگي مي کرد. وقتي من و بروس اولين سالگرد ازدواج مان را با يک شام خانگي عاشقانه جشن مي گرفتيم، از اينکه او مرا خوشحال مي کرد تشکر کردم. تنها آفتي که سر راهمان قرار داشت باردار نشدنم بود. نمي توانستيم براي پدر و مادر شدن صبر کنيم. هر دو ماه يک بار يا بيشتر به به مطب دکتر مراجعه مي کردم ولي نمي شد. من صد و پنجاه سانت قد داشتم و وزنم هميشه زير صد پوند بود. دکتر برايم فوري درباره لاغر بودنم توضيح داد. نمي توانستم کاري برايش بکنم. من اشتهاي زيادي داشتم ولي به طورطبيعي لاغرمردني بودم. دکتر به من گفت که به خانه بروم، کمي وزن اضافه کنم و ياد بگيرم آرامشم را حفظ کنم. همين طور گفت که صبور باشم و بعدش مي توانم باردار شوم. مادرم از گيلپين طلاق گرفت و با رونالد پالکينگهورن ازدواج کرد و خيلي زود با شش بچه باردار شد.
فکر مي کنم که براي بروس آسان نبوده تا يک زندگي متأهلي داشته باشد. پدر و مادرش بي حد و اندازه عاشقش بودند و يک خواهر بزرگ تر به اسم کارول سو داشت که در ژاپن به عنوان سرباز خدمت مي کرد. او هرگز با خانواده اي مثل مال من کنار نمي آمد. او قول داده بود که بچه هايمان هرگز رنج هايي که من کشيدم را تحمل نخواهند کرد. براي همين هر شب به درگاه خدا دعا مي کردم که صاحب فرزند شوم. در ژانويه 1972 آن دعاها مستجاب شدند. بعد از شانزده ماه از ازدواج مان در نهايت باردار شده بودم.