● اثر جی. کی. رولینگ
جک ثورن
جان تیفانی
•بخش پایانی:
دره ی گودریک، کلیسای سنت جروم، سال ۱۹۸۱
رون، هرماینی، دراکو، اسکورپیوس و آلبوس پشت پنجره ایستاده اند و بیرون را نگاه می کنند. جینی نمیتواند نگاه کند. او با فاصله عقب تر از آنها نشسته است.
آلبوس متوجه می شود که مادرش دور از بقیه نشسته و پیش او می رود.
آلبوس: همه چی روبراه میشه، میدونی که، مامان؟
جینی: میدونم. یا حداقل امیدوارم. منتها... نمیخوام اونطوری ببینمش. مردی که دوستش دارم در هیبت مردی که ازش متنفرم مخفی بشه.
آلبوس کنار مادرش می نشیند.
آلبوس: من ازش خوشم اومده بود، مامان، میدونی؟ واقعاً ازش خوشم اومده بود. دلفی رو میگم. بعد معلوم شد که... دختر ولدمورته؟
جینی: اونا در این کار مهارت دارن، آلبوس... آدم های بیگناه رو در دامشون گرفتار می کنن.
آلبوس: اینا همه ش تقصیر منه.
جینی آلبوس را در آغوش خود می گیرد.
جینی: جالبه. بابات هم فکر می کنه همه ش تقصیر خودشه. واقعاً که شما ۲ تا عجیب هستین.
اسکورپیوس: خودشه. دلفی اومد. هری رو دیده.
هرماینی: همگی مستقر بشین. و یادتون باشه، تا وقتی که هری اونو زیر نور نکشونده بیرون نیاین... ما برای این کار فقط یه فرصت داریم، نباید حرومش کنیم.
همگی به سرعت حرکت می کنند.
دراکو: هرماینی گرنجر، باورم نمیشه هرماینی گرنجر داره به من دستور میده. (هرماینی رویش را به سمت او برمی گرداند. دراکو لبخندی میزند.) تازه من دارم کمی لذت هم میبرم.
اسکورپیوس: بابا...
آنها پراکنده شده و پشت دو در اصلی مخفی می شوند.
هری/ولدمورت دوباره وارد کلیسا می شود. چند قدم پیش می آید و سپس رویش را برمی گرداند.
هری/ولدمورت: هر جادوگر یا ساحره ای که هستی و داری منو تعقیب می کنی، بهت اطمینان میدم که از کارت پشیمون میشی.
دلفی پشت سرش ظاهر می شود. او مطیع ولدمورت است. این پدرش است و این لحظه ای است که تمام عمر منتظرش بوده است.
دلفی: لرد ولدمورت. منم. من دارم تعقیبتون می کنم.
هری/ولدمورت: من تو رو نمی شناسم. منو تنها بذار.
دلفی نفس عمیقی می کشد.
دلفی: من دخترتون هستم.
هری/ولدمورت: اگه دخترم بودی، تو رو می شناختم.
دلفی ملتمسانه به او نگاه می کند.
دلفی: من از آینده اومدم. فرزند شما و بلاتریکس لسترنج هستم. من قبل از نبرد هاگوارتز در عمارت اربابی مالفوی به دنیا اومدم. نبردی که قراره شما در اون شکست بخورید. اومدم که شما رو نجات بدم.
هری/ولدمورت رویش را برمی گرداند. دلفی مستقیم به او نگاه می کند.
رودلفس لسترنج، شوهر وفادار بلاتریکس بود که پس از برگشتن از آزکابان بهم گفت کی هستم و منو از یه پیشگویی مطلع کرد که فکر می کرد سرنوشت منه که محققش کنم. من دختر شما هستم، سرورم.
هری/ولدمورت: من بلاتریکس رو میشناسم و چهره ی تو شباهت های خاصی داره... اگر چه بهترین خصوصیاتش رو به ارث نبردی. ولی بدون مدرک...
دلفی با اراده به زبان مارها صحبت می کند.
هری/ولدمورت خنده ی شرارت آمیزی می کند.
این مدرکته؟
دلفی به راحتی به هوا بلند می شود. هری/ولدمورت شگفت زده شده و قدمی به عقب برمی دارد.
دلفی: من شومسار حکمرانی سیاه شما هستم و آماده ام هر چی که دارم برای خدمت به شما بدم.
هری/ولدمورت: (سعی می کند حیرت خود را نشان ندهد) تو... از من.... یاد گرفتی... پرواز کنی؟
دلفی: سعی کردم راهی رو که شما بنیان گذاشتین ادامه بدم.
هری/ولدمورت: تا به حال هرگز جادوگر یا ساحره ای رو ندیدم که سعی کرده باشه هم تراز من باشه.
دلفی: اشتباه نکنید... من ادعا نمی کنم که در خور شما هستم، سرورم. ولی زندگیم رو وقف این کردم که فرزندی باشم که شما بتونین بهش افتخار کنین.
هری/ولدمورت: (حرف او را قطع می کند) می بینم که تو چی هستی، و می بینم که چی میتونی باشی. دخترم.
دلفی به شدت تحت تأثیر قرار گرفته و به او نگاه می کند.
دلفی: پدر؟
هری/ولدمورت: و با همدیگه، به چه قدرتی دست پیدا می کنیم.
دلفی: پدر...
هری/ولدمورت: بیا اینجا، زیر نور، تا ثمره ی خونم رو درست ببینم.
دلفی: هدف فعلیتون اشتباهه. حمله به هری پاتر یه اشتباهه. اون شما رو نابود می کنه.
دست هری/ولدمورت به دست هری تبدیل می شود. هری ولدمورت با حیرت و نگرانی به آن نگاه می کند، و سپس با عجله دستش را به داخل آستین خود می کشد.
هری/ولدمورت: اون یه نوزاده.
دلفی: اون عشق مادرش رو داره. طلسم شما کمانه می کنه، شما رو شکست میده و اونو خیلی قدرتمند می کنه و شما رو خیلی ضعیف. شما زنده می مونین ولی ۱۷ سال بعد رو صرف نبرد با اون می کنین... نبردی که با شکست شما تموم میشه.
موی هری/ولدمورت شروع به رشد می کند، خودش آن را احساس می کند، سعی می کند آن را مخفی کند. کلاه شنلش را روی سرش می کشد.
هری/ولدمورت: پس بهش حمله نمی کنم. حق با توئه.
دلفی: پدر؟
هری/ولدمورت شروع به تغییر شکل می کند... حالا دیگر بیشتر شبیه هری است تا ولدمورت. پشتش را به دلفی می کند.
هری: (هنوز به سختی تلاش می کند صدایش شبیه ولدمورت باشد) نقشه ی تو خیلی خوبه. این مبارزه رو شروع نمی کنم. تو به خوبی به من خدمت کردی، حالا بیا زیر نور تا بتونم درست ببینمت.
دلفی می بیند که دری آهسته روی پاشنه میچرخد و سپس بسته می شود. با ناخشنودی به آن نگاه می کند، سریع فکر می کند، شک او رفته رفته بیشتر می شود.
دلفی: پدر...
سعی می کند دوباره چهره ی پدرش را ببیند... در اینجا حرکت هر دو شبیه یک رقص می شود.
تو لرد ولدمورت نیستی.
دلفی پرتوی را از دست خود روانه می کند. هری به موقع واکنش نشان می دهد.
اینسندیو!
هری: اینسندیو!
دو پرتو جادویی با انفجاری زیبا در وسط اتاق به یکدیگر برخورد می کنند.
و در حالی که آنها سعی می کنند درها را باز کنند، دلفی با دست دیگرش پرتوهایی را به سمت درها می فرستد.
دلفی: پاتر. کولوپورتوس!
هری با نگرانی به درها نگاه می کند.
چیه؟ فکر کردی دوست هات به کمکت میان، نه؟
هرماینی: (از بیرون صحنه) هری... هری...
جینی: (از بیرون صحنه) از بیرون درها رو قفل کرده.
هری: خیلی خب. تنهایی حسابت رو میرسم.
هری جلو می رود که دوباره به او حمله کند. اما دلفی به مراتب قوی تر است. چوبدستی هری به پرواز درمی آید و به سمت دلفی می رود. هری خلع سلاح شده است. هیچ کاری از دستش برنمی آید.
چطوری...؟ تو چه جور جادوگری هستی؟
دلفی: من مدت ها تو رو زیر نظر داشتم، هری پاتر. تو رو بهتر از اونی می شناسم که پدرم می شناختت.
هری: فکر می کنی نقطه ضعف های منو پیدا کردی؟
دلفی: من تلاش کردم تا در خور اون باشم! بله، با اینکه اون قدرتمندترین جادوگر تمام دوران هاست، به زودی بهم افتخار می کنه. اکسپولسو!
هری غلت می خورد و خودش را دور می کند و هم زمان زمین پشت سرش منفجر می شود. چهار دست و پا و سراسیمه به زیر یکی از نیمکت های کلیسا می رود و سعی می کند چاره ای برای مبارزه با او بیندیشد.
داری چهار دست و پا از دستم فرار می کنی؟ هری پاتر. قهرمان دنیای جادوگری. مثل یه موش چهار دست و پا فرار می کنه. وینگاردیوم لهویوسا!
نیمکت کلیسا به هوا بلند می شود.
سؤال اینجاست که آیا ارزش داره وقتم رو برای کشتنت تلف کنم... وقتی میدونم به محض اینکه جلوی پدرم رو بگیرم نابودی تو قطعی میشه. چطور تصمیم بگیرم؟ وای، حوصله م سر رفت، تو رو میکُشم.
دلفی نیمکت را محکم به سمت او زمین میزند. در حالی که هری به سختی غلت می خورد و دور می شود، نیمکت به زمین می خورد و کاملاً می شکند.
آلبوس از دریچه ای آهنی که روی زمین است بیرون می آید. هیچکدام متوجه او نمی شوند.
آوادا...
آلبوس: بابا...
هری: آلبوس! نه!
دلفی: ۲ تا شدین؟ باید انتخاب کنم، باید انتخاب کنم، به نظرم اول پسره رو میکشم. آوادا کداورا!
او طلسم کشنده را به سوی آلبوس روانه می کند... اما هری آلبوس را از سر راه طلسم به کناری می اندازد. پرتو طلسم با صدای بلندی به زمین اصابت می کند.
هری نیز طلسمی را به سوی او می فرستد.
فکر کردی قوی تر از من هستی؟
هری: نه. من قوی تر نیستم.
آن دو با بیرحمی پرتوهای جادویی را به سمت یکدیگر روانه می کنند و در همین حال آلبوس غلت می خورد و با افسون دری را باز می کند و بعد دری دیگر را.
ولی ما قوی تریم.
آلبوس هر دو در را با چوبدستی ش باز می کند.
آلبوس: الوهومورا! الوهومورا!
هری: آخه میدونی، من هرگز به تنهایی مبارزه نکردم. و هیچوقت هم نخواهم کرد.
و هرماینی، رون، جینی و دراکو از پشت درها ظاهر می شوند، و طلسم هایشان را به سوی دلفی روانه می کنند، و او نیز با عصبانیت جیغ میزند. مبارزه ی بسیار بزرگی است. اما دلفی نمی تواند با همه ی آنها مقابله کند.
چندین صدای انفجار به گوش می رسد... و سپس، دلفی شکست خورده و روی زمین می افتد.
دلفی: نه... نه...
هرماینی: براکیابیندو!
دست و پای دلفی بسته می شود.
هری به دلفی نزدیک می شود. از او چشم برنمی دارد. بقیه همه عقب می مانند.
هری: آلبوس، حالت خوبه؟
آلبوس: بله، بابا، من خوبم.
هری باز هم چشم از دلفی برنمی دارد. هنوز از او می ترسد.
هری: جینی، آلبوس صدمه ندیده؟ میخوام مطمئن بشم سالمه...
جینی: خودش اصرار کرد. اون تنها کسی بود که میتونست توی دریچه جا بشه. سعی کردم جلوشو بگیرم.
هری: فقط بگو که حالش خوبه.
آلبوس: من حالم خوبه، بابا. مطمئن باش.
هری باز هم به دلفی نزدیک تر می شود.
هری: خیلی ها سعی کردن به من صدمه بزنن... ولی به پسرم! چطور جرئت می کنی به پسرم صدمه بزنی!
دلفی: فقط می خواستم پدرم رو بشناسم.
این حرف هری را غافلگیر می کند.
هری: آدم نمیتونه زندگیش رو از نو بسازه. تو همیشه یه یتیم خواهی بود. این هرگز ازت جدا نمیشه.
دلفی: فقط بذار... ببینمش.
هری: نمیتونم و نمیذارم.
دلفی: (با لحنی بسیار ترحم انگیز) پس منو بکش.
هری لحظه ای با خود فکر می کند.
هری: این کارو هم نمیتونم بکنم.
آلبوس: چی؟ بابا؟ این زن خطرناکه.
هری: نه، آلبوس...
آلبوس: ولی اون یه قاتله... خودم دیدم که دست به قتل...
هری رویش را برمی گرداند و به پسرش و سپس به جینی نگاه می کند.
هری: بله، آلبوس، اون یه قاتله، و ما قاتل نیستیم.
هرماینی: ما باید بهتر از اونا باشیم.
رون: آره، یه کم آزاردهنده س، ولی چیزیه که ما یاد گرفتیم.
دلفی: ذهنم رو پاک کنین. خاطراتم رو پاک کنین. کاری کنین فراموش کنم کی هستم.
رون: نه. تو رو برمی گردونیم به زمان خودمون.
هرماینی: و به آزکابان فرستاده میشی. درست مثل مادرت.
دراکو: و اونجا می پوسی.
هری صدایی را می شنود. صدایی چون فس فس مار.
و سپس صدایی چون مرگ به گوش می رسد... صدایی که تا به حال نظیرش را نشنیده ایم.
هـــــری پاتــــــر...
اسکورپیوس: صدای چی بود؟
هری: نه. نه. الآن نه.
آلبوس: چی؟
رون: ولدمورت.
دلفی: پدر؟
هرماینی: حالا؟ اینجا؟
دلفی: پدر!
دراکو: سیلنسیو! (صدای دلفی قطع می شود.) وینگاردیوم لهویوسا! (دلفی از زمین بلند شده و از جلوی چشم دور می شود.)
هری: اون داره میاد. الآن داره میاد.
ولدمورت از پشت صحنه و سوی دیگر آن ظاهر شده و پایین می آید و وارد سالن میشود. او با خود مرگ را می آورد. و همه این را می دانند.
دره ی گودریک، سال ۱۹۸۱
هری با حالتی ناتوان، رفتن ولدمورت را تماشا می کند.
هری: ولدمورت قراره پدر و مادرم رو بکشه و برای متوقف کردنش کاری از دستم بر نمیاد.
دراکو: این حرف واقعیت نداره.
اسکورپیوس: بابا، الآن وقتش نیست...
آلبوس: برای متوقف کردنش کاری هست که میتونی انجام بدی، ولی نمیدی.
دراکو: این کارت قهرمانانه است.
جینی دست هری را می گیرد.
جینی: مجبور نیستی تماشا کنی، هری. میتونیم بریم خونه.
هری: من دارم اجازه میدم اتفاق بیفته... معلومه که مجبورم تماشا کنم.
هرماینی: پس همه مون شاهد این صحنه خواهیم بود.
رون: همه مون تماشا می کنیم.
صداهای ناآشنایی را می شنویم...
جیمز: (از بیرون صحنه) لی لی، هری رو بردار و برو! خودشه! برو! فرار کن! من معطلش می کنم!
انفجاری رخ می دهد و بعد صدای خنده ای به گوش می رسد.
نزدیک نیا، می فهمی... نزدیک نیا.
ولدمورت: (از بیرون صحنه) آوادا کداورا!
با تابیدن نور سبز در گرداگرد سالن، چهره ی هری منقبض می شود.
آلبوس دستش را می گیرد. هری محکم آن را می گیرد. به دستانش نیاز دارد.
آلبوس: پدرت هر کاری تونست، انجام داد.
جینی پشت سر هری بلند می شود و دست دیگر او را می گیرد. هری روی آنها تکیه می کند، حالا آنها هری را سر پا نگه داشته اند.
هری: اون مادرمه، کنار پنجره. میتونم مادرمو ببینم، خیلی زیباست.
صدای انفجاری به گوش می رسد و درها محکم گشوده می شوند.
لی لی: (از بیرون صحنه) هری رو نه، هری رو نه، خواهش می کنم هری رو نه...
ولدمورت: (از بیرون صحنه) کنار بایست دختره ی احمق... همین حالا برو کنار...
لی لی: (از بیرون صحنه) هری رو نه، خواهش می کنم نه، منو بگیر، منو به جاش بکُش...
ولدمورت: (از بیرون صحنه) این آخرین اخطارمه...
لی لی: (از بیرون صحنه) هری رو نه! خواهش می کنم... رحم داشته باش... رحم داشته باش... پسرمو نکش... خواهش می کنم... هر کاری بگی می کنم.
ولدمورت: (از بیرون صحنه) آواداکداورا!
گویی صاعقه ای از بدن هری می گذرد. روی زمین می افتد و غرق اندوه می شود.
و صدایی مانند جیغی فروخورده بلند شده و اطراف ما را فرا می گیرد.
و ما فقط تماشا می کنیم.
و به آهستگی هر آنچه آنجا وجود داشت، از هستی خارج می گردد.
و صحنه تغییر می کند و می چرخد.
و هری و خانواده و دوستانش می چرخند و محو می شوند.
دره ی گودریک، درون خانه ی جیمز و لی لی پاتر،
سال ۱۹۸۱
و اکنون در میان خرابه های یک خانه قرار داریم. خانه ای که متحمّل حمله ی بیرحمانه ای شده است.
هاگرید در میان آوار قدم می گذارد.
هاگرید: جیمز؟
به اطرافش نگاه می کند.
لی لی؟
به آرامی راه می رود. رغبت و عجله ای برای فهمیدن بیش از اندازه ی ماجرا ندارد. کاملاً تحت تاثیر قرار گرفته است.
و سپس آنها را می بیند؛ متوقف می شود و چیزی نمی گوید.
وای. وای. این – این – من نمیـ.... – اونا بهم گفتن، ولی – انتظار وضعیت بهتری رو داشتم...
به آنها نگاه کرده و سرش را به سمت پایین خم می کند. چند کلمه ای زیر لب می گوید، و سپس چند گُل له شده را از ته جیب هایش بیرون می آورد و روی زمین می گذارد.
متأسفم، بهم گفته بودن، یعنی اون بهم گفت، دامبلدور بهم گفت، نمیتونم زیاد پیشتون بمونم. آخه اون مشنگ ها دارن میان، با اون چراغ های چشمک زن آبیشون و مطمئناً از دیدن خرس گُنده ای مثل من خوشحال نمیشن، درسته؟
بغضش شکسته می شود.
با وجود اینکه سخته اینجا ولتون کنم و برم.
میخوام اینو بدونین که – فراموش نمیشین – نه توسط من – نه توسط بقیه مردم.
و سپس صدایی می شنود. صدای نوزادی که از گریه نفس نفس میزند. هاگرید به سمت صدا میرود. حالا با سرعت بیشتری قدم برمی دارد.
به پایین نگاه می کند و بالای گهواره ای می ایستد که گویی از آن نور ساطع می شود.
خب. سلام. تو باهاس هری باشی.
سلام، هری پاتر.
من روبیوس هاگریدم.
و چه خوشت بیاد چه نیاد من قراره دوستت باشم.
چون که روز سختی رو گذروندی، ولی خودت هنوز اینو نمیدونی.
و به چندتا دوست احتیاج پیدا می کنی.
حالا هم بهتره باهام بیای، اینطور فکر نمی کنی؟
همانطور که چراغ های چشمک زنِ آبی فضای اتاق را پُر می کنند و به آن جلوه ای نسبتاً روحانی می بخشند – او به آرامی هریِ نوزاد را از گهواره بلند کرده و در آغوش می گیرد.
و سپس – بی آنکه به عقب نگاه کند – با گام های بلندی از درون خانه دور می شود.
و صحنه به آرامی سیاه می شود.
هاگوارتز، کلاس درس
اسکورپیوس و آلبوس با هیجان وارد اتاقی می شوند. در را پشت سر خود محکم می بندند.
اسکورپیوس: هنوز کامل باورم نشده که همچین کاری کردم.
آلبوس: منم هنوز باورم نشده که تو همچین کاری کردی.
اسکورپیوس: رُز گرنجر-ویزلی. من از رُز گرنجر-ویزلی خواستم باهام سر قرار بیاد.
آلبوس: و اونم جواب رد بهت داد.
اسکورپیوس: ولی مهم اینه که درخواست دادم. الآن بذر بلوط رو کاشتم. حالا این بلوط رشد می کنه و سرانجام تبدیل به ازدواج میشه.
آلبوس: خودتم میدونی که زیادی اهل خیال بافی هستی.
اسکورپیوس: در شرایط عادی موافق حرفت بودم، ولی باید بگم که پالی چپمن ازم خواست باهاش به مراسم رقص مدرسه برم...
آلبوس: توی یه دنیای ممکن دیگه که تو به طرز قابل توجهی – واقعاً به طرز قابل توجهی بیشتر محبوب بودی و تو اون شرایط یه دختر دیگه این درخواست رو بهت داد و معنیش این میشه که -
اسکورپیوس: بله، منطق حکم می کنه که من الآن باید دنبال پالی باشم یا اینکه اجازه بدم اون بیفته دنبال من – هر چی باشه اون به خوشگلی معروفه – اما یه رُز یه رُز دیگه س.
آلبوس: میدونی منطق حکم میکنه که تو یه آدم غیرعادی هستی؟ رُز از تو متنفره.
اسکورپیوس: اصلاح می کنم، اون قبلاً از من متنفر بود، اما وقتی که ازش درخواست کردم نگاهش رو دیدی؟ اون نگاه تنفر نبود، دلسوزی بود.
آلبوس: یعنی دلش برات بسوزه خوبه؟
اسکورپیوس: شروعش با دلسوزیه دوست من، دلسوزی شالوده ایه که کاخ عشق روش ساخته میشه.
آلبوس: راستش رو بخوای فکر می کردم زودتر از تو دوست دختر پیدا می کنم.
اسکورپیوس: اوه، پیدا می کنی، شک نکن، شاید همین پروفسور جدید چشم-خمار معجون سازی باهات دوست بشه – سنش که مناسب تو هست، مگه نه؟
آلبوس: من علاقه ای به زن های بزرگ تر از خودم ندارم!
اسکورپیوس: کلی هم وقت داری – کلی وقت تا بتونی مُخش رو بزنی. برای اینکه رُز هم قراره تا چندین سال طول بکشه تا جذب من بشه.
آلبوس: اعتماد به نفست رو تحسین می کنم.
رُز روی پله ها از کنار آنها رد می شود. نگاهی به آنها می اندازد.
رُز: سلام.
هیچ کدام از پسرها نمی دانند چگونه جواب بدهند – رُز نگاهی به اسکورپیوس می کند.
این وضعیت فقط در صورتی عجیب غریب میشه، که خودت بذاری عجیب غریب بشه.
اسکورپیوس: پیام دریافت شد و کاملاً متوجه شدم.
رُز: باشه. «پادشاه عقرب.»
در حالی که لبخندی بر صورتش دارد از کنار آنها عبور می کند. اسکورپیوس و آلبوس به همدیگر نگاه می کنند. آلبوس می خندد و مشتی به بازوی اسکورپیوس میزند.
آلبوس: شاید حق با تو باشه – شاید شروعش با دلسوزی باشه.
اسکورپیوس: داری میری تماشای کوییدیچ؟ اسلیترین با هافلپاف بازی داره – قراره بازی خیلی مهمه باشه -
آلبوس: فکر می کردم جفتمون از کوییدیچ متنفریم؟
اسکورپیوس: آدم ها تغییر می کنن. جدای از اون، من تمرین هم می کنم. فکر کنم ممکنه بالاخره وارد تیم بشم. یالا.
آلبوس: نمیتونم. قراره بابام بیاد اینجا -
اسکورپیوس: از وزارتخونه مرخصی گرفته؟
آلبوس: میخواد با هم بریم قدم بزنیم – چیزی میخواد نشونم بده – یه چیزی رو باهام به اشتراک بذاره.
اسکورپیوس: قدم بزنین؟
آلبوس: میدونم، فکر کنم یه جور پیوند رابطه یا یه جور چیز تهوع آوره. به هر حال، میدونی، به نظرم باهاش میرم.
اسکورپیوس جلو می آید و آلبوس را در آغوش می گیرد.
این دیگه چی بود؟ فکر کردم قرار گذاشتیم بغل نکنیم.
اسکورپیوس: مطمئن نبودم که باید اینکارو بکنیم یا نه. با این نسخه ی جدید از خودمون – توی ذهنم به این نتیجه رسیدم که بغل کنیم.
آلبوس: بهتره از رُز بپرسی که اینکار اشکال داره یا نه.
اسکورپیوس: هه! آره، حتماً.
هر دو پسرها از آغوش هم فاصله می گیرند و به هم لبخند میزنند.
آلبوس: سر شام می بینمت.
یک تپه ی زیبا
هری و آلبوس بر روی تپه ای در یک روز زیبای تابستانی قدم میزنند. چیزی نمی گویند و همان طور که بالاتر می روند، از تابش آفتاب بر صورت هایشان لذت می برند.
هری: خب آماده هستی؟
آلبوس: برای چی؟
هری: خب اول از همه که امتحان های سال چهارمته – و بعدش سال پنجم – سال خیلی مهمیه – من توی سال پنجمم –
به آلبوس نگاه می کند. لبخند میزند. با سرعت بیشتری صحبت می کند.
خیلی کارها کردم. یه سریش خوب بود، یه سری بد. بخش زیادیش هم کاملاً گیج کننده بود.
آلبوس: خوشحالم می شنوم.
هری لبخند میزند.
میدونی – من تونستم پدر و مادرت رو ببینم. شماها – با همدیگه خوش می گذروندین. بابات عاشق این بود که از این حلقه های دودی برات درست کنه که... خب، تو نمی تونستی اصلاً جلوی خنده ت رو بگیری.
هری: جدی؟
آلبوس: فکر می کنم اگه می دیدیشون دوستشون میداشتی. و فکر کنم که من، لی لی و جیمز هم اونا رو دوست می داشتیم.
هری سرش را به نشانه ی موافقت تکان می دهد. سکوت تقریباً ناخوشایندی برقرار می شود. هر دو سعی می کنند به هم نزدیک تر شوند و هر دو ناموفق هستند.
هری: میدونی، فکر می کردم که از وجودم بیرون رفته– ولدمورت رو میگم – فکر می کردم که از وجودم بیرون رفته و – بعد زخمم دوباره شروع به درد گرفتن کرد و خوابش رو می دیدم و حتی دوباره می تونستم به زبون مارها صحبت کنم و دوباره حس کردم که اصلاً هیچ تغییری نکردم – که اون هیچ وقت من رو ول نمیکنه -
آلبوس: بالاخره ولت کرد؟
هری: اون بخش از من که وجود ولدمورت بود، خیلی وقت پیش کشته شد، اما خلاص شدن از نظر فیزیکی کافی نبود – باید از نظر روحی هم از شرش راحت می شدم. و همچین کاری برای یه مرد ۴۰ ساله خیلی سخته.
به آلبوس نگاه می کند.
اون حرفی که بهت زدم – نابخشودنی بود و نمیتونم ازت بخوام که فراموشش کنی اما امیدوارم بتونیم ازش عبور کنیم. میخوام سعی کنم برات پدر بهتری باشم، آلبوس. میخوام سعیم رو بکنم و باهات روراست باشم و...
آلبوس: بابا، لازم نیست که -
هری: بهم گفتی که فکر می کنی من از هیچ چیزی نمی ترسم، و این – منظورم اینه که من از همه چی می ترسم. میخوام بگم که من از تاریکی می ترسم، اینو می دونستی؟
آلبوس: هری پاتر از تاریکی می ترسه؟
هری: از فضاهای کوچیک خوشم نمیاد و – (قبل از گفتن کمی تأمل می کند) تا حالا هیچ وقت اینو به کسی نگفته بودم، اما از کبوتر هم زیاد خوشم نمیاد -
آلبوس: از کبوتر خوشت نمیاد؟
هری: (صورتش را جمع می کند) کثیف، نوک زن و حال بهم زنن. باعث چندشم میشن.
آلبوس: ولی کبوترها که بی آزارن!
هری: میدونم. ولی وحشتناک ترین چیز برای من، پدر بودن برای توئه، آلبوس سوروس پاتر. برای اینکه بدون کتاب دارم درس پس میدم. بیشتر آدم ها حداقل یه پدر داشتن که ازش چیزی یاد بگیرن – یا اینکه بخوان یا نخوان شبیه اون بشن. من هیچی نداشتم – یا خیلی کم بود. برای همین درحال یاد گرفتن هستم، باشه؟ و با تمام توانم میخوام که سعیم رو بکنم تا پدر خوبی برای تو باشم.
آلبوس: و منم سعیم رو می کنم و پسر بهتری میشم. میدونم که برات جیمز نمیشم، بابا، من هیچ وقت مثل شما ۲ تا نمیشم-
هری: جیمز کوچک ترین شباهتی به من نداره.
آلبوس: مطمئنی؟
هری: همه چیز برای جیمز روی رواله. کودکی من سرشار از درگیری بود.
آلبوس: منم همین جور. پس میخوای بگی که – من – شبیه تو هستم؟
هری به آلبوس لبخند میزند.
هری: راستش تو بیشتر شبیه مادرت هستی – مطمئن، قوی، بامزه – که باعث میشه تو رو تبدیل به یه پسر فوق العاده عالی کنه.
آلبوس: نزدیک بود دنیا رو نابود کنم.
هری: آلبوس، قرار نبود دلفی خود به خود از بین بره – تو اون رو زیر نور کشوندی و برای ما راهی پیدا کردی که باهاش مبارزه کنیم. شاید الآن متوجه نباشی، اما این تو بودی که ما رو نجات دادی.
آلبوس: اما بهتر نبود یه جور دیگه ای عمل می کردم؟
هری: فکر می کنی این همون سؤالی نیست که من از خودم می پرسم؟
آلبوس: (دچار دل آشوبه می شود، می داند که این کاری نیست که پدرش انجام دهد) و بعد – وقتی که گرفتیمش – می خواستم بکشمش.
هری: تو شاهد این بودی که کریگ رو به قتل رسوند، عصبانی بودی، آلبوس. و این طبیعیه. ولی انجامش نمی دادی.
آلبوس: تو از کجا میدونی؟ شاید این بخش اسلیترینی وجودم باشه. شاید این چیزیه که کلاه گروه بندی توی من دید.
هری: من توی ذهن تو نیستم، آلبوس – اصلاً میدونی چیه، تو یه نوجوونی، من اصلاً نباید ذهن تو رو درک کنم، اما متوجه احساسات قلبت هستم. قبلاً در جریان نبودم، اما به لطف این ماجراجویی که داشتیم، میدونم چی توی وجودت داری. اسلیترین، گریفیندور، هر لقبی که بهت بدن – من میدونم – میدونم که قلبت پاکه – آره، چه خوشت بیاد، چه نیاد، قراره جادوگر محشری بشی.
آلبوس: هه، من نمیخوام جادوگر بشم، میخوام مسابقه ی کبوتر بازی راه بندازم. خیلی هم در موردش هیجان زده م.
هری می خندد.
هری: اسم هایی که روت گذاشتیم – نباید بهت فشاری وارد کنه. آلبوس دامبلدور هم آزمایش هاش رو پس داده، میدونی – همین جور سوروس اسنیپ، تو که همه چی رو در موردش میدونی –
آلبوس: آدم های خوبی بودن.
هری: آدم های فوق العاده ای بودن، با نقطه ضعف های بسیار بزرگ و میدونی، همین نقطه ضعف ها بود که اونا رو بزرگ تر کرد.
آلبوس به اطراف خود نگاه می کند.
آلبوس: بابا؟ چرا اومدیم اینجا؟
هری: من خودم اغلب میام اینجا.
آلبوس: اما اینجا که قبرستونه...
هری: و این هم قبر سدریکه.
آلبوس: بابا؟
هری: پسری که کشته شد – کریگ بوکر – چقدر می شناختیش؟
آلبوس: نه به اندازه ی کافی.
هری: منم سدریک رو درست نمی شناختم. میتونست بازیکن تیم ملی کوییدیچ انگلیس بشه. یا یه کارآگاه بی نظیر. میتونست هر چی می خواست بشه. و ایموس حق داشت – اون رو ازش دزدیدن. برای همین میام اینجا. تا هر وقت که میتونم، فقط بهش بگم که متأسفم.
آلبوس: کار – خیلی خوبیه.
آلبوس به کنار پدرش می آید و بالای قبر سدریک می ایستد.
هری لبخندی به پسرش میزند و به آسمان نگاه می کند.
هری: فکر کنم قراره روز قشنگی باشه.
شانه ی پسرش را لمس می کند. و هر دو تا حدی دل هایشان به هم نزدیک تر می شود.
آلبوس: (لبخند میزند) منم همین فکرو می کنم.
پایان