قدمی رفت و بازگشت
گویا آغوش و بوسه خداحافظی را از یاد برده بود
ذهنش خواند ، لذت عشق به یاد است نه هم آغوشی
دلخوشم من به همین لذت واهی گاهی
اشکی از چشمانش چکید و با باران درآمیخت
و به خاک سپرده شد
تو کیستی؟
تو کیستی که در خیال خود هم
زیر باران در آغوشت میگیرم
تو تلاقیه کدامین قطره با آفتابی
تو تبسم کدامین نگاهی
باز خواند
بیش از اندازه کسی را که بخواهی گاهی
عقل کمتر شود از ذره کاهی گاهی
از من تو مانده ای به یادگار
حسرت و آهی جانسوز سایه من است
سایه ای که در شبانگاه نیز بیش از پیش با من است
دگربار خواند
چاره صبر است بزرگی نه به این آسانیست
یوسف افتاده اگر در دل چاهی گاهی
بماند به دلم حسرت بوسه
که چه شیرین بود از جام لبت
باز گویم که ببوسم که بخواهم شهد شیرین لبت
کمی ماند ، سپس بازگشت
سر به آسمان بلند کرد
و با آن یک روح شد
و خواند مرا ببوس