زنی که چهره اش در تصویر من شناور میگذرد، چیزی از من نمی داند. من هم چیزی از او نمی دانم. او دیگر رفته است اما همچنان صدایهای درون ذهنش در طول خیابان طنین انداز است. من اینجا در این اتاق هستم. تنها و شاید تنهاتر از تمام بندگان خدا.
واقعا جالب بود اگر می توانستم چهره ام را از این قاب بگذارنم. و جالبتر بود اگر چهره شناور من می توانست در وجود همسرم متجلی شود. نه تنها در وجود او ، بلکه در وجود هر زن و مرد دیگری ... چه عالی می شد ، اگر می شد!
"ناپلئون سوار بر اسب به سوی میدان جنگ تاخت"
"ژنرال گرانت به سوی جنگل رفت."
"اسکندر سوار بر اسب به سوی میدان جنگ تاخت"
آنچه می خواهم بگویم این است که بعضی وقت ها کل زندگی این جهان در قالب تصویر یک انسان در ذهن من شناور می شود . چهره ناهوشیار و ابلهانه ای است که در برابرم می ایستد . چرا نباید از خودآگاهم جدا شوم و ناخودآگاه با دیگران حرف بزنم ؟ چرا در تمام طول زندگی قادر نبوده ام دیوار بین خود و همسرم را بشکنم ؟
پیش از این سیصد یا چهارصد هزار کلمه نوشتم. اما ایا کلماتی هستند که هدایتگر ما به سمت معنای واقعی زندگی باشند ؟ بالاخره روزی خواهد رسید که بتوانم با خودم حرف بزنم . روزی خواهد رسید که وصیتم را به خودم بکنم .
_شروود آندرسن مردی با کت قهوه ای*