۱_بلعم باعورا
۲_یوشع بن نون
۳_پادشاه زولقرنین
۴_خضر
↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗
بلعم باعورا از علمای بنیاسرائیل بود، و کارش به قدری بالا گرفت که اسم اعظم میدانست و دعایش به استجابت میرسید. روایت شده: موسی با جمعیتی از بنیاسرائیل به فرماندهی یوشع بن نون و کالب بن یوفنا از بیابان تیه بیرون آمده و به سوی شهر (بیتالمقدس و شام) حرکت کردند، تا آن را فتح کنند و از زیر یوغ حاکمان ستمگرعمالیق خارج سازند. وقتی که به نزدیک شهر رسیدند، حاکمان ظالم نزد بلعم باعورا (عالم معروف بنیاسرائیل) رفته و گفتند از موقعیت خود استفاده کن و چون اسم اعظم الهی را میدانی، در مورد موسی و بنیاسرائیل نفرین کن. بَلْعَم باعورا گفت: «من چگونه در مورد مؤمنانی کهپیامبر خدا و فرشتگان، همراهشان هستند، نفرین کنم؟ چنین کاری نخواهم کرد.»
آنها بار دیگر نزد بَلْعم باعورا آمدند و تقاضا کردند نفرین کند، او نپذیرفت، سرانجام همسر بلعم باعورا را واسطه قرار دادند، همسر او با نیرنگ و ترفند آنقدر شوهرش را وسوسه کرد، که سرانجام بَلْعم حاضر شد بالای کوهی که مشرف بر بنیاسرائیل است برود و آنها را نفرین کند. بَلْعم سوار بر الاغ خود شد تا بالای کوه رود. الاغ پس از اندکی حرکت سینهاش را بر زمین مینهاد و برنمیخاست و حرکت نمیکرد، بَلْعم پیاده میشد و آنقدر به الاغ میزد تا اندکی حرکت مینمود. بار سوم همان الاغ به اذن الهی به سخن آمد و به بَلْعم گفت: «وای بر تو ای بَلْعم کجا میروی؟ آیا نمیدانی فرشتگان از حرکت من جلوگیری میکنند.» بَلْعم در عین حال از تصمیم خود منصرف نشد، الاغ را رها کرد و پیاده به بالای کوه رفت، و در آنجا همین که خواست اسم اعظم را به زبان بیاورد و بنیاسرائیل را نفرین کند اسم اعظم را فراموش کرد و زبانش وارونه میشد بهطوریکه قوم دشمن را نفرین میکرد و برای بنیاسرائیل دعا مینمود.
به او گفتند: چرا چنین میکنی؟ گفت: «خداوند بر اراده من غالب شدهاست و زبانم را زیر و رو میکند.» در این هنگام بَلْعم باعورا به حاکمان ظالم گفت: اکنون دنیا و آخرت من از من گرفته شد، و جز حیله و نیرنگ باقی نماندهاست. آنگاه چنین دستور داد: «زنان را آراسته و آرایش کنید و کالاهای مختلف به دست آنها بدهید تا به میان بنیاسرائیل برای خرید و فروش ببرند، و به زنان سفارش کنید که اگر افراد لشکر موسی خواستند از آنها کامجویی کنند و عمل منافی عفّت انجام دهند، خود را در اختیار آنها بگذارند، اگر یک نفر از لشکر موسی زنا کند، ما بر آنها پیروز خواهیم شد.» آنها دستور بلعم باعورا را اجرا نمودند، زنان آرایش کرده به عنوان خرید و فروش وارد لشکر بنیاسرائیل شدند، کار به جایی رسید که «زمری بن شلوم» رئیس قبیله شمعون دست یکی از آن زنان را گرفت و نزد موسی آورد و گفت: «گمان میکنم که میگویی این زن بر من حرام است، سوگند به خدا از دستور تو اطاعت نمیکنم.»
آنگاه آن زن را به خیمه خود برد و با او زنا کرد، و این چنین بود که بیماری واگیر طاعون به سراغ بنیاسرائیل آمد و همه آنها در خطر مرگ قرار گرفتند. در این هنگام «فنحاص بن عیزار» نوه برادر موسی که رادمردی قویپنجه از امرای لشکر موسی بود از سفر سررسید، به میان قوم آمد و از ماجرای طاعون و علّت آن باخبر شد، به سراغ زمری بن شلوم رفت. هنگامی که او را با زن ناپاک دید، به آنها حمله نموده هر دو را کشت، در این هنگام بیماری طاعون برطرف گردید. در عین حال همین بیماری طاعون بیست هزار نفر از لشکر موسی را کشت. موسی بقیه لشکر را به فرماندهی یوشع بازسازی کرد و به جبهه فرستاد و سرانجام شهرها را یکی پس از دیگری فتح کردند.
↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗↗
همانگونه که دریا برای موسی خشک شده بود رود اردن نیز برای یوشع بن نون هم خشک شد. اولین نبرد بعد از عبور از رود نبرد اریحا بود. یوشع در اریحا پیروز شد و سپس به سمت شهر کوچکی به نام عای رفت ولیکن اسراییلیها در این نبرد شکست خوردند و ۳۶۶ نفر از آنها کشته شدند. این شکست به دلیل این بود که عخان یک شی نفرینشده از اریحا برداشته بود و از این رو قوم اسراییل عخان را سنگسار کردند و بعد یوشع دوباره به عای حمله کرد و پیروز شد. در جنگ بعدی قوم اسراییل به جنگ گروه متحدی از اموریها رفتند. در جبعون یوشع از خدا درخواست کرد تا خورشید و ماه را ثابت نگهدارد تا او بتواند نبرد را در روز به اتمام برساند. این اتفاق بسیار مهم بود زیرا هیچ روزی مانند آن قبل و بعد از آن وجود نداشت و در آن روز یهوه برای اسراییل جنگید. در این زمان سنگهای بزرگی از آسمان بر کنعانیها فرو ریخت که تعداد زیادی از آنها را کشت. از این زمان به بعد یوشع جنگهای زیادی را رهبری کرد و پیروز شد.یوشع یکی از شخصیات اصلی عهد عتیق میباشد. هنگامی که موسی برای گرفتن ده فرمان از کوه بالا میرود یوشع نیز در قسمتی از مسیر او را همراهی میکند. به غیر از موسی، یوشع تنها فردی از قوم اسراییل بود که اجازه نزدیک شدن به کوه را پیدا کرد.
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮
🌟🌟ذولقرنین🌟🌟
روزی سلطان ذوالقرنین تعداد عالمان ، دانشمندان و منجمان برجسته
عصر خویش را به اصطلاح از چهار گوشه حکمروای خویش در تالار بزرگ قصر
پادشاهی اش دعوت نموده که بعد از صرف طعام تمام حاضرین را مخاطب قرار داده
و گفت که : دوستان عزیز امروز بخاطر یک مطلب بسیار مهم در این تالار بزرگ
شما را جمع نمودم ؛ و میخواهم که آنزا با همه تان در میان گذاشته و همچنان
از نظریات سالم تان مستفید شده باشم . طوری مثال تقریباً در نصف کره زمین
حکمروای داشته و دارم و لیکن افسوس صد افسوس ؟ در جمله حاضرین جلسه جناب
حضرت لقمان حکیم صاحب نیز حضور داشته به نمایندگی از جمع حاضرین از جایش
بلند شده گفت:
ای سلطان عالم ما همه میدانیم که واقعاً قدرت نصف کره زمین در دست شماس
بوده و در سر زمین شما به اصطلاح آفتاب هم غروب نمیکند در حالیکه بمقدار بی
شماری جواهرات هم داشته و دارید . و لیکن با تاسف عرض نمود که مه معنی
افسوس صد افسوس گفتن شما را ندانسته و اگر لطف نموده آنرا بما شرح دهید
ممنون میشویم ـ
سلطان گفت که : ای حکیم دانا و حاضرین مجلس پس به معنی اش توجه کنید : ما
وشما همه میدانیم که در عالم مرگ وجود داشته و دارد پس در آنصورت بگوید که
درست است یا چطور؟ همه به یک صدا گفتند که چرا نی مرگ در زندگی آدم وجود
داشته و حتمی هم می باشد. سلطان گفت: در صورت چنین بوده و است و من شخصاً از
مرگ زیاد ترس و نفرت داشته و دارم میخواهم تا که جهان وجود داشته من زنده
باشم. پس در آنصورت شما حاضرین مجلس مرا کمک نموده و بگوید که چه کنم و
چاره زنده ماندنم برای همیشه در چیست ؟
شخص لقمان حکیم اظهار داشت و گفت: که یا سلطان عالم! یک وقت من در کتاب
وصیت نامه جناب حضرت بابا آدم علیه سلام خوانده بودم که برای زنده ماندن
دایمی در دنیا چشمه آب حیات وجود داشته و دارد ـ
خلاصه ذولقرنین به همراه سپاه و ارتش خود به سفری طولانی به راه موفتند و سپس در نزدیکی ان کوه ها ، به چندین چشمه آب برخورد میکنند و یا اینکه داخل کوه وارد میشوند و داخل غار صد ها چشمه اب وجود دارد ، اما سلطان نمیداند که کدام اب چشمه اب حیات هست ! دستور میدهد سرداران سپاه هر کدام یک ماهی مرده را درون چشمه ها بیندازند ! ان گاه سرداری به نام خضر ! ماهی خود را وقتی در چشمه اب میندازد زنده میشود و حرکت میکند ! خضر از این اب میخورد و مینوشد و برای همیشه زنده خواهند ماند و دیگه هرگز نخواهد مرد مگر اینکه دنیا به پایان برسد ! مثلا خورشید بعد از میلیون ها سال بعد نابود شود و کره ای زمین هم نابود شود که خضر عمرش تمام شود. اما سلطان ذولقرنین و بقیه نتوانستند از ان اب بنوشند.و برای ان ها تاثیر نداشت و سپس بعد از چند سال همگی مردمد ولی خضر اکنون قرن ها سال زنده است و همچنان به زندگی خود ادامه میدهد حتی در سال ۲۰۲۳ و امسال ۱۴۰۲ خودمان