● اثر جی. کی. رولینگ
جک ثورن
جان تیفانی
•بخش ششم:
رویا، پریوت درایو، انباری زیر پله
خاله پتونیا: هری. هری. این ظرف ها تمیز نیستن. کثیفی از این ظرف ها میباره. هری پاتر. بیدار شو.
هری جوان بیدار می شود و خاله پتونیا را می بیند که به طور تهدیدآمیزی به او نزدیک می شود.
هری جوان: خاله پتونیا. ساعت چنده؟
خاله پتونیا: ساعتِ دیر بودنه. میدونی، ما وقتی قبول کردیم ازت نگهداری کنیم، امیدوار بودیم بتونیم بهترت کنیم... بسازیمت... تو رو یه انسان شریف کنیم. پس فکر کنم تقصیر خودمونه که تو اینقدر... تنبل و مایه ی سرخوردگی بار اومدی.
هری جوان: من سعی می کنم...
خاله پتونیا: ولی سعی کردن با تونستن فرق داره، مگه نه؟ روی شیشه ها لکه های چربیه. روی ظرف ها جای ساییدگیه. حالا بلند شو برو آشپزخونه و شستشو کن.
هری از تختخوابش بیرون می آید. پایین پشت شلوارش لکه ی خیسی است.
وای نه. وای نه. چیکار کردی؟ دوباره تخت رو خیس کردی.
ملافه و پتو را می کشد.
این اصلاً قابل قبول نیست.
هری جوان: ببخشید، فکر کنم یه کابوس دیدم.
خاله پتونیا: پسره ی نفرت انگیز. فقط حیوون ها خودشون رو خیس میکنن. حیوون ها و پسربچه های نفرت انگیز.
هری جوان: کابوسه درباره ی مامان و بابام بود. فکر کنم دیدمشون... دیدمشون که... مُردن؟
خاله پتونیا: و من چرا باید کوچک ترین علاقه ای به این موضوع داشته باشم؟
هری جوان: یه مرد بود که داد زد آدکاوا آد-چیزی آکابرا... آد... و صدای فش فش مار می اومد. میتونستم صدای جیغ مادرم رو بشنوم.
خاله پتونیا لحظه ای درنگ می کند تا خودش را بازیابد.
خاله پتونیا: اگه واقعاً مرگ اونا برات مجسم شده بود، تنها صدایی که می شنیدی صدای گوش خراش ترمز و صدای بلند تصادف بود. پدر و مادرت توی یه تصادف رانندگی کشته شدن. خودت که میدونی. فکر نکنم مادرت حتی فرصت کرده باشه جیغ بزنه. خدا رو شکر کن که جزئیات بیشتری از این تصادف نمیدونی. حالا این ملافه ها رو در بیار، برو توی آشپزخونه، و شستشو رو شروع کن. دیگه نخوام دوباره بگم ها.
خاله پتونیا با صدای بنگی از صحنه خارج می شود.
و هری جوان در حالی که ملافه ها را در دست دارد تنها می ماند.
و صحنه کج و معوج می شود و در حالی که رؤیا به کلی دگرگون می شود، درخت هایی سر به آسمان می کشند.
ناگهان، آلبوس ظاهر می شود و همانطور که ایستاده به هری جوان نگاه می کند.
و سپس، درست از پشت اتاق، صدای زمزمه ای به زبان مارها در اطراف همه به گوش می رسد.
او در راه است. او در راه است.
صدایی که مشخص است متعلق به کیست. صدای ولدمورت...
هـــــری پاتــــــر.
خانه ی هری و جینی پاتر، راه پله
هری در تاریکی بیدار می شود، به شدت نفس نفس میزند. خستگی اش محسوس است، ترسش فراگیر.
هری: لوموس.
جینی وارد صحنه می شود، از روشن بودن چراغ تعجب می کند.
جینی: خوبی...؟
هری: خوابیده بودم.
جینی: آره، خوابیده بودی.
هری: تو بیدار بودی. خبری... نشد؟ جغدی نیومده یا...؟
جینی: هیچی.
هری: داشتم خواب می دیدم... زیر راه پله بودم و بعد... صداشو شنیدم... صدای ولدمورت رو... خیلی واضح.
جینی: ولدمورت؟
هری: و بعد... آلبوس رو دیدم. لباسش قرمز بود. ردای مدرسه ی دورمسترانگ رو پوشیده بود.
جینی: ردای مدرسه ی دورمسترانگ؟
هری با خود می اندیشد.
هری: جینی، فکر کنم بدونم آلبوس کجاست...
هاگوارتز، دفتر مدیر
هری و جینی در دفتر پروفسور مک گوناگل ایستاده اند.
پروفسور مک گوناگل: و مشخص نیست کجای جنگل ممنوعه است؟
هری: سال هاست که خوابی مثل این ندیدم. ولی آلبوس اونجا بود. مطمئنم.
جینی: باید هر چه سریع تر شروع به جستجو کنیم.
پروفسور مک گوناگل: میتونم پروفسور لانگ باتم رو برای کمک بهتون بفرستم... دانشش در مورد گیاه ها شاید به درد بخوره... و...
ناگهان صدای غرشی از لوله ی بخاری به گوش می رسد. پروفسور مک گوناگل با نگرانی به آن سو نگاه می کند. سپس هرماینی با سکندری از بخاری بیرون می افتد.
هرماینی: حقیقت داره؟ کمکی از دستم برمیاد؟
پروفسور مک گوناگل: جناب وزیر... اصلاً انتظار اومدن شما رو نداشتیم...
جینی: احتمالاً تقصیر منه... من متقاعدشون کردم که نسخه ی فوق العاده ای از پیام امروز رو چاپ کنن تا از افراد داوطلب درخواست کمک کنیم.
پروفسور مک گوناگل: صحیح. خیلی عاقلانه است. پیش بینی میکنم... افراد زیادی داوطلب بشن.
رون ناگهان وارد می شود. سر تا پایش آلوده به دوده است و دستمال سفره ی شامی روی لباسش است که رویش لکه ی سس گریوی به چشم می خورد.
رون: من نبودم خبری شده نمی دونستم از کدوم شبکه ی پرواز استفاده کنم. نمیدونم چی شد آخرش از آشپزخونه ی مدرسه سردرآوردم. (در حالی که دستمال سفره را از روی لباسش برمی دارد، هرماینی به او چشم غره ای می رود.) چیه مگه؟
ناگهان صدای غرش دیگری از لوله ی بخاری به گوش میرسد و دراکو در حالی که غرق در توده ی گرد و غبار و دوده است با شدت به بیرون پرت می شود.
همه با تعجب به او نگاه می کنند. او بلند می شود و دوده ها را از خود می تکاند.
دراکو: ببخش که کف اتاقت کثیف شد، مینروا.
پروفسور مک گوناگل: به جرئت میگم تقصیر منه که بخاری دارم.
هری: تعجب میکنم که اینجا اومدی، دراکو. فکر می کردم خواب های منو باور نمیکنی.
دراکو: باور نمیکنم، ولی به شانست اعتماد دارم. هری پاتر همیشه جاییه که اتفاقات مهم میفتن. و میخوام پسرم صحیح و سالم پیشم برگرده.
جینی: پس بیاین به جنگل ممنوعه بریم و هردوشون رو پیدا کنیم.
حاشیه ی جنگل ممنوعه
آلبوس و دلفی چوب دستی به دست مقابل یکدیگر می ایستند.
آلبوس: اکسپلیارموس.
چوب دستی دلفی در آسمان به پرواز در میاید.
دلفی: قلقش داره دستت میاد. توی این کار استعداد داری.
دلفی چوب دستی اش را از او پس می گیرد.
دلفی: (با لحنی اشرافی) تو یه خلع سلاح کننده ی واقعی هستی، مرد جوان.
آلبوس: اکسپلیارموس!
چوب دستی دلفی دوباره به پرواز درمی آید.
دلفی: برنده مشخص شد.
با خوشحالی کف دستشان را به هم میزنند.
آلبوس: من هرگز میونه ی خوبی با طلسم ها نداشتم.
اسکورپیوس در انتهای صحنه ظاهر می شود. او به دوستش نگاه می کند که مشغول صحبت با دختری است و بخشی از وجودش از این موضوع خوشحال و بخش دیگری از وجودش ناراحت می شود.
دلفی: من توی طلسم کردن افتضاح بودم، ولی بعد قلقش دستم اومد. تو هم یاد میگیری. البته نمیگم من ساحره ی بزرگی هستم ولی به نظرم تو داری جادوگر معرکه ای میشی، آلبوس پاتر.
آلبوس: پس باید پیشم بمونی و بیشتر بهم یاد بدی...
دلفی: معلومه که می مونم. ما با هم دوستیم، مگه نه؟
آلبوس: آره، آره. معلومه که هستیم.
دلفی: خوبه، عالیه.
اسکورپیوس: عالی چیه؟
اسکورپیوس با قاطعیت قدمی به جلو برمی دارد.
آلبوس: طلسم رو یاد گرفتم. خیلی ابتدایی بود ولی... خب، یاد گرفتم.
اسکورپیوس: (با اشتیاق زیاد سعی می کند وارد گفتگو شود) منم پیچ و خم مدرسه رو یاد گرفتم. گوش کنین... مطمئنیم این کار جواب میده؟
آلبوس: نقشه ی زیرکانه ایه. کلید کشته نشدن سدریک اینه که نذاریم توی مسابقه سه جادوگر برنده بشه. اگه برنده نشه، نمیتونه کشته بشه.
اسکورپیوس: درک میکنم، ولی...
آلبوس: پس باید در مرحله ی اول جلوی پاش سنگ بندازیم. اولین مرحله، گرفتن تخم طلایی از یه اژدهاست، سدریک چه جوری حواس اژدها رو پرت کرد...
دلفی دستش را بلند می کند. آلبوس با لبخندی به او اشاره می کند. این دو خوب با هم کنار می آیند.
آلبوس: دیگوری.
دلفی: با تبدیل کردن سنگ به یه سگ.
آلبوس: با یه طلسم اکسپلیارموس کوچولو دیگه نمیتونه این کار رو انجام بده.
اسکورپیوس از همکاری دو جانبه ی دلفی و آلبوس خوشش نمی آید.
اسکورپیوس: خیلی خب، دو سؤال پیش میاد. سؤال اول اینکه مطمئنیم اژدها اونو نمیکشه؟
دلفی: اون همیشه دو تا سؤال پیش میاره، مگه نه؟ معلومه که اژدها سدریک رو نمیکشه. اینجا هاگوارتزه. معلومه که اجازه نمیدن قهرمان ها صدمه ای ببینن.
اسکورپیوس: خیلی خب، سؤال بعدی که از همه مهم تره اینه که ما داریم به گذشته سفر می کنیم، اونم بدون اینکه مطمئن باشیم میتونیم دوباره به این زمان برگردیم. که البته کار هیجان انگیزیه. شاید بهتر باشه اول یک ساعت به عقب برگردیم و بعد...
دلفی: متأسفم اسکورپیوس، ولی وقتی برای تلف کردن نداریم. صبر کردن در اینجا که اینقدر به مدرسه نزدیکه خیلی خطرناکه... مطمئنم دارن دنبالت میگردن و...
آلبوس: حق با دلفیه.
دلفی: حالا باید اینا رو بپوشید.
دلفی دو کیسه ی کاغذی را بیرون می آورد. پسرها دو ردا را از آن بیرون می آورند.
آلبوس: ولی اینا که رداهای مدرسه ی دورمسترانگ هستن.
دلفی: فکر عَموم بود. اگه ردای هاگوارتز رو بپوشین مردم انتظار دارن شما رو بشناسن ولی دو مدرسه ی دیگه هم در مسابقه سه جادوگر رقابت میکنن و اگه شما ردای دورمسترانگ رو پوشیده باشین، خب به راحتی میتونین همرنگ جماعت بشین، مگه نه؟
آلبوس: فکر خوبی بود. صبر کن ببینم، ردای تو کجاست؟
دلفی: آلبوس، خیلی لطف داری ولی فکر نکنم بتونم خودمو یه دانش آموز جا بزنم، اینطور فکر نمیکنی؟ من اون پشت مخفی میشم و وانمود میکنم یه... آهان شاید بتونم وانمود کنم که یه رام کننده ی اژدها هستم. در هر حال، همه ی طلسم کردن ها به عهده ی شماست.
اسکورپیوس نخست به دلفی و سپس به آلبوس نگاه می کند.
اسکورپیوس: تو نباید بیای.
دلفی: چی؟
اسکورپیوس: حق با توئه. برای طلسم کردن به تو نیاز نداریم. و اگر نتونی ردای دانش آموزان رو بپوشی برامون مایه ی خطر میشی. متأسفم، دلفی. تو نباید بیای.
دلفی: ولی مجبورم بیام. اون پسرعموی منه. آلبوس؟
آلبوس: به نظرم حق با اونه. متأسفم.
دلفی: چی؟
آلبوس: خرابکاری به بار نمیاریم.
دلفی: ولی بدون من نمیتونین زمان برگردان رو به کار بندازین.
اسکورپیوس: بهمون یاد دادی چطور از زمان برگردان استفاده کنیم.
دلفی واقعاً ناراحت شده است.
دلفی: نه، نمیذارم اینکار رو انجام بدین.
آلبوس: تو به عموت گفتی بهمون اعتماد کنه. حالا نوبت خودته. مدرسه نزدیکه. باید همین جا تنهات بذاریم.
دلفی به آن دو نگاه می کند و نفس عمیقی میکشد. برای خودش سری تکان می دهد و لبخندی بر لبش می نشیند.
دلفی: پس برین. ولی اینو بدونین... امروز فرصتی به دست آوردین که افراد معدودی بدست میارن... امروز میتونین تاریخ رو عوض کنید... تا زمان رو تغییر بدین. ولی از همه مهم تر، امروز میتونین پسر یه پیرمرد رو بهش برگردونین.
دلفی لبخند میزند. به آلبوس نگاه می کند. خم می شود و با ملایمت بوسه ای بر دو گونه ی او میزند.
قدم زنان به سوی بیشه می رود. آلبوس رفتن او را خیره می نگرد.
اسکورپیوس: توجه کردی که منو نبوسید؟ (به دوستش نگاه می کند) حالت خوبه، آلبوس؟ یکم رنگ پریده به نظر میرسی. و سرخ. همزمان هم رنگت پریده شدی هم سرخ.
آلبوس: بیا انجامش بدیم.
جنگل ممنوعه
به نظر می آید جنگل هر لحظه انبوه تر می شود و در میان درختان، مردم در حال جستجو هستند و به دنبال دو جادوگر گمشده می گردند. ولی کم کم مردم محو می شوند و هری تنها می ماند. او صدایی می شنود و به سمت راست برمی گردد.
هری: آلبوس؟ اسکورپیوس؟ آلبوس؟
سپس صدای سُم ها را می شنود. هری جا می خورد. اطراف را نگاه می کند تا بفهمد صدا از کجا می آید.
ناگهان بِین به داخل روشنایی قدم برمی دارد. او سانتوری باشکوه است.
بین: هری پاتر.
هری: خوبه. هنوز منو میشناسی، بِین.
بین: بزرگ تر شدی.
هری: همین طوره.
بین: اما عاقل تر نشدی چون به زمین های ما تجاوز کردی.
هری: من همیشه برای سانتورها احترام قائل بودم. ما دشمن همدیگه نیستیم. شما در جنگ هاگوارتز دلیرانه جنگیدین. و من هم دوش به دوش شما جنگیدم.
بین: من سهمم رو ادا کردم. اما بخاطر گله و شرفم. به خاطر تو نبود. و بعد از جنگ، جنگل به سانتورها تعلق گرفت. پس اگر بدون اجازه در زمین های ما هستی، دشمن به حساب میای.
هری: پسرم گم شده، بِین. برای پیدا کردنش به کمک احتیاج دارم.
بین: پسرت اینجاست؟ در زمین های ما؟
هری: بله.
بین: پس اونم به اندازه ی تو احمقه.
هری: میتونی کمکم کنی، بِین؟
مکث می شود. بِین آمرانه به هری می نگرد.
بین: میتونم بهت بگم چی میدونم... ولی به خاطر تو نمیگم، به خاطر مصلحت گله م میگم. سانتورها جنگ دیگه ای نمیخوان.
هری: ما هم نمی خوایم! چی میدونی؟
بین: پسرت رو دیدم، هری پاتر. اونو در حرکت ستارگان دیدم.
هری: اونو توی ستارگان دیدی؟
بین: نمیتونم بهت بگم کجاست. نمیتونم بهت بگم چطور پیداش می کنی.
هری: ولی یه چیزی دیدی؟ چیزی رو از آینده دیدی؟
بین: ابر سیاهی در اطراف پسرت قرار داره. ابری سیاه و خطرناک.
هری: دور آلبوس؟
بین: ابر سیاهی که ممکنه جون همه مون رو تهدید کنه. دوباره پسرت رو پیدا خواهی کرد، هری پاتر. ولی بعد ممکنه اونو تا ابد از دست بدی.
صدایی همچون شیهه ی اسب از خود بیرون میدهد... و سپس با سرعت دور می شود... هری را گیج و سردرگم باقی می گذارد. او دوباره شروع به جستجو می کند. این بار با انگیزه ای بیش از پیش.
هری: آلبوس! آلبوس!
حاشیه ی جنگل ممنوعه
اسکورپیوس و آلبوس به گوشه ای میروند تا روبروی شکافی میان درختان قرار گیرند...
شکافی که آن سویش... نور باشکوهی قابل رؤیت است.
اسکورپیوس: ایناهاشش...
آلبوس: هاگوارتز. تا حالا از این نما ندیده بودمش.
اسکورپیوس: ولی بازم بدن آدم مورمور میشه، نه؟ وقتی میبینیش؟
و هاگوارتز از میان درختان آشکار می شود... مجموعه ی شکوهمندی از برج ها و سازه های برجسته.
از همون لحظه ای که در موردش شنیدم، بدجوری دلم می خواست برم. البته بابام زیاد از هاگوارتز خوشش نمی اومد، ولی حتی طوری که توصیفش میکرد... از ۱۰ سالگی هر روز اول صبح پیام امروز رو نگاه می کردم... مطمئن بودم که یه جور اتفاق دلخراشی براش میفته... مطمئن بودم که من آخرش نمیتونم به این مدرسه برم.
آلبوس: و بعد تونستی بری و در نهایت معلوم شد که جای مزخرفیه.
اسکورپیوس: برای من نه.
آلبوس با تعجب به دوستش نگاه می کند.
از بچگی تمام خواسته م این بود که به هاگوارتز برم و یه دوست داشته باشم که باهاش قوانین مدرسه رو زیر پا بذارم. درست مثل هری پاتر. و پسرش دوست من شد. آخه آدم چقدر میتونه خوش شانس باشه.
آلبوس: ولی من اصلاً مثل پدرم نیستم.
اسکورپیوس: بهتر از اونی. تو بهترین دوست منی، آلبوس. و این منتهای درجه ی قانون شکنیه. و عالیه، بهتر از این نمیشه، فقط... باید بگم... حاضرم اعتراف کنم... من یه ذره... فقط یه ذره می ترسم.
آلبوس به اسکورپیوس نگاه کرده و لبخند میزند.
آلبوس: تو هم بهترین دوست منی. و نگران نباش... من حس خوبی راجع به این قضیه دارم.
صدای رون را از بیرون صحنه می شنویم... مشخص است که در نزدیکی آنهاست.
رون: آلبوس؟ آلبوس؟
آلبوس با ترس رویش را به سمت صدا برمی گرداند.
آلبوس: ولی باید بریم... همین حالا.
آلبوس زمان برگردان را از اسکورپیوس می گیرد... آن را فشار میدهد و زمان برگردان شروع به لرزیدن می کند و سپس به توفانی از حرکات تبدیل می شود.
و در همین حین، صحنه شروع به تغییر شکل می کند. دو پسر به آن نگاه می کنند.
و لحظه ای پرتو درخشانی همه جا را فرا میگیرد. صداها در هم می شکنند.
و زمان از حرکت می ایستد. و سپس تغییر جهت میدهد، کمی تأمل می کند، و شروع به حرکت به سمت عقب میکند، در ابتدا سرعت کمی دارد...
و سپس شتاب می گیرد.
مسابقه سه جادوگر، حاشیه ی جنگل ممنوعه،
سال ۱۹۹۴
ناگهان همهمه ای از سر و صدای جمعیت، اطراف آلبوس و اسکورپیوس را در برمی گیرد.
و به یکباره «بزرگ ترین شومن روی زمین» (به ادعای خودش، نه ما) بر روی صحنه دیده می شود که با استفاده از طلسم سانراس صدای خودش را تقویت کرده است و... خب... بسیار هم از کار خودش لذت می برد.
لودو بگمن: خانم ها و آقایان، پسرها و دخترها – بزرگ ترین، افسانه ای ترین و یکی از خاص ترین مسابقه سه جادوگر را به شما تقدیم می کنم.
صدای تشویق بلندی به گوش می رسد.
اگه از هاگوارتز هستین، برای من یه دست بلند بزنین.
صدای تشویق بلندی به گوش می رسد.
اگه از دورمسترانگ هستین، برای من یه دست بلند بزنین.
صدای تشویق بلندی به گوش می رسد.
و اگه از بوباتون هستین، برای من یه دست بزنین.
صدای تشویق نه چندان بلندی به گوش می رسد.
خب فرانسوی هامون کمتر ذوق و هیجان دارند.
اسکورپیوس: (می خندد) کار کرد. اون لودو بگمنه.
لودو بگمن: این هم از کسایی که منتظرشون بودیم. خانم ها و آقایان، پسرها و دخترها، دلیل حضورمون در این مکان رو به شما تقدیم میکنم، قهرمان های مسابقه. از طرف دورمسترانگ، عجب ابروهایی، عجب ژستی، عجب پسری، کاری نیست که تا حالا روی جاروی پرنده انجام نداده باشه، اونم کسی نیست جز ویکتور کرام دیوانه.
اسکورپیوس و آلبوس: (که حالا واقعا در نقش خود به عنوان دانش آموزان دورمسترانگ غرق شده اند) ایول، ایول کرام دیوونه. ایول، ایول کرام دیوونه.
لودو بگمن: از آموزشکده بوباتون، zut alors، اینم از فلور دلاکور.
تشویق مؤدبانه ای به گوش می رسد.
و از هاگوارتز، نه یک نفر که دو دانش آموز، پسری که همه مون رو انگشت به دهان میذاره، کسی نیست جز سدریک دیگوری.
جمعیت دیوانه وار تشویق می کند.
و حالا اون یکی – کسی که با نام پسری که زنده ماند می شناسیدش، ولی من اون رو با عنوان پسری که همیشه ما رو شگفت زده میکنه می شناسم...
آلبوس: اینم از بابای من.
لودو بگمن: بله، اینم از هری پاتر شجاع.
صدای تشویق بلند می شود. سروصدا بیشتر از سمت دخترانی به گوش می رسد که چهره ی مضطربی دارند و در حاشیه ی جمعیت ایستاده اند. هرماینی جوان هم بین آنهاست (بازیگر این شخصیت همان بازیگر رُز هست). کاملاً مشخص است که صدای تشویق برای هری از تشویق برای سدریک کمتر است.
و حالا – خواهش میکنم سکوت رو رعایت کنید – اولین مرحله، به دست آوردن تخم طلا از لانه ی جانوری به نام... خانم ها و آقایان، پسرها و دخترها، این هم از اژدهایان. و سرپرست اژدهایان، چارلی ویزلی.
صدای تشویق بیشتری به گوش می رسد.
هرماینی جوان: اگه میخوای انقدر نزدیک وایستی، ترجیح میدم اینقدر تو صورت من نفس نکشی.
اسکورپیوس: رُز؟ تو اینجا چیکار می کنی؟
هرماینی جوان: رُز کیه؟ لهجه ت چرا این ریختی شده؟
آلبوس: (با لهجه ای بد) ببخشید. هرماینی. تو رو با یکی دیگه اشتباه گرفته بود.
هرماینی جوان: اسم منو از کجا میدونی؟
لودو بگمن: و بدون فوت وقت، اجازه بدید اولین قهرمان رو وارد کارزار کنیم – در برابر اژدهای پوزه پهن سوئدی، این هم از سدریک دیگوری.
صدای غرش اژدها، حواس هرماینی جوان را پرت می کند و آلبوس چوب دستی خود را آماده می کند.
و سدریک دیگوری وارد صحنه می شود. به نظر آماده می رسد. ترسیده، ولی آماده س. جاخالی میده. حالا از این ور جاخالی میده. تا سدریک پناه میگیره، دخترها براش غش میکنن. بعدش هم فریاد میزنن: آقای اژدها، به دیگوری ما رو صدمه نزنی!
اسکورپیوس نگران به نظر می رسد.
اسکورپیوس: آلبوس، یه جای کار میلنگه. زمان برگردان همین جور داره میلرزه.
صدای تیک تاکی شروع می شود. به طرز خطرناک و پی در پی صدای تیک تاک ادامه پیدا می کند. صدا از زمان برگردان بلند می شود.
لودو بگمن: و سدریک به سمت چپ حرکت و بعد به سمت راست شیرجه میزنه – و حالا چوب دستی خودش رو آماده میکنه – این پسر جوون، شجاع، خوشگل چه برنامه ای تو ذهنش داره –
آلبوس: (چوب دستی خود را بلند می کند) اکسپلیارموس!
چوب دستی سدریک به سمت دست آلبوس فراخوانده می شود.
لودو بگمن: - اما نه، چی شد؟ جادوی سیاه بود یا کلاً کار یه نفر دیگه بود؟ چوب دستیش پروازه میکنه – سدریک دیگوری خلع سلاح میشه -
اسکورپیوس: آلبوس، فکر کنم یه بلایی سر زمان برگردان اومده...
صدای تیک تاک زمان برگردان بلندتر می شود.
لودو بگمن: همه چی برای دیگورها داره خراب میشه. این میتونه پایان این مرحله براش باشه و همچنین پایان مسابقه.
اسکورپیوس آلبوس را میگیرد.
صدای تیک تاک به اوج خود می رسد و نور شدیدی به چشم می خورد.
و زمان به حال حاضر برمی گردد و آلبوس از درد فریاد میکشد.
اسکورپیوس: آلبوس! بهت آسیب زد؟ آلبوس، حالت-
آلبوس: چه اتفاقی افتاد؟
اسکورپیوس: انگار محدودیتی وجود داشت – انگار زمان برگردان یه جور محدودیت زمانی داره...
آلبوس: فکر می کنی موفق به انجام نقشه مون شدیم؟ فکر می کنی تونستیم چیزی رو تغییر بدیم؟
ناگهان صحنه از هر طرف با ورود ناگهانی هری، رون، جینی و دراکو مورد هجوم قرار میگیرد. (هری و رون حالا موهایشان به یک سمت شانه شده و رداهایی که پوشیده اند نسبت به گذشته برازنده تر هستند) اسکورپیوس به همه ی آنها نگاهی می اندازد، و زمان برگردان را به داخل جیب خود می اندازد. آلبوس به همه ی آنها با بی تفاوتی نگاه می کند – به شدت در حال درد کشیدن است.
رون: بهت گفتم. بهت گفتم که دیدمشون.
اسکورپیوس: فکر کنم به زودی می فهمیم.
آلبوس: سلام بابا. چیزی شده؟
هری با ناباوری به پسرش نگاه می کند.
هری: بله، چیزی شده.
آلبوس روی زمین غش می کند. هری و جینی برای کمک می شتابند.
هاگوارتز، درمانگاه قلعه
آلبوس روی تخت درمانگاه خوابیده است. هری با نگرانی کنار او نشسته است. بالای سر آنها تابلویی از مرد مهربان دلواپسی به چشم می خورد. هری چشمان خود را می مالد – می ایستد – و اطراف اتاق راه می رود. کمر خود را راست می کند.
و سپس نگاهش به تابلو می افتد. تابلو گویی از اینکه کسی توجهش به آن جلب شده، متعجب می شود. نگاه هری هم به همان اندازه متعجب می شود.
هری: پروفسور دامبلدور.
دامبلدور: عصر بخیر، هری.
هری: دلم براتون تنگ شده بود. این اواخر هر وقت رفتم دفتر خانم مدیر، قاب عکس شما خالی بود.
دامبلدور: آه، خب، من دوست دارم هر از چندگاهی از قاب عکس های مختلفم سر در بیارم. (به آلبوس نگاه می اندازد.) حالش خوب میشه؟
هری: الآن ۲۴ ساعتی میشه که از هوش رفته، که بیشتر به خاطر اینه که خانم پامفری بتونه بازوش رو درمان کنه. گفت که خیلی اتفاق عجیبی براش افتاده، انگار که ۲۰ سال پیش شکسته شده بوده و به هر طرفی که میخواسته پیچیده شده. ولی گفت که خوب میشه.
دامبلدور: حدس میزنم باید سخت باشه که بچه ت رو در رنج و عذاب ببینی.
هری به دامبلدور نگاه می کند و بعد نگاهش را متوجه آلبوس می کند.
هری: تا حالا ازت نپرسیده بودم که چه حسی داری از اینکه اسم تو رو براش انتخاب کردم. درسته؟
دامبلدور: انصافاً باید بار سنگینی روی دوش این پسر بیچاره گذاشته باشی، هری.
هری: به کمکت نیاز دارم. به راهنماییت نیاز دارم. بِین میگه که آلبوس در خطره. دامبلدور، چطور هوای پسرم رو داشته باشم؟
دامبلدور: بین این همه آدم از من میپرسی که چطور از پسری که در خطر هست، مراقبت کنی؟ ما نمیتونیم جوان ها رو از آسیب دور نگه داریم. درد باید و خواهد آمد.
هری: پس باید بایستم و تماشا کنم؟
دامبلدور: نه. باید بهش یاد بدی چطوری با رویدادهای زندگی روبرو بشه.
هری: چطوری؟ حرف گوش نمیده.
دامبلدور: به نظر میرسه منتظره تا اون رو با دید بهتری نگاه کنی.
هری جهت تلاش برای درک حرف او، صورتش را در هم می کشد.
(با حالت احساسی می گوید) تابلوی نقاشی بودن این حُسن و زیان رو داره که... باعث میشه خیلی چیزها به گوشم برسه. توی مدرسه، توی وزارتخونه، می شنوم مردم چه چیزهایی میگن...
هری: چه حرف هایی پشت سر من و پسرم میزنن؟
دامبلدور: غیبت نمیکنن. نگران هستن. که شما دو تا همش با هم درگیر هستین. که پسرت سرسخته. که از تو عصبانیه. من خودم این طور به نظرم رسید که شاید عشقت نسبت به اون، تو رو کور کرده.
هری: کورم کرده؟
دامبلدور: باید اون رو همون طور که هست ببینی، هری. باید ببینی چیه که عذابش میده.
هری: تا حالا اون جوری که بوده، نگاهش نمی کردم؟ چی پسر من رو عذاب میده؟ (فکر می کند) یا چه کسی پسر من رو عذاب میده؟
آلبوس: (زیر لب در خواب حرف میزند) بابا...
هری: این ابر سیاه، یه شخص باید باشه، درسته؟ نه اتفاق، مگه نه؟
دامبلدور: آه، واقعاً نظر من دیگه چه اهمیتی داره؟ من فقط یه طرح و خاطره هستم، هری، نقاشی و خاطره. ضمن اینکه هیچ وقت پسری نداشتم.
هری: ولی من به راهنماییت احتیاج دارم.
آلبوس: بابا؟
هری به آلبوس نگاه می کند و سپس به دامبلدور نگاهی می اندازد. اما دامبلدور دیگر رفته است.
هری: نه، کجا رفتی این موقع؟
آلبوس: ما توی – درمانگاه قلعه ایم؟
هری توجه اش را به سمت آلبوس جلب می کند.
هری: (بدون تمرکز صحبت می کند) آره. و تو – حالت خوب میشه. خانم پامفری مطمئن نبود برای درمانت چه چیزی تجویز کنه و گفت که احتمالاً باید تا جایی که میتونی – شکلات بخوری. راستش، اشکال نداره اگه منم یه کم بخورم؟ باید چیزی بهت بگم و فکر نکنم که خوشت بیاد.
آلبوس نگاهی به پدرش می اندازد. چه چیزی می خواهد به او بگوید؟ تصمیم میگیرد خود را درگیر نکند.
آلبوس: باشه. مشکلی نیست.
هری مقداری شکلات برمی دارد و تکه ی بزرگی از آن را می خورد. آلبوس با حالت پریشانی به پدرش نگاه می کند.
بهتر شدی؟
هری: خیلی.
شکلات را به سمت پسرش می گیرد. آلبوس تکه ای برمی دارد. پدر و پسر هر دو حال خیلی بهتری پیدا می کنند.
بازوت چطوره؟
آلبوس بازوی خود را حرکت می دهد.
آلبوس: خیلی خوبه.
هری: (به نرمی) کجا رفته بودی آلبوس؟ نمیدونم با چه زبونی بگم که چه بلایی سرمون آوردی. مادرت در حد مرگ نگران شده بود...
آلبوس با خودش فکر می کند، او دروغگوی بزرگی هست.
آلبوس: تصمیم گرفتیم که به مدرسه برنگردیم. با خودمون فکر کردیم که میتونیم توی دنیای مشنگ ها – شروعی دوباره داشته باشیم. ولی بعد فهمیدیم که اشتباه فکر می کردیم. وقتی که ما رو پیدا کردین، دیگه داشتیم به هاگوارتز برمی گشتیم.
هری: با رداهای دورمسترانگ؟
آلبوس: رداها... کل جریان اینه که – من و اسکورپیوس – درست فکر نکردیم.
هری: و چرا، چرا داشتی فرار می کردی؟ از دست من؟ به خاطر چیزی که گفتم؟
آلبوس: نمیدونم. وقتی جایی تو هاگوارتز نداشته باشی، همچین مکان دوست داشتنی ای برات نیست.
هری: و اسکورپیوس بود که – تشویقت کرد – که بری؟
آلبوس: اسکورپیوس؟ نه.
هری به آلبوس نگاه می کند، سعی می کند متوجه حداقل احساسی درون او شود. به طرز عمیقی فکر می کند.
هری: ازت میخوام که از اسکورپیوس مالفوی فاصله بگیری.
آلبوس: چی؟ اسکورپیوس؟
هری: من نمی دونم از اولش شما دو تا چطوری با هم دوست شدین، اما بالاخره شدین دیگه و حالا – ازت میخوام که -
آلبوس: بهترین دوستم؟ تنها دوستم؟
هری: اون خطرناکه.
آلبوس: اسکورپیوس؟ خطرناک؟ اصلاً تا حالا دیدیش؟ بابا، اگر واقعاً فکر می کنی اون پسر ولدمورته...
هری: من نمیدونم اون چیه، فقط اینو میدونم که باید ازش فاصله بگیری. بِین به من گفت که –
آلبوس: بِین دیگه کیه؟
هری: یه سانتور با مهارت قوی پیش گویی. گفت که یه ابر سیاه اطراف تو رو گرفته و -
آلبوس: یه ابر سیاه؟
هری: و من به دلایل بسیار موثقی باور دارم که جادوی سیاه در حال احیای مجدده و لازمه که تو رو از اون دور نگه دارم. در برابرش ازت محافظت کنم. در برابر اسکورپیوس.
آلبوس لحظه ای درنگ می کند و با قدرت بیشتری جواب می دهد.
آلبوس: و اگر نخوام چی؟ که از اون دورم کنی؟
هری نگاهی به پسرش می اندازد و به سرعت فکر می کند.
هری: یه نقشه ای وجود داره که برای مواقعی استفاده میشه که افرادی بخوان کار بدی انجام بدن. حالا ما میخوایم که ازش استفاده کنیم تا تو رو بپاییم – نظارت دائمی روی تو داشته باشیم. پروفسور مک گوناگل تک تک قدم هایی که برمی داری رو می بینه. هر وقت که شما دو تا با هم دیده بشین – به سرعت به سمت تون پرواز میکنه – هر وقت که بخواین هاگوارتز رو ترک کنین – به سمت تون پرواز میکنه. انتظار دارم که بری سراغ درس هات – که دیگه توی هیچ کدومشون با اسکورپیوس همکلاس نیستی و اوقات فراغتت هم توی سالن عمومی گریفیندور می مونی!
آلبوس: نمیتونی منو مجبور کنی برم گریفیندور! من یه اسلیترینی هستم!
هری: برای من بازی در نیار، آلبوس. خودت خوب میدونی توی چه گروهی هستی. اگر مک گوناگل تو رو با اسکورپیوس ببینه، یه طلسمی روت اجرا میکنم که باعث میشه همه ی حرکات و حرف هات رو ببینم و بشنوم، هر گفتگویی رو که با کسی انجام میدی. تا اون وقت، تحقیقات از طرف اداره ی من در وزارتخونه برای پیدا کردن هویت واقعی اسکورپیوس انجام میشه.
آلبوس: (شروع به گریه می کند) اما، بابا – تو نمیتونی – این واقعاً...
هری: خیلی وقت بود به این فکر می کردم که پدر خوبی برات نیستم، چون تو از من خوشت نمیاد. حالا به این نتیجه رسیدم که اصلاً نیازی ندارم که تو از من خوشت بیاد، به این نیاز دارم که دستورهای من رو گوش بدی، چون من پدر تو هستم و بهتر از تو می فهمم. متأسفم آلبوس. هیچ راهی به جز این نداریم.