غروبا که می شه روشن چراغا
میان از مدرسه خونه کلاغا
یاد حرفای اون روزت میفتم
که تا گفتی به جون و دل شنفتم
عجب غافل بودم من
اسیر دل بودم من
اسیر دل نبودم اگه عاقل بودم من
یادت میاد به من گفتی چه کار کن
گفتی از مدرسه امروز فرار کن
فرار کردم من اون روز زنگ آخر
نرفتم مدرسه تا سال دیگر
عجب غافل بودم من
اسیر دل بودم من
اسیر دل نبودم اگه عاقل بودم من
غروبه برمی گردن باز کلاغا
به یادم میاد باز اون کوچه باغا
هنوز تو اون کوچه رو اون عقاقی
دلی که کنده بپدی مونده باقی
هنوز تو اون کوچه رو اون عقاقی
دلی که کنده بودی مونده باقی
عجب غافل بودم من
اسیر دل بودم من
اسیر دل نبودم اگه عاقل بودم من
یادت میاد به من گفتی چه کار کن
گفتی از مدرسه امروز فرار کن
فرار کردم من اون روز زنگ آخر
نرفتم مدرسه تا سال دیگر
عجب غافل بودم من
اسیر دل بودم من
اسیر دل نبودم اگه عاقل بودم من
غروبه برمی گیردن باز کلاغا
به یادم باز میاد اون کوچه باغا
هنوز تو اون کوچه رو اون عقاقی
دلی که کنده بودی مونده باقی
هنوز تو اون کوچه رو اون عقاقی
دلی که کنده بودی مونده باقی
عجب غافل بودم من
اسیر دل بودم من
اسیر دل نبودم اگه عاقل بودم من
اسیر دل نبودم اگه عاقل بودم من