● اثر جی. کی. رولینگ
جک ثورن
جان تیفانی
•بخش هشتم:
هاگوارتز، راه پله
رون غرق در افکارش از راه پله پایین می آید. هرماینی را که می بیند، حالت چهره اش کاملاً تغییر می کند.
رون: پروفسور گرنجر.
هرماینی به سوی او سر برمی گرداند. قلبش به تپش می افتد (گرچه اعتراف نمی کند.)
هرماینی: رون. اینجا چیکار می کنی؟
رون: پانجو توی کلاس معجون سازی کمی توی دردسر افتاد. داشت طبق معمول خودنمایی می کرد که یه معجون اشتباهی رو با یه معجون دیگه مخلوط کرد و ظاهراً حالا دیگه ابرو نداره و به جاش صاحب یه سبیل پرپشت شده. که البته اصلاً بهش نمیاد. نمی خواستم بیام ولی پادما میگه وقتی پای رشد موهای صورت به میان میاد، پسرها باید با پدرشون صحبت کنن. با موهات کاری کردی؟
هرماینی: گمونم فقط شونه کردم.
رون: خب... شونه کردن موهات بهت میاد.
هرماینی به طرز عجیبی به رون نگاه می کند.
هرماینی: رون. میشه اونجوری به من نگاه نکنی؟
رون: (تمام اعتماد به نفسش را به کار می گیرد) میدونی، چند روز پیش، آلبوس، پسر هری، بهم گفت که فکر می کرد من و تو با هم ازدواج کردیم. ها ها ها. مسخره ست، میدونم.
هرماینی: خیلی مسخره ست.
رون: حتی فکر کرد ما یه دختر داریم. عجیب می شد، نه؟
به چشمان یکدیگر خیره می شوند. هرماینی زودتر از او رویش را برمی گرداند.
هرماینی: از عجیب هم یه چیزی اونورتر.
رون: دقیقاً. ما با هم دوستیم. فقط همین.
هرماینی: معلومه. فقط... دوست.
رون: فقط... دوست. دوست... چه کلمه ی بامزه ایه. اونقدرها هم بامزه نیست. در واقع فقط یه کلمه ست. دوست. دوست. تو، دوست بامزه ی من. هرماینیِ من. هرماینیِ من که نه، خودت که متوجهی... هرماینی من نه. مال من که نیستی، ولی...
هرماینی: میدونم.
مکث می شود. هیچکدام از آنها ذره ای تکان نمی خورند. موضوع حساس تر از آن است که حرکتی کنند. سپس رون سرفه می کند.
رون: خب، باید راه بیفتم. مشکل پانجو رو حل کنم. بهش هنر ظریف آرایش سبیل رو یاد بدم.
رون حرکت می کند، رویش را برمی گرداند و به هرماینی نگاه می کند. هرماینی نیز به او نگاه می کند، رون دوباره با عجله راه می افتد.
موهات واقعاً خیلی بهت میاد.
هاگوارتز، دفتر مدیر
پروفسور مک گوناگل به تنهایی در صحنه حضور دارد. به نقشه می نگرد. اخم می کند. با چوب دستی اش بر روی نقشه ضربه ای میزند. به دلیل تصمیم درستی که گرفته، لبخندی بر لبش می نشیند.
پروفسور مک گوناگل: شیطنت تمام شد.
زمین می لرزد.
به نظر می آید کل صحنه به لرزش درآمده است.
اول جینی و سپس هری از شومینه بیرون می آیند.
جینی: پروفسور، دیگه از این با منزلت تر نمیشه.
پروفسور مک گوناگل: پاتر. دوباره برگشتی. به نظر میاد بالاخره موفق شدی فرش منو خراب کنی.
هری: باید پسرمو پیدا کنم. ما باید پیداش کنیم.
پروفسور مک گوناگل: هری. به این قضیه فکر کردم و تصمیم گرفتم نمیخوام درش مشارکت داشته باشم. هر تهدیدی که میخوای بکنی...
هری: مینروا، من با صلح به اینجا اومدم، برای دعوا نیومدم. هرگز نباید اونطوری باهات صحبت می کردم.
پروفسور مک گوناگل: به نظرم نمی تونم توی دوستی بچه ها دخالت کنم و فکر می کنم که...
هری: باید از تو و آلبوس معذرت خواهی کنم، این اجازه رو بهم میدی؟
دراکو پشت سر آنها با صدای بلند و به هوا خواستن توده ای از دوده، وارد می شود.
پروفسور مک گوناگل: دراکو؟
دراکو: اون میخواد پسرش رو ببینه و منم باید پسرم رو ببینم.
هری: همونطور که گفتم با صلح و آشتی اومدیم، نه دعوا.
پروفسور مک گوناگل مدتی روی صورت او دقیق می شود و صداقتی را که می خواست در آن می یابد. نقشه را از جیبش بیرون می آورد. آن را باز می کند.
پروفسور مک گوناگل: خب، قطعاً در صلح میتونم مشارکت داشته باشم.
با چوب دستی اش به نقشه ضربه ای میزند.
(آهی از حسرت می کشد) من رسماً سوگند می خورم که کار بدی انجام بدم.
نقشه به کار می افتد.
خب، اونا پیش هم هستن.
دراکو: توی دستشویی دخترونه طبقه ی اول. آخه اونجا دارن چیکار می کنن؟
هاگوارتز، دستشویی دخترانه
اسکورپیوس و آلبوس وارد دستشویی می شوند. در وسط آن، یک سینک بزرگ ویکتوریایی قرار دارد.
اسکورپیوس: خب بزار مرور کنیم – نقشه مون افسون بزرگ کننده ست....
آلبوس: درسته. اسکورپیوس، اگه ممکنه اون صابون رو...
اسکورپیوس صابون را از سینک بیرون می آورد.
انگورجیو.
از آن سوی اتاق، طلسمی را از چوب دستیش روانه می کند. صابون بزرگ شده و چهار برابر اندازه ی واقعیش می شود.
اسکورپیوس: خوبه. من یکی که تحت تأثیر طلسم بزرگ کننده ت قرار گرفتم.
آلبوس: دومین مرحله، مرحله ی دریاچه بود. اونا باید چیزی رو که ازشون دزدیده شده بود پس می گرفتن، که از قرار معلوم اون چیزها -
اسکورپیوس: کسایی بودن که دوست شون داشتن.
آلبوس: سدریک برای شنا کردن توی رودخونه از افسون حباب سَر استفاده کرد. تنها کاری که باید بکنیم اینه که توی دریاچه دنبالش بریم و از افسون بزرگ کننده استفاده کنیم و اونو به یه چیز خیلی بزرگ تبدیل کنیم. می دونیم که زمان برگردان مهلت زیادی بهمون نمیده، پس باید سریع این کار رو انجام بدیم. میریم و وِرد انگورجیو رو روی سرش اجرا می کنیم و نظاره گر بیرون اومدنش از دریاچه میشیم – و اینجوری از مرحله ی دوم و از مسابقه خارجش می کنیم...
اسکورپیوس: ولی- هنوز بهم نگفتی دقیقاً چطوری میخوای بریم توی دریاچه...
و سپس ناگهان فواره ای از آب از سینک خارج می شود – و بعد از آن میرتل گریان با بدنی خیس بالا می آید.
میرتل گریان: وای. حس خوبی داشت. هیچوقت اینقدر با این کار حال نکرده بودم. ولی وقتی که هم سن و سال من بشید، هر کاری رو امتحان می کنید...
اسکورپیوس: البته – تو یه نابغه ای- میرتل گریان...
میرتل گریان به سمت اسکورپیوس شیرجه می رود.
میرتل گریان: منو چی صدا کردی؟ من گریانم؟ الان دارم گریه می کنم؟ دارم گریه می کنم؟ دارم گریه می کنم؟
اسکورپیوس: نه، منظورم این نبود...
میرتل گریان: اسم من چیه؟
اسکورپیوس: میرتل.
میرتل گریان: دقیقاً – میرتل. میرتل الیزابت وارن – اسم منه – خودش اسم قشنگیه – نیازی به گریان نداره.
اسکورپیوس: خب...
میرتل گریان: (می خندد) خیلی وقته پسرها توی دستشویی من نیومدن. توی دستشویی دخترونه ی من. خب، با اینکه درست نیست... ولی به هر حال، من همیشه علاقه ی خاصی به پاترها داشتم. و بگی نگی یه مالفوی هم دوست داشتم. حالا بگید ببینم چطور میتونم کمکتون کنم؟
آلبوس: تو اونجا بودی، میرتل – توی دریاچه. در موردت نوشتن. این لوله ها باید یه راهی به خارج داشته باشن.
میرتل گریان: من همه جا بودم. ولی دقیقاً به کجا داشتین فکر می کردین؟
آلبوس: مرحله ی دوم. مرحله ی دریاچه. توی مسابقه ی سه جادوگر. ۲۵ سال پیش. هری و سدریک.
میرتل گریان: حیف شد که اون خوشگله باید می مرد. نه اینکه پدر تو هم خوشگل نبودها، نه – ولی سدریک دیگوری – شاخ در میارین اگه براتون تعریف کنم صدای چندتا دختر رو توی این دستشویی شنیدم که افسون عشق رو اجرا می کردن... و بعد از اینکه برای رقص همراهش رو انتخاب کرد، چندتا دختر به گریه افتادن.
آلبوس: کمکمون کن، میرتل، کمکمون کن به همون دریاچه برسیم.
میرتل گریان: فکر می کنین من میتونم کمکتون کنم تو زمان سفر کنید؟
آلبوس: ازت می خوایم یه رازی رو پیش خودت نگه داری.
میرتل گریان: من عاشق رازم. به هیچ احدی نمیگم. قسم می خورم که اگه گفتم بمیرم. یا – یه چیزی مشابه مُردن برای روح ها. میدونین که؟
آلبوس با سرش به اسکورپیوس اشاره می کند تا زمان برگردان را بیرون بیاورد.
آلبوس: ما میتونیم تو زمان سفر کنیم. باید بهمون کمک کنی از طریق لوله ها جابجا بشیم. می خوایم سدریک دیگوری رو نجات بدیم.
میرتل گریان: (پوزخند میزند) خب، به نظر باحال میاد.
آلبوس: و وقت هم برای تلف کردن نداریم.
میرتل گریان: این سینک. این سینک مستقیماً توی دریاچه خالی میشه. با اینکار بند بند قوانین مدرسه زیر پا گذاشته میشه ولی اینجا همیشه قدیمی بوده. داخلش که شیرجه بزنین یه راست از دریاچه سر در میارین.
آلبوس در حالی که ردایش را گوشه ای پرت می کند خودش را به درون سینک می کشد.
آلبوس از درون کیف مقداری برگ سبز در دستان اسکورپیوس قرار می دهد.
آلبوس: یه مقدار برای من و یه مقدار هم برای تو.
اسکورپیوس: علف آبشش زا؟ از علف آبشش زا استفاده می کنیم؟ برای نفس کشیدن زیر آب؟
آلبوس: آره. درست مثل بابام. حالا حاضری؟
اسکورپیوس: یادت باشه، این دفعه نمیتونیم اسیر زمان بشیم...
آلبوس: ۵ دقیقه، فقط همین قدر وقت داریم – قبل از اینکه به زمان حال برگردیم.
اسکورپیوس: بگو که مو لای درز این کار نمیره.
آلبوس: (پوزخند میزند) به هیچ وجه مو لای درزش نمیره. حاضری؟
آلبوس علف آبشش زا را در دهانش قرار میدهد و پایین رفته و ناپدید می شود.
اسکورپیوس: نه، آلبوس – آلبوس - به بالا نگاه می کند، او و میرتل گریان تنها هستند.
میرتل گریان: واقعاً از پسرهای شجاع خوشم میاد.
اسکورپیوس: (مقداری ترسیده، اندکی شجاع) پس منم برای هر چیزی که قراره پیش بیاد کاملاً آماده م.
علف آبشش زا را در دهانش قرار میدهد و پایین رفته و ناپدید می شود.
میرتل گریان در صحنه تنها باقی می ماند.
و لحظه ای پرتو درخشانی همه جا را فرا می گیرد. صداها در هم می شکنند. و زمان از حرکت می ایستد. و سپس تغییر جهت میدهد، کمی تأمل می کند، و شروع به حرکت به سمت عقب می کند...
پسرها رفته اند.
هری با عجله ظاهر می شود. چهره اش درهم است، پشت سرش، دراکو، جینی و پروفسور مک گوناگل وارد می شوند.
هری: آلبوس... آلبوس...
جینی: اون رفته.
ردای پسرها را روی زمین پیدا می کنند.
پروفسور مک گوناگل: (نقشه را جستجو می کند) ناپدید شده. نه، داره زیرِ زمین محوطه ی هاگوارتز حرکت می کنه، نه، ناپدید شد...
دراکو: چطوری این کار رو می کنه؟
میرتل گریان: از یه چیز نسبتاً براق استفاده می کنه.
هری: میرتل!
میرتل گریان: ای وای، پیدام کردی. داشتم به شدت تلاش می کردم که مخفی بشم. سلام هری، دراکو، دوباره پسرهای بدی بودین؟
هری: از چه چیز براقی داره استفاده می کنه؟
میرتل گریان: فکر کنم یه راز بود، ولی من هیچوقت نمیتونم چیزی رو از تو مخفی کنم، هری. چطوریه که هر چی پا به سن میذاری خوش تیپ تر از قبل میشی؟ و قدبلندتر هم شدی.
هری: پسرم در خطره. به کمکت احتیاج دارم. اونا دارن چیکار می کنن، میرتل؟
میرتل گریان: میخواد یه پسر خوشتیپ رو نجات بده. همون سدریک دیگوری معروف.
هری فوراً متوجه جریان می شود و وحشت او را فرا می گیرد.
پروفسور مک گوناگل: ولی سدریک دیگوری که سال ها پیش مُرده...
میرتل گریان: به نظر می رسید کاملاً مطمئنه که میتونه این مشکل رو حل کنه. اون خیلی شجاعه، هری، درست مثل خودت.
هری: اون صحبت های منو شنید – صحبت هام با ایموس دیگوری رو... یعنی ممکنه... زمان برگردان وزارتخونه پیشش باشه. نه، امکان نداره.
پروفسور مک گوناگل: وزارتخونه یه زمان برگردان داره؟ من فکر کردم همه شون نابود شدن؟
میرتل گریان: همه ناقلا هستن، نه؟
دراکو: میشه یه نفر بهم بگه اینجا چه خبره؟
هری: آلبوس و اسکورپیوس نه ناپدید میشن نه دوباره ظاهر میشن. اونا دارن سفر می کنن. دارن در زمان سفر می کنن.
مسابقه سه جادوگر، دریاچه، سال ۱۹۹۵
لودو بگمن: خانم ها و آقایان، پسرها و دخترها – این شما و این بزرگ ترین، افسانه ای ترین و خاص ترین رویداد دنیای جادویی، مسابقه ی سه جادوگر... اگه از هاگوراتز هستین. برای من یه دست بزنین.
صدای تشویق بلندی به گوش می رسد.
و حالا آلبوس و اسکورپیوس در حال شنا کردن در دریاچه هستند. به سادگی و ظرافت هر چه تمام تر به درون آب فرو رفته و پایین می روند.
اگه از دورمسترانگ هستین برای من یه دست بزنین.
صدای تشویق بلندی به گوش می رسد.
و اگه از بوباتون هستین برای من یه دست بزنین.
صدای تشویق نه چندان بلندی به گوش می رسد.
فرانسوی ها کم کم دارن گرم میشن.
وارد دریاچه شدن... ویکتور یه کوسه ست، معلومه که هست، فلور به نظر عالی و چشمگیر میاد، هری شجاع هم از علف آبشش زا استفاده کرده، ای هری باهوش، خیلی باهوشی – و سدریک – خب، سدریک، خیلی جالبه، خانم ها و آقایان، سدریک برای شنا کردن توی دریاچه از افسون حباب سر استفاده کرده.
سدریک دیگوری که حبابی سرش را پوشانده است در آب به آن ها نزدیک می شود. آلبوس و اسکورپیوس چوب دستی هایشان را با هم بلند می کنند و افسون بزرگ کننده را در آب شلیک می کنند.
سدریک رویش را بر می گرداند و به آن ها نگاه می کند. گیج شده است. و افسون به او اصابت می کند. و اطرافش آب نورانی و به رنگ طلایی می شود.
سپس سدریک شروع به بزرگ شدن می کند – و بزرگ تر می شود – و کمی دیگر بزرگ تر می شود. به اطرافش نگاه می کند - کاملاً وحشت زده شده است. و در حالی که پسرها نظاره گر هستند او بی آنکه کاری از دستش بربیاید رو به بالا می رود.
ولی نه، این دیگه چیه... سدریک دیگوری داره بالا میاد و از آب خارج میشه و همینطور از قرار معلوم از دور مسابقه. اوه خانم ها و آقایان، برنده مون هنوز مشخص نیست ولی قطعاً بازنده مون مشخص شده. سدریک دیگوری داره تبدیل به یه بالون میشه، و این بالون میخواد پرواز کنه بره. پرواز کنه و بره، خانم ها و آقایان، پرواز کنه و بره. پرواز کنه و از مرحله همینطور از مسابقه بره بیرون و بره و – و اوه خدای من، همچنان داره شگفت انگیز تر میشه، اطراف سدریک فشفشه ها دارن توی هوا می نویسن «رون عاشق هرماینی هست» و جمعیت عاشق این جمله شده – اوه، خانم ها و آقایان، قیافه ی سدریک. کاملاً قابل تصوره، کاملاً دیدنیه و کاملاً فاجعه ست. این یه حقارته و کلمه ی دیگه ای نمیشه براش به کار برد.
آلبوس لبخند میزند. آلبوس و اسکورپیوس با خوشحالی در آب کف دستشان را بهم می زنند.
آلبوس به طرف بالا اشاره می کند، و اسکورپیوس سرش را به نشانه ی تأیید تکان می دهد و به طرف بالا شنا می کنند. و همینطور که سدریک از آب بیرون می آید، جمعیت شروع به خندیدن می کنند، و همه چیز تغییر می کند.
دنیا تاریک تر می شود. در واقع، دنیا تقریباً سیاه می شود.
و نور شدیدی به چشم می خورد. و صدایی بلند به گوش میرسد. صدای تیک تیک زمان برگردان متوقف می شود و به زمان حال بازمی گردیم.
اسکورپیوس ناگهان ظاهر شده و سر از آب بیرون می آورد. و چهره ای پیروز و شادمان دارد.
اسکورپیوس: هورا!
به اطرافش نگاه می کند، متعجب می شود. آلبوس کجاست؟ دستانش را بالا می برد.
ما موفق شدیم!
اندکی دیگر صبر می کند.
آلبوس؟
هنوز اثری از آلبوس دیده نمی شود. در جا شنا می کند، فکر می کند و سپس با سر به زیر آب باز می گردد.
دوباره از آب بالا می آید. حالا کاملاً وحشت زده است. به اطراف نگاه می کند.
آلبوس... آلبوس... آلبوس.
و صدای زمزمه ای به زبان مارها به گوش می رسد که سریع در اطراف تماشاگران حرکت می کند.
او در راه است. او در راه است. او در راه است.
دلورس آمبریج: اسکورپیوس مالفوی. از دریاچه بیا بیرون. از دریاچه بیا بیرون. همین الآن.
آمبریج او را از آب بیرون می کشد.
اسکورپیوس: خانم. من کمک احتیاج دارم. خواهش میکنم، خانم.
دلورس آمبریج: خانم؟ من پروفسور آمبریج هستم، مدیر مدرسه ت، من «خانم» نیستم.
اسکورپیوس: شما مدیر هستین؟ ولی من...
دلورس آمبریج: من مدیر هستم، و هر چقدر هم که اصل و نسبت مهم باشن... این موضوع، قرار نیست بهانه ای برای وقت تلف کردن و خراب کاری باشه.
اسکورپیوس: یه پسر توی این دریاچه هست. باید برین کمک بیارین. دارم دنبال دوستم میگردم، خانم. پروفسور. یعنی خانم مدیر. یکی از شاگردهای هاگوارتز، خانم. دارم دنبال آلبوس پاتر میگردم.
دلورس آمبریج: پاتر؟ آلبوس پاتر؟ همچین دانش آموزی نداریم. در واقع، سال هاست که پاتری توی هاگوارتز وجود نداشته – و اون پسر هم آخر و عاقبتش زیاد خوب نبود. چه برسه به اینکه روحش شاد باشه، هری پاتر، بیشتر میشه گفت در ناامیدی ابدیه. آشوبگر مطلقی بود.
اسکورپیوس: هری پاتر مُرده؟
ناگهان از گوشه و کنار سالن، صدای نفس باد حس می شود. تعدادی ردای سیاه اطراف تماشاگران بلند می شوند. رداهای سیاهی که تبدیل به پیکرهای سیاهی می شوند. که مشخص می شود دیوانه سازها هستند.
دیوانه سازها در سالن پرواز می کنند. این پیکرهای کُشنده ی سیاه، این نیروهای کشنده ی سیاه. آنها دلیل کاملی برای ترس هستند. و روح اتاق را می مکند.
باد ادامه می یابد. درست مثل جهنم است. و سپس، درست از پشت اتاق، زمزمه ای در اطراف همه به گوش می رسد.
صدایی که مشخص است متعلق به کیست. صدای ولدمورت...
هــــــــری پاتــــــــــر.
خواب هری به واقعیت پیوسته است.
دلورس آمبریج: توی اون دریاچه چیز بامزه ای قورت دادی؟ بدون اینکه کسی متوجه بشه به یه گندزاده تبدیل شدی؟ بیشتر از ۲۰ ساله که هری پاتر طی اون کودتای نافرجام مدرسه کشته شده – یکی از اون آدمکش های دامبلدور بود که ما شجاعانه توی نبرد هاگوارتز از پا درش آوردیم – حالا هم همرام بیا – نمیدونم چه بازی ای داری از خودت در میاری ولی داری دیوانه سازها رو ناراحت می کنی و کاملاً به «روز ولدمورت» گند میزنی.
و صدای زمزمه ها به زبان مارها بلندتر و بلندتر می شوند. به طرز وحشتناکی بلند می شوند. و پرچم های غول پیکری که نماد مار روی آنهاست از بالا روی صحنه انداخته می شوند.
اسکورپیوس: روز ولدمورت؟
صحنه تاریک می شود.
هاگوارتز، دفتر مدیر
اسکورپیوس وارد دفتر دلورس آمبریج می شود. ردای تیره تر و سیاه تری بر تن دارد. چهره اش افسرده است. آماده و هشیار مانده است.
دلورس آمبریج: اسکورپیوس. خیلی ممنون که به دیدنم اومدی.
اسکورپیوس: خانم مدیر.
دلورس آمبریج: اسکورپیوس، همونطور که میدونی، مدت زیادی فکر می کردم که پتانسیل ارشد شدن رو داری. اصیل زاده که هستی، یه رهبر مادرزاد، یه ورزشکار فوق العاده...
اسکورپیوس: ورزشکار؟
دلورس آمبریج: احتیاجی به شکسته نفسی نیست، اسکورپیوس. عملکردت رو توی زمین کوییدیچ دیدم، به ندرت پیش میاد که نتونی گوی زرین رو بگیری. تو دانش آموز خیلی ارزشمندی هستی. ارزشمند از نظر هیأت علمی. خصوصاً ارزشمند از نظر من. در نامه هایی که به شومسار داشتم شخصاً ازت تعریف کردم. همکاری ما در زمینه ی پیدا کردن و حذف شاگردهایی که ناشی تر هستن باعث شده این مدرسه جای امن تر و اصیل تری بشه -
اسکورپیوس: جدی؟!
صدای جیغ و فریادی از خارج صحنه به گوش می رسد. اسکورپیوس به طرف صدا بر میگردد. ولی فکر واکنش را از سرش بیرون می کند. باید خودش را کنترل کند و همین کار را نیز خواهد کرد.
دلورس آمبریج: ولی تو این سه روز، از وقتی که تو «روز ولدمورت» داخل اون دریاچه پیدات کردم، همینطور... عجیب و عجیب تر شدی. خصوصاً، این دل مشغولی غیرمنتظره ات در مورد هری پاتر...
اسکورپیوس: من نمیخوام...
دلورس آمبریج: از هر کی که میتونی در مورد نبرد هاگوارتز سؤال می کنی. پاتر چطوری مُرد. پاتر چرا مُرد. و این کنجکاوی مسخره در مورد سدریک دیگوری. اسکورپیوس ما تو رو چک کردیم که یه وقت تحت تأثیر طلسم و جادو نباشی – ولی هیچ اثری از طلسم و جادو ندیدیم – پس ازت میخوام اگه کاری از دست من برمیاد بهم بگی – هر کاری که تو رو مثل روز اولت کنه.
اسکورپیوس: نه، نه. من مثل روز اولمم. یه انحراف فکری موقتی بود. همین.
دلورس آمبریج: پس میتونیم به همکاریمون ادامه بدیم؟
اسکورپیوس: بله.
آمبریج دستش را روی سینه اش می گذارد و مچ دستانش را روی هم می گذارد.
دلورس آمبریج: به نام ولدمورت و رشادت هایش.
اسکورپیوس: (تلاش می کند حرکت او را تقلید کند) به نام – اه – درسته.
هاگواتز، محوطه ی قلعه
پالی چپمن: سلام، پادشاه عقرب.
پالی کف دستش را به دست اسکورپیوس میزند. دردناک است ولی اسکورپیوس دم بر نمی آورد.
یان فردریکس: قرار فردا شب هنوز پابرجاست، درسته؟
کارل جنکینز: چون ما آماده ایم تا دل و روده ی چند تا گندزاده رو بریزیم بیرون.
پالی چپمن: اسکورپیوس.
پالی چپمن روی پله ها ایستاده است. اسکورپیوس به سمت او برمیگردد و از شنیدن اینکه پالی اسم او را صدا کرده متعجب می شود.
اسکورپیوس: پالی چپمن؟
پالی چپمن: بریم سر اصل مطلب؟ میدونم همه منتظرن تا ببینن تو قراره از کی دعوت کنی چون همونطور که میدونی باید از یه نفر دعوت کنی و تا الآن سه نفر از من درخواست کردن و میدونم که من تنها کسی نیستم که دست رد به سینه شون میزنم، که مبادا تو ازم درخواست کنی.
اسکورپیوس: صحیح.
پالی چپمن: خیلی عالی میشه. اگه تمایل داشته باشی. که شایعه شده تمایل داری. منم در همین لحظه میخوام شفاف سازی کنم که من هم تمایل دارم و شایعه نیست. یه ح-ق-ی-ق-ت... حقیقته.
اسکورپیوس: خیلی عالیه، ولی داریم راجع به چی حرف میزنیم؟
پالی چپمن: خب معلومه، جشن رقص خون. اینکه تو - پادشاه عقرب – میخوای کی رو با خودت ببری.
اسکورپیوس: تو - پالی چپمن – میخوای من به یه جشن رقص ببرمت؟
از پشت سر اسکورپیوس صدای جیغی به گوش می رسد.
اسکورپیوس: صدای جیغ کی بود؟
پالی چپمن: خب معلومه، گندزاده ها. توی سیاه چال. ایده ی خودت بود، مگه نه؟ چه ت شده؟ وای، ای لعنت بر پاتر. دوباره روی کفش هام خون ریخته...
پالی خم می شود و با دقت خون را از روی کفش هایش پاک می کند.
پالی چپمن: همونطور که شومسار همیشه میگه.. آینده رو ما باید رقم بزنیم. بخاطر همین اینجا اومدم تا آینده رو با تو رقم بزنم. به نام ولدمورت و رشادت هایش.
اسکورپیوس: پس به نام ولدمورت.
پالی به راه خود ادامه میدهد و اسکورپیوس با عذاب به رفتن او می نگرد. این چه دنیایی است و او در این دنیا چه موجودی است؟
وزارت جادو، دفتر رئیس نظارت بر
قوانین جادویی
دراکو بسیار تحسین برانگیز است، چنان که تا به حال ندیده بودیم. قدرت از قد و قامت او می بارد. پرچم های شومسار که نقش پرنده اش به شکل فاشیستی مزین شده است، در دو طرف اتاق خودنمایی می کنند.
دراکو: دیر کردی.
اسکورپیوس: اینجا دفتر توئه؟
دراکو: نه تنها دیر کردی، بلکه عذرخواهی هم نمیکنی. احتمالاً تصمیم داری این مشکل رو حاد کنی.
اسکورپیوس: رئیس نظارت بر قوانین جادویی تویی؟
دراکو: به چه جرئتی! به چه جرئتی منو شرمنده می کنی و منتظر نگه میداری و به خاطرش عذرخواهی هم نمیکنی؟
اسکورپیوس: ببخشید.
دراکو: قربان.
اسکورپیوس: ببخشید، قربان.
دراکو: من تو رو بی ملاحظه بزرگ نکردم، اسکورپیوس. بزرگت نکردم که منو توی هاگوارتز تحقیر کنی.
اسکورپیوس: تحقیرتون کردم، قربان؟
دراکو: هری پاتر. با سؤال پرسیدن در مورد هری پاتر تحقیرم کردی. چطور جرئت میکنی برای نام مالفوی رسوایی به بار بیاری.
اسکورپیوس: وای، نه. مسئولش تویی؟ نه، نه امکان نداره.
دراکو: اسکورپیوس...
اسکورپیوس: در روزنامه ی پیام امروز خبر دادن... سه جادوگر چند تا پل رو منفجر کردن تا ببینن با یه انفجار چند تا مشنگ رو میتونن بکشن... کار تو بود؟
دراکو: مراقب حرف زدنت باش.
اسکورپیوس: اردوگاه های قتل گندزاده ها، شکنجه و زنده سوزوندن کسایی که با ولدمورت مخالفن. چقدرش کار توئه؟ مامان همیشه بهم می گفت تو بهتر از اونی هستی که من در ظاهرت می بینم، ولی شخصیت واقعی تو همینه، مگه نه؟ یه قاتل، یه شکنجه گر، یه...
دراکو بلند می شود و اسکورپیوس را محکم به میز می کوباند. خشونتش غافلگیرکننده و مرگبار است.
دراکو: بیهوده اسمش رو به زبون نیار. اینجوری حرفت رو به کرسی ننشون. لیاقت مادرت بهتر از اینه.
اسکورپیوس که ترس و وحشت او را فرا گرفته حرفی نمیزند. دراکو این را از چهره ی او می خواند. اسکورپیوس را رها می کند. اصلاً دلش نمی خواهد به فرزندش صدمه ای بزند.
دراکو: و نه، اون احمق هایی که مشنگ ها رو منفجر میکنن اجیرکرده ی من نیستن، گرچه شومسار از من درخواست می کنه تا به نخست وزیر مشنگ ها طلا رشوه بدم... مادرت واقعاً اون حرفو در مورد من زد؟
اسکورپیوس: می گفت که پدربزرگ - برخلاف تو - زیاد ازش خوشش نمی اومد. می گفت مامان زیادی ضعیف و عاشق مشنگ هاست، ولی می گفت تو به خاطرش جلوی پدرت ایستادی. مامان می گفت شجاعانه ترین کاری بود که تا به حال دیده بود.
دراکو: مادرت باعث میشد شجاع بودن آسون باشه.
اسکورپیوس: ولی اون موقع آدم دیگه ای بودی.
اسکورپیوس به پدرش نگاه می کند که با اخم او را می نگرد.
من کارهای بدی کردم، و کارهای تو از منم بدترن. ما چه جور آدمی شدیم، بابا؟
دراکو: ما چیزی نشدیم. فقط همینی هستیم که هستیم.
اسکورپیوس: مالفوی ها. خانواده ای که هر موقع بخوای دنیا رو به مکانی پر از ظلمت مبدل کنی، همیشه میتونی بهشون اتکا کنی.
این حرف روی دراکو تأثیر به سزایی می گذارد. با دقت به اسکورپیوس می نگرد.
دراکو: چه چیزی الهام بخش این کارهات توی مدرسه ست؟
اسکورپیوس: نمیخوام آدمی که هستم باشم.
دراکو: و چه چیزی باعث شد به این نتیجه برسی؟
اسکورپیوس با ناامیدی به دنبال روشی برای تعریف کردن داستانش می گردد.
اسکورپیوس: خودم رو به شکل متفاوتی دیدم.
دراکو: میدونی بیشتر از همه عاشق چه چیز مادرت بودم؟ همیشه می تونست کمکم کنه تا در تاریکی نور رو پیدا کنم. دنیا رو - حداقل دنیای من رو - اون کلمه ای که به کار بردی چی بود؟ از ظلمت در می آورد.
اسکورپیوس: واقعاً این کارو کرد؟
دراکو به دقت پسرش را بررسی می کند.
دراکو: بیشتر از چیزی که فکر می کردم به مادرش شباهت داره.
مکث کوتاه. با دقت به اسکورپیوس می نگرد.
دراکو: هر کاری که می کنی خیلی مراقب باش. نمیتونم تو رو هم از دست بدم.
اسکورپیوس: بله، قربان.
دراکو برای آخرین بار به پسرش می نگرد و سعی می کند بفهمد چه در سر او می گذرد.
دراکو: به نام ولدمورت و رشادت هایش.
اسکورپیوس به او نگاهی می اندازد و از اتاق خارج می شود.
اسکورپیوس: به نام ولدمورت ورشادت هایش.