● اثر جی. کی. رولینگ
جک ثورن
جان تیفانی
•بخش پنجم:
خانه ی سالمندان جادوگر و ساحره ی سنت آزوالد
هرج و مرج و جادو بیداد می کند. اینجا خانه ی سالمندان جادوگر و ساحره ی سنت آزوالد است و به همان اندازه شگفت انگیز است که تصور می کنید. واکرها با جادو به حرکت درمی آیند. کاموا های بافندگی با افسون درهم و برهم شده اند، و پرستاران مرد مجبور شده اند تانگو برقصند.
اینها مردمانی هستند که از بار مسئولیت دلیل داشتن برای انجام جادو خالص شده اند و در عوض، این جادوگران و ساحران فقط برای سرگرمی جادو می کنند و چه لذتی نیز می برند.
آلبوس و اسکورپیوس وارد می شوند. با حیرت به اطراف خود نگاه می کنند و اگر صادق باشیم، کمی ترسیده اند.
آلبوس و اسکورپیوس: آم، ببخشید... ببخشید. ببخشید!
اسکورپیوس: خیلی خب، اینجا چقدر بی حساب و کتابه.
آلبوس: ما دنبال ایموس دیگوری می گردیم.
ناگهان سکوت همه جا را فرا می گیرد. همه چیز بی درنگ ثابت و کمی افسرده کننده می شود.
خانم بافنده: شما پسرها با اون پیرمرد فلک زده چیکار دارین؟
دلفی با لبخندی ظاهر می شود.
دلفی: آلبوس؟ آلبوس! اومدی؟ چقدر فوق العاده! بیا و به ایموس سلام کن!
خانه ی سالمندان جادوگر و ساحره ی سنت آزوالد،
اتاق ایموس
ایموس با قیافه ی آزرده به اسکورپیوس و آلبوس نگاه می کند. دلفی در حال تماشای هر سه ی آنهاست.
ایموس: بذارین ببینم درست فهمیدم. تو اتفاقی یه گفتگو رو شنیدی... گفتگویی که اصلاً حق نداشتی بشنوی... و بعد تصمیم گرفتی... بدون اینکه کسی بهت بگه، در واقع بدون اجازه... در کاری که بهت مربوط نیست دخالت کنی، اونم دخالت شدید.
آلبوس: پدرم بهتون دروغ گفت... میدونم که دروغ گفته. اونا یه زمان برگردان دارن.
ایموس: معلومه که دارن. حالا دیگه میتونی بری.
آلبوس: چی؟ نه. ما اومدیم اینجا که کمک کنیم.
ایموس: کمک کنین؟ آخه دو تا نوجوون کوچیک به چه دردم میخورن؟
آلبوس: پدرم ثابت کرد که آدم لازم نیست یه بزرگسال باشه تا دنیای جادویی رو تغییر بده.
ایموس: پس چون یه پاتری، باید اجازه بدم وارد این قضیه بشی؟ یعنی پشتت به نام مشهورت گرمه؟
آلبوس: نه!
ایموس: یه پاتر که توی گروه اسلیترینه... بله، در موردت شنیدم... و تازه یه مالفوی هم با خودش آورده... یه مالفوی که ممکنه پسر ولدمورت باشه؟ از کجا معلوم دستت آلوده به جادوی سیاه نباشه؟
آلبوس: ولی...
ایموس: اطلاعاتت بدیهی بود ولی اینکه تأیید کردی مفید بود. درسته، پدرت دروغ گفت. حالا برین. هر دوتون. و دیگه بیشتر از این وقتم رو تلف نکنین.
آلبوس: (با قدرت و استواری) نه، شما باید به حرفم گوش کنین، خودتون هم گفتین که... خون آدم های زیادی به گردن پدرمه. بذارین کمکتون کنم اینو تغییر بدین. اجازه بدین یکی از اشتباهاتش رو اصلاح کنم. به من اعتماد کنین.
ایموس: (صدایش بالا می رود) مگه نشنیدی چی گفتم، پسر؟ من دلیلی نمی بینم که بهت اعتماد کنم. پس از اینجا برو. همین حالا. وگرنه مجبورت میکنم بری.
به طور تهدیدآمیزی چوب دستیش را بالا می آورد. آلبوس به چوب دستی نگاه می کند... دلسرد می شود... ایموس روحیه اش را خرد کرده است.
اسکورپیوس: بیا بریم، رفیق، اگه ما یه چیزو خوب بلد باشیم اینه که بدونیم کجا حضورمون مایه ی مزاحمته.
آلبوس مایل به رفتن نیست. اسکورپیوس دست او را میکشد. او رویش را برمیگرداند و هر دو شروع به رفتن می کنند.
دلفی: من یه دلیل به ذهنم میاد که چرا باید بهشون اعتماد کنی، عمو.
آنها از حرکت باز می ایستند.
اونا تنها کسایی هستن که حاضر شدن داوطبانه کمک کنن. اونا حاضرن شجاعانه خودشون رو به خطر بندازن تا پسرت رو برگردونن پیشت. در واقع، من کاملاً مطمئنم که حتی برای اومدن به اینجا خودشون رو به خطر انداختن...
ایموس: آخه پای سدریک در میونه...
دلفی: و مگه شما نگفتی که داشتن یه خودی داخل وزارتخونه میتونه مزیت فوق العاده ای باشه؟
دلفی بالای سر ایموس را می بوسد. ایموس به دلفی نگاه می کند، و سپس رویش را برمیگرداند تا به دو پسر نگاه کند.
ایموس: چرا؟ شما چرا میخواین خودتون رو خطر بندازین؟ این کار چه نفعی براتون داره؟
آلبوس: من میدونم اضافی بودن چه حسی داره. پسر شما حقش نبود کشته بشه، آقای دیگوری. ما میتونیم کمکتون کنیم پسش بگیری.
ایموس: (بالاخره احساساتش بروز پیدا میکند) پسرم... پسرم بهترین اتفاق تمام عمرم بود... و حق با توئه، این بی عدالتی بود... یه بی عدالتی فاحش. اگه مصمم و جدی باشین...
آلبوس: ما کاملاً مصمم هستیم.
ایموس: این کار خطرناکه.
آلبوس: میدونیم.
اسکورپیوس: واقعاً میدونیم؟
ایموس: دلفی... اگه آمادگیش رو داری شاید بهتر باشه همراهشون بری؟
دلفی: باشه، عمو، اگه باعث خوشحالی شما میشه.
او به آلبوس لبخند میزند، آلبوس نیز در جواب لبخندی میزند.
ایموس: متوجه هستین که، حتی به دست آوردن زمان برگردان جونتون رو به خطر میندازه.
آلبوس: ما حاضریم جونمون رو به خطر بندازیم.
اسکورپیوس: واقعاً حاضریم؟
ایموس: (با جدیت) امیدوارم تواناییش رو داشته باشین.
خانه ی هری و جینی پاتر، آشپزخانه
هری، رون، هرماینی و جینی نشسته اند و با هم غذا می خورند.
هرماینی: بارها به دراکو گفتم... هیچکس توی وزارتخونه در مورد اسکورپیوس چیزی نگفته. شایعات از ما نشأت نگرفتن.
جینی: من براش نامه نوشتم... بعد از اینکه آستوریا رو از دست داد... توی نامه ازش پرسیدم چه کاری از دستمون بر میاد. گفتم شاید... چون اسکورپیوس با آلبوس دوستی نزدیکی داره... شاید اسکورپیوس بخواد بخشی از تعطیلات کریسمس خونه ی ما بمونه یا... جغدم با نامه ای برگشت که فقط یه جمله بود: «به شوهرت بگو این ادعاها در مورد پسرم رو برای همیشه رد کنه.»
هرماینی: ذهنش زیادی مشغوله.
جینی: داغونه... داغون و غصه دار.
رون: منم برای از دست دادن همسرش متأسفم ولی وقتی هرماینی رو متهم میکنه به... خب... (به هری در آن سوی میز نگاه می کند.) اوی حواست کجاست، همونطور که من همیشه به خانم گفتم، ممکنه چیز خاصی نباشه.
هرماینی: خانم؟
رون: شاید غول های غارنشین دارن به یه مهمونی میرن، غول ها هم به یه عروسی، شاید کابوس های تو هم به خاطر نگرانیت در مورد آلبوس باشه، و درد گرفتن زخمت هم احتمالاً به خاطر اینه که داری پیر میشی.
هری: دارم پیر میشم؟ دستت درد نکنه، رفیق.
رون: باور کن، من دیگه هر وقت میخوام بشینم یه صدای «اوف» از خودم در میارم. یه صدای «اوف.» و پام... مشکلی که با پام دارم... میتونم راجع به دردی که پام داره ترانه سرایی کنم... شاید زخم تو هم همین جوریه.
جینی: تو چرت و پرت زیاد میگی.
رون: اینو تخصص خودم میدونم. یکی این، یکی هم انواع زیاد قوطی های خوراکی جیم شو که اختراع کردم. و عشقی که نسبت به همه ی شما دارم. حتی جینی لاغر مردنی.
جینی: اگه مواظب رفتارت نباشی به مامان میگم، رونالد ویزلی.
رون: نمیگی.
هرماینی: اگه بخشی از ولدمورت زنده مونده باشه، حالا به هر شکلی که باشه، باید آماده باشیم. و من میترسم.
جینی: منم میترسم.
رون: هیچی منو نمی ترسونه. البته به جز مامان.
هرماینی: جدی میگم، هری، من در این مورد مثل کورنلیوس فاج عمل نمی کنم. چشمم رو به روی این نشانه ها نمی بندم. و برامم مهم نیست با این کار پیش دراکو مالفوی محبوبیتم رو از دست بدم.
رون: تو که هیچوقت محبوبیت چندانی نداشتی، درست نمیگم؟
هرماینی نگاه تند و تیزی به رون انداخت و سعی کرد او را بزند اما رون با چابکی جاخالی میدهد.
به هدف نخورد!
جینی رون را میزند. رون دردش می آید و خود را عقب میکشد.
به هدف خورد. چه جور هم به هدف خورد.
ناگهان جغدی وارد اتاق می شود. به سوی پایین شیرجه میزند و نامه ای را روی بشقاب هری می اندازد.
هرماینی: الآن برای اومدن جغد کمی دیر وقته، نه؟
هری نامه را باز می کند. با خواندن آن شگفت زده می شود.
هری: از طرف پروفسور مک گوناگله.
جینی: چی نوشته؟
چهره ی هری حالت خود را از دست میدهد.
هری: جینی، در مورد آلبوسه... آلبوس و اسکورپیوس... اصلاً به مدرسه نرسیدن. گم شدن.
خیابان وایت هال، انبار
اسکورپیوس به بطری چپ چپ نگاه می کند.
اسکورپیوس: پس یعنی همین جوری بخوریمش؟
آلبوس: اسکورپیوس، واقعا لازمه برای تو که سوپر متخصص و گیک معجون ها هستی، توضیح بدم که معجون مرکب پیچیده چیکار میکنه؟ به لطف آماده سازی قبلی هوشمندانه ی دلفی، قراره این معجون رو بخوریم و تغییر شکل بدیم و بعد هم بصورت مبدل وارد وزارت سحر و جادو بشیم.
اسکورپیوس: باشه. حالا دو سؤال پیش میاد، درد داره؟
دلفی: تا جایی که من میدونم، خیلی.
اسکورپیوس: ممنون. بهتر بود بدونم. سؤال دوم: هیچ کدوم از شما میدونین معجون مرکب پیچیده چه مزه ای میده؟ چون من شنیدم که مزه ی ماهی میده و اگه واقعا اینجوری باشه که من همون لحظه بالا میارم. ماهی به من نمیسازه. هرگز نمی ساخت و هرگز هم نخواهد ساخت.
دلفی: باشه، فهمیدیم. (معجون را یک نفس می نوشد.) مزه ی ماهی نمیده. (به طرز دردناکی شروع به تغییر شکل میکند.) راستش رو بخوای مزه ش خیلی هم خوبه. درد داره اما... (با صدای بلندی آروغ میزند.) بگیرش. یه ته مزه ی تند ماهی داره. (دوباره آروغ میزند و تبدیل به هرماینی می شود.)
آلبوس: باشه، خیلی – وای.
اسکورپیوس: دوباره منم میگم وای.
دلفی/هرماینی: اصلاً احساس نکردم که چطوری – حتی صِدام هم شبیه اون شده! پس سه باره منم میگم وای.
آلبوس: درسته. حالا نوبت منه.
اسکورپیوس: نه، راه نداره اصلاً و ابدا. اگه قراره اینکارو بکنیم (یک عینک خیلی آشنا را با لبخندی به صورت میزند)، پس باید با هم اینکارو بکنیم.
آلبوس: سه، دو، یک.
با هم قورت میدهند.
نه، خوبه. (از درد به خود می پیچد.) یه ذره کمتر خوبه.
هر دو شروع به تغییر شکل می کنند و درد می کشند.
آلبوس به رون تغییر شکل میدهد و اسکورپیوس به هری تبدیل می شود.
هر دو نگاهی به هم می اندازند. سکوتی شکل می گیرد.
آلبوس/رون: فکر کنم اوضاع یه کم عجیبی پیش رومون باشه، نه؟
اسکورپیوس/هری: (به شدت از این وضعیت لذت میبرد و محو نقش اش شده است)
برو توی اتاقت. یه راست برو توی اتاقت. پسر بی نهایت و فوق العاده بدی بودی.
آلبوس/رون: (با خنده میگوید:) اسکورپیوس...
اسکورپیوس/هری: (ردایش را روی شانه هایش می اندازد) ایده ی خودت بود که من بشم این و تو بشی رون! فقط میخوام قبل از اینکه بریم، یه کم بخندیم... (و با صدای بلندی آروغ میزند.) خب، این یکی دیگه خیلی ضایع بود.
آلبوس/رون: میدونی، دایی رون خوب مخفی میکنه ولی یه کم داره شکم در میاره.
دلفی/هرماینی: فکر نمی کنین که دیگه باید بریم؟
وارد خیابان می شوند. داخل اتاق تلفن میروند. شماره 62442 را شماره گیری می کنند.
اتاق تلفن: خوش آمدی، هری پاتر. خوش آمدی، هرماینی گرنجر. خوش آمدی، رون ویزلی.
با پایین رفتن اتاق تلفن به درون زمین، همگی لبخند میزنند.
وزارت سحر و جادو، اتاق جلسه
هری، هرماینی، جینی و دراکو داخل اتاق کوچکی با اضطراب راه می روند.
دراکو: همه ی جاها رو کامل گشتیم؟
هری: اداره ی من یه بار گشته و الآن دوباره دارن میگردن...
دراکو: و ساحره ی فروشنده نمیتونه هیچ اطلاعات به درد بخوری بهمون بده؟
هرماینی: ساحره ی فروشنده فوق العاده عصبانیه. همه ش هی داره از مأیوس کردن آتلاین گمبول حرف میزنه. روی رکورد فرستادن بچه ها به هاگوارتزش خیلی افتخار می کرد.
جینی: اجرای هیچ نوع جادویی توسط مشنگ ها مخابره شده؟
هرماینی: تا حالا که نه. من به نخست وزیر مشنگ ها هم اطلاع دادم و اونم این اطلاعات رو برای گزارش آدم ربایی رد کرده. یه جورایی شبیه طلسم هست، مگه نه؟
دراکو: پس حالا برای پیدا کردن بچه هامون باید دست به دامن مشنگ ها بشیم؟ نکنه در مورد زخم هری هم بهشون گفتی؟
هرماینی: ما خیلی به ندرت از مشنگ ها درخواست کمک کردیم. ضمناً هیچکس نمیدونه زخم هری چه ارتباطی به این ماجرا میتونه داشته باشه، اما مطمئناً مسئله ایه که کاملا جدی می گیریمش. کارآگاه های ما در حال حاضر دارن از تمام کسایی که توی جادوی سیاه سابقه دارن پرس و جو میکنن و -
دراکو: این مسئله هیچ ربطی به مرگ خوارها نداره.
هرماینی: من مثل تو نمیتونم انقدر مطمئن باشم.
دراکو: بدون دلیل حرف نمیزنم، دارم حقیقت رو میگم. اون ابله هایی که تو این دوره زمونه دنبال جادوی سیاهن... جرئت نمیکنن به پسر من که یه مالفویه نزدیک بشن.
هری: مگر اینکه یه چیز جدیدی اون بیرون سر بلند کرده باشه، چیزی که -
جینی: من با دراکو موافقم. اگه قضیه آدم ربایی باشه – دزدیدن آلبوس رو میتونم بفهمم، ولی دزدیدن هر دوی اونا با هم...
هری نگاهش را به جینی خیره می کند و متوجه می شود که او از هری می خواهد که چه چیزی را مطرح کند.
دراکو: ضمن اینکه اسکورپیوس پیشرو نیست، دنبال کننده س، برخلاف همه ی چیزهایی که سعی کردم براش درونی کنم. پس شکی نیست که این آلبوس بوده که اون رو از قطار بیرون برده و سؤال من اینه که اونو کجا ممکنه بُرده باشه؟
جینی: هری، هم تو میدونی و هم من، که این دو تا فرار کردن.
دراکو متوجه نگاه خیره ی این زوج به یکدیگر می شود.
دراکو: چیزی میدونی؟ پس چرا بهمون نمیگی؟
سکوت می شود.
هر نوع اطلاعاتی رو که دارین مخفی میکنین، توصیه میکنم همین الآن مطرح کنین.
هری: روز قبل از این اتفاق، من و آلبوس با هم بحثمون شد.
دراکو: و...
هری درنگی می کند و سپس شجاعانه چشم در چشم دراکو می شود.
هری: و بهش گفتم که وقت هایی بود که من آرزو می کردم که تو پسرم نبودی.
سکوت دیگری برقرار می شود. سکوتی قدرتمندتر. و سپس دراکو قدمی سهمگین به سمت هری برمیدارد.
دراکو: اگه بلایی سر اسکورپیوس بیاد...
جینی بین هری و دراکو می آید.
جینی: بیخود تهدید نکن دراکو، لطفاً اینکارو نکن.
دراکو: (فریاد میزند) پسر من گم شده!
جینی: (به همان میزان فریاد میزند) مال منم همینطور!
دراکو متوجه نگاهش می شود. فضای اتاق واقعا احساسی می شود.
دراکو: (لبش کج می شود، درست مانند پدرش می شود) اگر به طلا نیاز دارین... هر چیزی که مالفوی ها دارن... اون تنها وارث منه... تنها باقی مونده از خانواده مه.
هرماینی: وزارتخونه کلی منابع داره، ممنونم دراکو.
دراکو تصمیم به ترک اتاق می کند. متوقف می شود. به هری نگاهی می اندازد.
دراکو: برام هیچ اهمیتی نداره که چیکارها کردی و کی ها رو نجات دادی، تو یه نفرین دائمی روی خانواده من هستی، هری پاتر.
وزارت سحر و جادو، راهرو
اسکورپیوس/هری: حالا مطمئنی که اون توئه؟
نگهبانی از کنارشان رد می شود. اسکورپیوس/هری و دلفی/ هرماینی سعی می کنند حفظ ظاهر کنند.
بله، جناب وزیر، من با قاطعیت فکر میکنم این مسئله ایه که وزارتخونه باید به خوبی روش فکر کنه، بله.
نگهبان: (در حالی که سرش را به نشانه سلام تکان میدهد) جناب وزیر.
دلفی/هرماینی: اجازه بده با هم روش فکر کنیم.
نگهبان می رود، آنها نفس راحتی می کشند.
این فکر عَموم بود که از محلول راستی استفاده کنیم... اونو توی نوشیدنی یکی از مقامات وزارتخونه ریختیم که برای ملاقاتش اومده بود. اون بهمون گفت که زمان برگردان رو نگه داشتن و حتی بهمون گفت که کجا... دفتر شخص وزیر سحر و جادو.
او به دری اشاره می کند. ناگهان صدایی را می شنوند.
هرماینی: (از بیرون صحنه) هری... باید در موردش حرف بزنیم...
هری: (از بیرون صحنه) چیزی نیست که بخوایم در موردش حرف بزنیم.
دلفی/هرماینی: وای، نه.
آلبوس/رون: هرماینیه. و بابام.
دلهره ای ناگهانی و فراگیر آنها را در بر می گیرد.
اسکورپیوس/هری: خیلی خب. یه مخفیگاه. هیچ مخفیگاهی نیست. کسی افسون نامرئی کننده ای بلده؟
دلفی/هرماینی: بریم... تو دفترش؟
آلبوس/رون: داره به سمت دفترش میاد.
دلفی/هرماینی: جای دیگه ای نیست که بریم.
سعی می کند در را باز کند. دوباره سعی می کند.
هرماینی: (از بیرون صحنه) اگه با من یا جینی در موردش صحبت نکنی...
اسکورپیوس/هری: عقب وایسین. الوهومورا!
چوب دستیش را به سمت در نشانه میگیرد. در روی لولا می چرخد و باز می شود. با خوشحالی پوزخندی میزند.
آلبوس. نذار بیاد تو. حتماً تو باید وایسی.
هری: (از بیرون صحنه) چه حرفی برای گفتن هست؟
آلبوس/رون: من. چرا؟
دلفی/هرماینی: خب، ما دو تا که نمیتونیم باشیم، میتونیم؟ ما خود اوناییم.
هرماینی: (از بیرون صحنه) مسلماً حرفی که بهش زدی اشتباه بود... ولی... اینجا موضوعات بیشتری هست که باید در نظر گرفت...
آلبوس/رون: ولی من نمیتونم... نمیتونم...
شلوغی کوچکی در می گیرد و بعد در نهایت آلبوس/رون بیرون در می ایستد و در همین حال هرماینی و هری از بیرون وارد صحنه می شوند.
هری: هرماینی، ممنون که نگرانی ولی اصلاً نیازی نیست...
هرماینی: رون؟
آلبوس/رون: خوب غافلگیرت کردم!!!
هرماینی: اینجا چیکار میکنی؟
آلبوس/رون: مگه یه مرد برای دیدن زنش بهانه ای لازم داره؟
محکم هرماینی را می بوسد.
هری: من باید برم.
هرماینی: هری. میخوام بگم که... هر چی که دراکو بگه... چیزهایی که به آلبوس گفتی... به نظرم اینکه فکرتو مشغولش کنی فایده ای برای هیچکس نداره.
آلبوس/رون: اوه، دارین در مورد این صحبت می کنین که هری گفت گاهی اوقات آرزو میکنه کاش من... (حرفش را اصلاح می کند) آلبوس پسرش نبود.
هرماینی: رون!
آلبوس/رون: بهتره آدم حرف دلشو بیرون بریزه، من همیشه همینو میگم...
هرماینی: بالاخره میفهمه... همه ی ما حرف هایی میزنیم که حرف دلمون نیست. خودش میدونه.
آلبوس/رون: ولی اگه بعضی وقتها حرف هایی بزنیم که حرف دلمون باشه... اون وقت چی؟
هرماینی: رون، باور کن الآن وقت این حرف ها نیست.
آلبوس/رون: البته که نیست. خداحافظ، عزیزم.
آلبوس/رون رفتن هرماینی را تماشا می کند، به این امید که از دفتر خود رد شده و دور می شود. ولی البته که رد نمی شود. میدود تا قبل از اینکه هرماینی وارد دفترش شود راه او را سد کند. یک بار راه او را سد میکند، و بعد دوباره راه او را سد میکند، و برای این کار باسن خود را حرکت میدهد.
هرماینی: چرا جلوی دفترم رو گرفتی؟
آلبوس/رون: من جلوی چیزی رو نگرفتم.
هرماینی دوباره به سمت در میرود، او دوباره جلویش می ایستد.
هرماینی: چرا دیگه. بذار برم توی اتاقم، رون.
آلبوس/رون: بیا یه بار دیگه بچه دار بشیم.
هرماینی سعی می کند با چالاکی از او رد شود.
هرماینی: چی؟
آلبوس/رون: یا اگه بچه دار نشیم، یه تعطیلات بریم. من یه بچه میخوام یا یه تعطیلات و در این مورد اصرار میکنم. بعداً در موردش صحبت کنیم، عزیزم؟
هرماینی برای آخرین بار سعی می کند وارد اتاق شود، او با یک بوسه راهش را سد می کند. این تبدیل به یک کشمکش کامل می شود.
مثلاً شاید همراه با یه نوشیدنی توی پاتیل درزدار؟ دوستت دارم.
هرماینی: (نرم می شود) اگه بازم گلوله ی بوگندویی این تو باشه، کاری میکنم که مرلین هم نتونه به دادت برسه. باشه. به هر حال الآن قراره مشنگ ها رو از آخرین وضعیت باخبر کنیم.
هرماینی از صحنه خارج می شود. هری نیز با او خارج می شود.
آلبوس/رون رویش را به سمت در برمی گرداند. هرماینی دوباره وارد صحنه می شود، این بار به تنهایی.
یه بچه... یا... یه تعطیلات؟ بعضی روزها تو حال خودت نیستی، میدونستی؟
آلبوس/رون: برای همین با من ازدواج کردی دیگه، مگه نه؟ شوخ طبعی شیطنت آمیزم.
هرماینی دوباره از صحنه خارج می شود. آلبوس/رون میخواهد در را باز کند اما دوباره هرماینی وارد می شود، او نیز در را می بندد.
هرماینی: بوی ماهی میاد. مگه بهت نگفتم دیگه از اون ساندویچ های ماهی انگشتی نخور.
آلبوس/رون: حق با توئه.
هرماینی از صحنه خارج می شود. او بررسی میکند که هرماینی رفته باشد و در حالی که در را باز می کند نفس راحتی میکشد.
وزارت سحر و جادو، دفتر هرماینی
اسکورپیوس/هری و دلفی/هرماینی در سمت دیگر در اتاق کار هرماینی منتظر ایستاده اند که در همان لحظه آلبوس/رون وارد می شود و از خستگی روی زمین می افتد.
آلبوس/رون: همه این اتفاقها خیلی عجیبن.
دلفی/هرماینی: کارت عالی بود. خوب جلوش رو گرفتی.
اسکورپیوس/هری: نمیدونم بزنم قدت یا به خاطر اینکه پونصد بار زن داییت رو بوسیدی بهت اخم کنم!
آلبوس/رون: رون آدم خیلی خون گرمیه. میخواستم حواسش رو پرت کنم، اسکورپیوس. و موفق هم شدم.
اسکورپیوس/هری: بعد هم اون حرفی که بابات زد...
دلفی/هرماینی: پسرها... الآن هرماینی برمیگرده - زیاد وقت نداریم.
آلبوس/رون: (خطاب به اسکورپیوس/هری) مگه شنیدی؟
دلفی/هرماینی: هرماینی یه زمان برگردان رو کجا ممکنه مخفی کنه؟ (اطراف اتاق را میگردد، متوجه قفسه های کتاب می شود.) قفسه های کتاب رو بگردین.
جستجو را آغاز میکنند. اسکورپیوس/هری با نگرانی به دوستش نگاهی می اندازد.
اسکورپیوس/هری: برای چی به من نگفتی؟
آلبوس/رون: بابام برگشته بهم گفته ای کاش من پسرش نبودم. به نظرت شروع جالبی برای گفتگومون می تونست باشه؟
اسکورپیوس/هری در حال تلاش برای پیدا کردن پاسخی مناسب است.
اسکورپیوس/هری: میدونم که اون جریان ولدمورت واقعیت نداره... و میدونی... ولی بعضی وقت ها، فکر میکنم بابام داره به این فکر میکنه که: چی شد من همچین بچه ای رو وارد این دنیا کردم؟
آلبوس/رون: بازم شرف داره به بابای من. مطمئنم بیشتر وقت ها داره به این فکر میکنه که: چطور میتونم این بچه رو پس بدم؟
دلفی/هرماینی تلاش میکند اسکورپیوس/هری را به سمت قفسه بکشاند.
دلفی/هرماینی: شاید بهتر باشه الآن به مشکل فعلیمون برسیم.
اسکورپیوس/هری: منظورم اینه که یه دلیلی هست که ما با هم دوست شدیم، آلبوس... یه علتی داشت که ما همدیگه رو پیدا کردیم، میدونی چی میگم؟ و علتش هر چیزی که باشه، این ماجراجویی در مورد اینه که...
سپس نگاهش به کتابی در قفسه می افتد که باعث می شود اخم کند.
کتاب های این قفسه ها رو دیدین؟ کتاب های خیلی خفنی اینجاس. کتاب های ممنوعه، کتاب های طلسم شده.
آلبوس/هری: چگونه ذهن اسکورپیوس را از مشکلات سخت احساسی منحرف کنیم. او را به یک کتابخانه ببرید.
اسکورپیوس/هری: همه ی کتاب های بخش ممنوعه و یه سری کتاب دیگه اینجاس. «شیطانی ترین جادوها». «دوستان قرن پانزدهم».«غزل های یک جادوگر» - این کتاب حتی توی هاگوارتز هم مجاز نیست!
آلبوس/رون: «سایه ها و ارواح». «راهنمای تاجریزی ارتباط با مردگان».
دلفی/هرماینی: اینا کم کتاب هایی نیستن واسه خودشون، مگه نه...
آلبوس/رون: «تاریخچه حقیقی جادوی عقیق.» «طلسم شکنجه گر و راهنمای سوءاستفاده از آن».
اسکورپیوس/هری: اینجا رو نیگا. اوه. «چشمان من و راهنمای دیدن فرای چشم درون»اثر سیبل تریلانی. یه کتاب پیشگویی. هرماینی گرنجر از پیشگویی متنفره. خیلی جالبه. این یه کشف...
کتاب را از قفسه بیرون میکشد. کتاب بصورت طاق باز زمین می افتد و شروع به صحبت می کند.
کتاب: بخش اول، دهم است، نشانه ای دلسردکننده.
آن را دره پیدا خواهید کرد ولی در ره نیست.
اسکورپیوس/هری: عجب. کتابی که حرف میزنه. یه کم عجیبه.
کتاب: بخش دوم، در میان ضمیر آدمیان، متکبرترین است.
تو نیستی، او نیست، نه ما و نه آن ها.
و بخش سوم، هم دامی است برای ماهی و هم مسیری جهت طی شدن.
آلبوس/رون: یه معماست. داره یه معما میگه.
کتاب: گشتی در شهر، سفری تعیین شده.
دلفی/هرماینی: چیکار کردی؟
اسکورپیوس/هری: من، آه، یه کتاب رو باز کردم. کاری که - در تمام عمرم روی این کره خاکی – هیچوقت کار خطرناکی نبوده.
کتاب ها به حرکت در می آیند و آلبوس/رون را به چنگ می آورند. او به سختی از چنگشان فرار می کند.
آلبوس/رون: این دیگه چه وضعشه؟
دلفی/هرماینی: به عنوان سلاح ازش استفاده کرده. اون کتابخونه ش رو به یه سلاح تبدیل کرده. اینجا همون جاییه که زمان برگردان وجود داره. معما رو حل کنیم زمان برگردان رو پیدا می کنیم.
آلبوس/رون: بخش اول، دهم است. آن را دره پیدا می کنید ولی در ره نیست. د... حرف «د»...
کتاب ها سعی می کنند دلفی/هرماینی را در برگیرند.
اسکورپیوس/هری: بخش دوم، نه ما هست و نه آن ها. متکبرترین در میان ضمیر آدمیان است...
دلفی/هرماینی: (با هیجان) من! دِ-مِن...تور. باید یه کتاب درمورد دیوانه سازها [دمنتور] پیدا کنیم. (قفسه ی کتاب او را به درون خود میکشد.) آلبوس!
آلبوس/رون: دلفی! معلومه چه خبره؟
اسکورپیوس/هری: تمرکز کن، آلبوس. کاری رو بکن که اون میگه. یه کتاب در مورد دیوانه سازها پیدا کن و خیلی مراقب باش.
آلبوس/رون: ایناهاشش. «دیوانه سازان سلطه گر: تاریخ حقیقی آزکابان».
کتاب از بالای قفسه به پرواز در می آید و با تاب خطرناکی به اسکورپیوس/هری حمله می کند و او مجبور می شود جاخالی دهد. او محکم با قفسه ای برخورد می کند که سعی بر بلعیدن او دارد.
کتاب: من در قفس زاده شدم
اما با خروش آن را در هم شکستم
گونت درون من
مرا با ریدل آزاد کرد
از آنچه باعث نیستی من می شد.
آلبوس/اسکورپیوس: ولدمورت.
دلفی که به شکل خود بازگشته، در میان کتاب ها فرو می رود.
دلفی: سریع تر حلش کن!
دلفی در حالی که جیغ میزند دوباره به داخل کشیده می شود.
آلبوس/رون: دلفی! دلفی!
سعی می کند دلفی را بگیرد، اما اثری از او نیست.
اسکورپیوس/هری: دوباره به شکل خودش دراومده بود... متوجه شدین؟
آلبوس/رون: نه! چون بیشتر نگران این بودم که یه قفسه ی کتاب داشت اونو میخورد! یه چیزی پیدا کن. هر کتابی که در مورد ولدمورت باشه.
یک کتاب پیدا می کند.
«نواده ی اسلیترین»؟ به نظرت خودشه؟
کتاب را از قفسه بیرون میکشد، کتاب به جای خود برمیگردد، آلبوس/رون توسط قفسه ی کتاب بلعیده می شود.
اسکورپیوس/هری: آلبوس؟ آلبوس!!
اما اثری از آلبوس/هری نیست.
خیلی خب. این که نیست. ولدمورت. ولدمورت. ولدمورت.
قفسه ها را بررسی می کند.
«ماروولو: حقیقت»، این باید خودش باشه...
کتاب را باز می کند. کتاب دوباره پرتاب می شود و نوری کورکننده تابیده می شود و صدایی بم تر از قبل به گوش می رسد.
کتاب: من موجودی هستم که ندیده ای
تو هستم. خودم هستم. طنینی غیرمنتظره.
گاهی جلو هستم، گاهی عقب،
همراهی همیشگی، چرا که ما به هم پیوسته ایم.
آلبوس از میان کتاب ها پدیدار می شود. دوباره به شکل خودش درآمده است.
اسکورپیوس/هری: آلبوس...
سعی می کند آلبوس را بگیرد.
آلبوس: نه. فقط... فــــــــــکر کن.
آلبوس با شدت دوباره به درون قفسه ی کتاب کشیده می شود.
اسکورپیوس/هری: ولی من نمیتونم... طنینی نامرئی، یعنی چیه؟ من تنها کاری که خوب بلدم فکر کردنه و وقتی که لازمه فکر کنم... نمیتونم.
کتاب ها او را به داخل خود می کشند؛ او ناتوان است. وضعیت ترسناکی است.
سکوت حاکم می شود.
سپس بنگ... رگباری از کتاب ها از قفسه آزاد می شوند... و اسکورپیوس دوباره ظاهر می شود. کتاب ها را با ضربه به کنار میراند.
اسکورپیوس: نه! این کارو نمیکنی! سیبل تریلانی. نه!!!!
به اطرافش نگاه می کند، درکتاب ها غرق شده اما پر انرژی است. این کارها اشتباهه. آلبوس؟ صدامو میشنوی؟ تمام این بدبختی ها برای یه زمان برگردان کوفتی. فکر کن، اسکورپیوس. فکر کن.
کتاب ها تلاش می کنند او را به چنگ بیاورند.
همراهی همیشگی. گاهی عقب. گاهی جلو. صبر کن ببینم. توجه نکرده بودم. سایه. جواب سایه است. کتاب «سایه ها و ارواح». باید خودش باشه...
او از قفسه بالا می رود، ولی کار وحشت آوری است چرا که قفسه به سوی او قد علم می کند و با هر قدم به دنبال گرفتن اوست.
کتاب را از قفسه بیرون میکشد. کتاب بیرون می آید و سر و صدا و هرج و مرج ناگهان متوقف می شود.
یعنی اون...؟
ناگهان سر و صدایی به گوش میرسد و آلبوس و دلفی از قفسه ها بیرون افتاده و نقش بر زمین می شوند.
شکستش دادیم. کتابخونه رو شکست دادیم.
آلبوس: دلفی، تو حالت...؟
دلفی: وای. عجب ماجرایی بود.
آلبوس متوجه کتابی می شود که اسکورپیوس روی سینه اش نگه داشته است.
آلبوس: اونه؟ اسکورپیوس؟ چی داخل کتابه است؟
دلفی: به نظرم بهتره ببینیم چیه، موافقین؟
اسکورپیوس کتاب را باز می کند: وسط آن... زمان برگردانی در حال چرخش است.
اسکورپیوس: زمان برگردان رو پیدا کردیم... هیچوقت فکر نمیکردم این قدر پیش بریم.
آلبوس: رفیق، حالا که اینو به دست آوردیم، قدم بعدی نجات دادن سدریکه. سفر ما تازه شروع شده.
اسکورپیوس: تازه شروع شده و تقریباً ما رو نصفه جون کرده. خوبه. خیلی خوب میشه.
زمزمه ها بلند شده و به خروش تبدیل می شوند. و صحنه سیاه و قطع می شود.