● اثر جی. کی. رولینگ
جک ثورن
جان تیفانی
•بخش سوم:
اسکورپیوس– پر از امید و با چمدانی پرتر و بزرگتر در دست - شروع به صحبت میکند.
اسکورپیوس: (با حالتی امیدوار) سلام، رُز.
رُز: (با صراحت) خداحافظ، آلبوس.
اسکورپیوس: (همچنان امیدوار) اون حس خوبی به آدم میده.
و ناگهان درون سرسرای بزرگ هستیم و پروفسور مک گوناگل، در حالی که لبخند ملیحی بر صورت دارد روی صحنه ایستاده است.
پروفسور مک گوناگل: و مفتخرم که عضو جدید تیم کوییدیچ گریفیندور رو معرفی کنم – بازیکن جدیدمون – (متوجه میشود که باید خودش را بی طرف جلوه دهد) جستجوگر درجه یک و جدیدتون... رُز گرنجر-ویزلی.
سرسرا در تشویق و هلهله ها غوطه ور میشود. اسکورپیوس هم همراه آنان در حال تشویق کردن است.
آلبوس: تو هم تشویقش میکنی؟ ما از کوییدیچ متنفریم و تازه اونم برای یه گروه دیگه بازی میکنه.
اسکورپیوس: اون دخترداییته، آلبوس.
آلبوس: فکر کردی اگه اون جات بود تو رو تشویق میکرد؟
اسکورپیوس: من که فکر میکنم عالیه.
همانطور که ناگهان کلاس معجون سازی آغاز میشود، دانش آموزان دور آلبوس را میگیرند.
پالی چپمن: آلبوس پاتر. چه اسم و فامیل بی ربطی. وقتی از پله ها میاد بالا حتی تابلوهای نقاشی هم روشون رو بر میگردونن.
آلبوس روی یکی از معجون ها خم می شود.
آلبوس: و حالا باید از این پودر شاخ اسب دو شاخ اضافه کنیم – خودشه دیگه، نه؟!
کارل جنکینز: من که میگم بذار اون و بچه ی ولدمورت به حال خودشون باشن.
آلبوس: با یه مقدار کمی خون سمندر...
معجون با صدای بلندی منفجر میشود.
اسکورپیوس: خیلی خُب، عنصر معکوسش چیه؟ چی رو باید تغییر بدیم؟
آلبوس: همه چیو.
سپس، زمان همینطور رو به جلو حرکت میکند – چشمان آلبوس تاریکتر و صورتش رنگ پریده تر میشود. هنوز پسر جذابی است، اما سعی میکند این ویژگی را نپذیرد.
و ناگهان، همراه پدرش – که همچنان سعی میکند به پسرش (و خودش) تلقین کند که همه چیز رو به راه است – به سکوی نُه و سه چهارم بازمیگردد. هر دوی آنها یک سال دیگر بزرگتر شده اند.
هری: سال سوم، سال خیلی خوبیه. این رضایتنامه ی رفتن به هاگزمیدته.
آلبوس: من از هاگزمید متنفرم.
هری: چطور میتونی از جایی که هنوز عملاً ندیدیش متنفر باشی؟
آلبوس: بخاطر اینکه میدونم پر از شاگردهای هاگوارتزه.
آلبوس رضایتنامه را مچاله میکند.
هری: یه بار فقط امتحانش کن – بیخیال – این فرصت رو داری که بدون اینکه مامانت متوجه بشه و با خیال راحت به مغازه دوکهای عسلی بری – نه، آلبوس، این کار رو نکن.
آلبوس: (چوب دستیش را تکان میدهد) اینسندیو!
کاغذ مچاله ی رضایتنامه آتش میگیرد و سپس تبدیل به خاکستر میشود و بر کف صحنه فرو میریزد.
هری: بر پدر تمام کارهای احمقانه لعنت!
آلبوس: نکته ی جالبش اینه که خودم هم انتظار نداشتم طلسمم کار کنه. تو اجرای این طلسم افتضاحم.
هری: آل – آلبوس، من مدام با پروفسور مک گوناگل در ارتباطم – میگه گوشه گیری میکنی و تو خودتی – توی درسها مشارکت نمی کنی- مطمئناً تو... تو...
آلبوس: خب تو دوست داری چیکار کنم؟ معجزه کنم محبوب بشم؟ با جادو جنبل خودمو بندازم تو یه گروه جدید؟ به یه شاگرد بهتر تغییرشکل بدم؟! فقط یه طلسم اجرا کن بابا، و منو به چیزی که میخوای باشم تبدیل کن، خیلی خب؟ اینطوری برای هردومون هم بهتر میشه. باید برم. باید به قطار برسم. باید دوستمو پیدا کنم.
آلبوس به طرف اسکورپیوس میدود که بدون داشتن هیچ دغدغه ای در به دنیا بر روی چمدانش نشسته است.
(با حالتی خوشحال.) اسکورپیوس... (نگران میشود.) اسکورپیوس... حالت خوبه؟
اسکورپیوس چیزی نمیگوید. آلبوس سعی میکند از طریق حرکت و حالت چشمان دوستش فکر او را بخواند.
مامانت؟ حالش بدتر شده؟
اسکورپیوس: دیگه حالش بدتر از این نمیشه.
آلبوس کنار اسکورپیوس می نشیند.
آلبوس: فکر کردم برام نامه می فرستی...
اسکورپیوس: نمی دونستم چی بنویسم...
آلبوس: نمیدونم چی باید بگم...
اسکورپیوس: هیچی نگو.
آلبوس: کاری از دستم بر میاد که بتونم انجام....؟
اسکورپیوس: بیا مراسم خاکسپاریش.
آلبوس: حتماً.
اسکورپیوس: و دوست خوبم بمون.
و ناگهان کلاه گروه بندی در وسط صحنه قرار میگیرد و بدین معناست که به سرسرای بزرگ بازگشتیم.
کلاه گروه بندی: از چیزی که قراره بشنوی میترسی؟
میترسی اسم گروهی که از آن وحشت داری را بگویم؟
اسلیترین نه! گریفیندور نه!
هافلپاف نه! ریونکالو نه!
نگران نباش فرزندم، من کارم رو بلدم،
اگه اول گریه کنی، خندیدن رو هم یاد میگیری.
لیلی پاتر. گریفیندور.
لیلی: ایول!
آلبوس: عالیه.
اسکورپیوس: جداً فکر میکردی بیفته توی گروه ما؟ پاترها مالِ اسلیترین نیستن.
آلبوس: به جز دوستت.
در حالی که سعی میکند از دید بقیه مخفی شود، دانش آموزان دیگر می خندند. آلبوس به همه آنها نگاهی می اندازد.
من اینو انتخاب نکردم، تو که میدونی؟ من انتخاب نکردم که پسرش باشم.
وزارت سحر و جادو، دفتر هری
هرماینی در دفتر شلوغ و درهم ریخته ی هری، کنار انبوه کاغذهایی که رو به رویش قرار دارند می نشیند. به آرامی آنها را دسته بندی می کند. هری با عجله وارد می شود.
از ناحیه ی گونه زخمی شده و در حال خونریزی است.
هرماینی: چطور پیش رفت؟
هری: واقعیت داشت.
هرماینی: تئودور نات؟
هری: بازداشت شده.
هرماینی: و زمان برگردان؟
هری زمان برگردان را نشان میدهد. به طرز فریبنده ای میدرخشد.
واقعیه؟ کار میکنه؟ این یه زمان برگردان ساعتی نیست – بیشتر از این آدم رو به گذشته میبره؟
هری: هنوز هیچی نمیدونیم. اونجا می خواستم امتحانش کنم ولی بعدش بیخیال شدم.
هرماینی: خُب، الآن تو چنگمونه.
هری: و مطمئنی که میخوای نگهش داری؟
هرماینی: فکر نکنم راه دیگه ای داشته باشیم. نگاش کن. کاملاً با اون زمان برگردانی که داشتم فرق میکنه.
هری: (با حالتی سرد و بی روح) ظاهراً از زمان بچگی مون جادوگری پیشرفت زیادی کرده.
هرماینی: داری خونریزی میکنی.
هری به صورت خود در آینه نگاهی می اندازد. با ردایش زخم را تمیز میکند.
نگران نباش. جای زخمش از بین میره.
هری: (با پوزخند) تو دفتر من چیکار میکنی هرماینی؟
هرماینی: مشتاق بودم در مورد تئودور نات بشنوم و – گفتم یه سری بزنم ببینم سر قولت در مورد رویه ی کاغذبازی های اداری موندی یا نه.
هری: آه، معلومه که نه.
هرماینی: آره. مشخصه که نموندی. هری، چطور تو این همه بی نظمی کار انجام میدی؟
هری چوب دستیش را تکان میدهد و کاغذها و کتابها به ستون های مرتب و منظمی تغییر شکل میدهند. هری لبخند میزند.
هری: دیگه بی نظمی نداریم.
هرماینی: ولی بازم بی توجهی میکنی. میدونی، چندتا کار جالب دیگه هم اینجا وجود داره... غول های غارنشین کوهستانی که سوار گرافورن ها کل مجارستان رو می چرخن، غول هایی که پشت کمرشون بال خالکوبی دارن و راست راست دارن توی دریاهای یونان می چرخن، و گرگینه هایی که کلاً آب شدن رفتن زیر زمین...
هری: عالیه، میریم اونجا. یه تیم برای این کار جمع میکنم.
هرماینی: هری، میفهمم. کاغذبازی های اداری خسته کننده ن...
هری: نه برای تو.
هرماینی: من خودم به اندازه ی کافی سرم شلوغ هست. اینا آدمها و جانورهایی هستن که توی نبردهای عظیم جادوگری کنار ولدمورت جنگیدن. اینا هم پیمان های تاریکی هستن – به علاوه ی چیزی که از خونه ی تئودور نات در آوردیم – میتونه معنا و مفهومی داشته باشه. ولی اگه رئیس نظارت بر قوانین جادویی پرونده های تئودور نات رو نخونه...
هری: ولی لازم نیست بخونمش – من خودم اونجا بودم، دادرسی براش برگزار کردم. تئودور نات – این من بودم که شایعات مربوط به زمان برگردان رو شنیدم و من بودم که اقدامات لازم رو در موردش انجام دادم. جداً لازم نیست محکومم کنی.
هرماینی به هری نگاه میکند – اوضاع حساس می شود.
هرماینی: آبنبات میل داری؟ به رون چیزی نگو.
هری: داری بحث رو عوض میکنی.
هرماینی: همینطوره. آبنبات میخوای؟
هری: نمیتونم بخورم. الآن خوردن شیرینی جات برامون قدغنه. (مکث کوتاه.) میدونی، امکان داره معتاد این چیزها بشی؟
هرماینی: چی میشه گفت؟ پدر و مادرم دندون پزشک بودن، بعضی وقتا مجبور بودم کله شقی کنم. توی چهل سالگی دیگه ترک کردنش فایده ای نداره، ولی... تو الآن کار فوق العاده ای انجام دادی. قطعاً محکوم نیستی – فقط ازت میخوام بعضی وقتا یه نگاهی هم به کاغذبازی های اداریت بندازی، همین. اینو یه نصحیت دوستانه و خوشایند از طرف وزیر سحر و جادو در نظر بگیر.
هری متوجه تأکید او بر مقامش می شود، سرش را تکان میدهد.
جینی چطوره؟ آلبوس چطوره؟
هری: به نظر به همون اندازه که تو انجام کاغذبازی های اداری استادم توی پدری کردن هم استادم. رُز چطوره؟ هوگو چطوره؟
هرماینی: (با پوزخند) میدونی، رون فکر میکنه که توی روز بیشتر از اینکه اون رو ببینم، مُنشی ام اتل رو می بینم (به بیرون اشاره میکند). به نظرت ارزشی داره که بخوایم بهترین پدر یا بهترین کارمند سال وزارتخونه رو انتخاب کنیم؟ زودباش. برو خونه پیش خانواده ات، هری، قطار سریع السیر هاگوارتز برای شروع سال تحصیلی جدید درآستانه ی حرکته – از زمان باقی مونده ات لذت ببر – و بعدش قبراق و سرحال برگرد اینجا و این پرونده ها رو بخون.
هری: واقعاً فکر میکنی این اتفاقات میتونن معنا و مفهومی داشته باشن؟!
هرماینی: (با لبخند) میتونه. ولی اگر واقعاً داشته باشه، یه راهی برای مبارزه و مقابله باهاش پیدا می کنیم، هری. ما همیشه یه راهی پیدا می کنیم.
بار دیگر لبخند میزند. آبنباتی در دهانش می اندازد و دفتر را ترک میکند. هری تنها میماند. کیفش را می بندد. از دفتر بیرون میرود و از راهرور عبور میکند. سنگینی دنیا روی شانه هایش قرار دارد. او خسته، به درون اتاقک تلفنی قدم میگذارد. 62442 را شماره گیری میکند.
اتاقک تلفن: بدرود، هری پاتر.
از وزارت سحر و جادو خارج می شود.
خانه ی هری و جینی پاتر
آلبوس نمی تواند بخوابد. بالای پله ها نشسته است. صداهایی را از پایین می شنود. قبل از آنکه هری ظاهر شود، صدایش را می شنویم. مرد مسنی که روی صندلی چرخدار نشسته در کنار اوست؛ ایموس دیگوری.
هری: ایموس، درک میکنم، واقعا درکت می کنم. ولی تازه رسیدم خونه و...
ایموس: سعی کردم توی وزارتخونه وقت ملاقات بگیرم. بهم گفتن: «آقای دیگوری، براتون وقت ملاقات میذاریم برای... بذار ببینم... دو ماه دیگه.» منم در کمال آرامش صبر کردم.
هری: این کار صحیحی نیست که نیمه شب بیای به خونه ی من، اونم وقتی که بچه هام دارن برای سال تحصیلی جدیدشون آماده میشن.
ایموس: دو ماه گذشت و یه جغد دریافت کردم: «آقای دیگوری، واقعاً متأسفم ولی آقای پاتر به خاطر کاری ضروری به مأموریت رفتن.مجبوریم زمان ملاقات رو کمی تغییر بدیم، بذارید ببینم... تا دو ماه دیگه.» و بعد دوباره و دوباره تکرار میشه. داری منو سر می دوونی.
هری: من رئیس اداره ی نظارت بر قوانین جادویی هستم. متأسفانه مسئول...
ایموس: خیلی چیزا هستن که مسئولشون تویی.
هری: ببخشید؟
ایموس: پسرم، سدریک. هنوز سدریک رو یادته، مگه نه؟
هری: (به یاد آوردن سدریک او را عذاب میدهد) بله، پسرتون رو به یاد میارم. از دست دادنش...
ایموس: ولدمورت تو رو می خواست! نه پسر منو! خودت بهم گفتی ولدمورت گفت: «اون یکی اضافه ست، بکشش.» اضافه. پسر من، پسر خوشگل من، اضافی بود.
هری: آقای دیگوری، همونطور که می دونین، من با تلاش های شما برای به یاد سپردن سدریک هم دردی میکنم، اما...
ایموس: یادبود؟ من دیگه علاقه ای به یادبود ندارم. من یه پیرمردم که یه پام لب گوره. اینجا اومدم تا ازت خواهش کنم، التماست کنم تا بهم کمک کنی اونو پس بگیرم.
هری با حیرت سرش را بلند می کند.
هری: اونو پس بگیری؟ ایموس، این کار ممکن نیست.
ایموس: وزارتخونه یه زمان برگردان داره، مگه نه؟
هری: تمام زمان برگردان ها نابود شدن.
ایموس: دلیل اینکه اینقدر فوری خودمو به اینجا رسوندم اینه که یه شایعه به گوشم رسیده. شایعه ای موثق در مورد اینکه وزارتخونه از تئودور نات یه زمان برگردان غیرقانونی مصادره کرده و برای تحقیقات نگهش داشته. بذار از اون زمان برگردان استفاده کنم. بذار دوباره پسرمو برگردونم.
مکث طولانی و مرگباری حاکم میشود. این وضعیت برای هری به شدت دشوار است. تماشا می کنیم که آلبوس در حال گوش دادن به صحنه نزدیک تر می شود.
هری: ایموس، بازی با زمان؟ خودت میدونی که نمی تونیم این کار رو انجام بدیم.
ایموس: چند نفر آدم به خاطر پسری که زنده موند از دنیا رفتن؟ دارم ازت درخواست میکنم یکیشون رو نجات بدی.
این حرف هری را آزار میدهد. در حالی که فکر میکند چهره اش درهم میرود.
هری: هرچیزی که شنیدی، باید بدونی که داستان تئودور نات ساختگیه، ایموس. متأسفم.
دلفی: سلام.
آلبوس از ظاهر شدن دلفی، زنی حدودا بیست و چند ساله با چهره ای مصمم که از میان پله ها به او می نگرد به شدت جا می خورد.
وای، معذرت میخوام. نمی خواستم بترسونمت. خودم هم قبلاً همیشه توی راه پله فالگوش وایمیستادم. منتظر می موندم تا جزئی ترین حرف های جالب هم بشنوم.
آلبوس: تو کی هستی؟ چون اینجا خونه ی منه و..
دلفی: خب معلومه، یه دزد هستم. میخوام تمام دارایی هاتو بدزدم. طلا، چوب دستیت و شکلات های قورباغه ایت رو به من بده! (نترس به نظر میرسد ولی بعد لبخند میزند.) یا اون، یا اینکه من دلفی دیگوری هستم. (از پله ها بالا میرود و دستش را دراز میکند.) دلفی هستم. من از ایموس نگهداری میکنم، حداقل سعی میکنم نگهداری کنم.(ایموس را نشان میدهد.) و شما؟
آلبوس: (با لبخندی ماتم زده) آلبوس هستم.
دلفی: معلومه! آلبوس پاتر! پس هری پدرته؟ خیلی هیجان انگیزه، نه
آلبوس: نه، اصلا.
دلفی: وای باز پامو از گلیمم درازتر کردم؟ توی مدرسه همه همینو بهم می گفتن. هیچ سوراخ موشی نیست که دلفی دیگوری توش فضولی نکنه.
آلبوس: در مورد منم زیاد از این حرف ها میزنن.
ایموس: دلفی.
دلفی راه می افتد اما سپس مردد میشود. به آلبوس لبخند می زند.
دلفی: ما خانواده مون رو انتخاب نمی کنیم. ایموس فقط بیمار من نیست، عموی منه. یکی از دلایلی که این کار رو در فلاگلی بالایی قبول کردم همین بود. ولی این مسئله کار رو دشوار کرده. زندگی کردن با کسانی که اسیر گذشته هستن سخته، مگه نه؟
ایموس: دلفی!
آلبوس: فلاگلی بالایی؟
دلفی: خانه ی سالمندان جادوگر و ساحره ی سنت آزوالد . اگه دوست داشتی بهمون سر بزن.
ایموس: دلفی!
دلفی لبخند میزند و همانطور که از پله ها پایین می آید سکندری میخورد. به اتاقی که ایموس و هری در آن هستند وارد می شود. آلبوس او را تماشا میکند.
دلفی: بله عمو؟
ایموس: با هری آشنا شو که زمانی خیلی مشهور بود اما حالا یه کارمند سنگدل وزارتخونه شده. شما رو در آرامش میذارم، آقا. اگر آرامش کلمه ی درستی باشه. دلفی، صندلیم...
دلفی: چشم، عمو.
ایموس با صندلی چرخ دار از صحنه بیرون برده می شود. هری تنها می ماند و درمانده به نظر میرسد. آلبوس تماشا میکند و به فکر فرو میرود.
خانه ی هری و جینی پاتر، اتاق آلبوس
آلبوس روی تخت نشسته است و اتفاقات بیرون از اتاق او در حال جریان هستند. همچنان در برابر اتفاقات بیرون بی واکنش مانده است. از دور دست صدای فریاد جیمز را می شنویم.
جینی: جیمز میشه لطفاً بیخیال موهات بشی و اون اتاق کوفتیت رو یه کم تمیز کنی؟
جیمز: چطوری بیخیال بشم؟ صورتی شده! مجبورم از شنل نامرئیم استفاده کنم!
جیمز نزدیک در می آید. موهای او صورتی رنگ است.
جینی: بابات اون شنل رو برای این کارا بهت نداده ها!
لیلی: کسی کتاب معجون سازی منو ندیده؟
جینی: لیلی پاتر، فکر نکنی اونها رو فردا میتونی بپوشی و بری مدرسه...
لیلی دم در اتاق آلبوس ظاهر میشود. لباسی پوشیده که بال های فرشته مانندی دارد که بال بال میزنند.
لیلی: من عاشق این لباسم. ببین دارن بال بال میزنن.
به محض اینکه هری وارد اتاق آلبوس می شود، لیلی خارج می شود. هری نگاهی به اتاق می اندازد.
هری: سلام.
مکث معذب کننده ای بین آن دو به وجود می آید. جینی وارد اتاق می شود. متوجه حالت آن دو می شود و لحظه ای آنجا میماند.
فقط خواستم این هدیه ای – هدیه هایی - رو که رون برای قبل از هاگوارتز رفتن تون فرستاده بهت بدم...
آلبوس: بله. یه معجون عشق. باشه.
هری: فکر کنم خواسته باهات شوخی کنه – نمیدونم در مورد چی. برای لیلی کوتوله های گوزو فرستاده، جیمز یه شونه ازش گرفته که باعث شده موهاش صورتی بشه. خب، رونه دیگه. رون. میدونی که؟
هری معجون عشق آلبوس را روی تختش می گذارد.
من هم برات – این هم از طرف منه...
پتوی کوچکی را به او نشان میدهد. جینی به او نگاهی می اندازد، متوجه می شود که هری در حال تلاش برای برقراری ارتباط با آلبوس است، و بعد به آرامی اتاق را ترک می کند.
آلبوس: یه پتوی قدیمی بهم میدی؟
هری: خیلی فکر کردم که امسال چه هدیه ای بهت بدم. خب خیلی وقته که جیمز اون شنل نامرئی رو داره و لیلی هم – میدونستم اون عاشق باله – اما تو. تو الآن "۱۴" ساله ت شده آلبوس، و منم می خواستم چیزی بهت بدم که – معنایی داشته باشه. این... آخرین چیزیه که از مادرم به من رسیده. در واقع تنها چیزه. منو توی این پیچیده بودن و گذاشتن دم در خونه دورسلی ها. فکر می کردم از بین رفته باشه، ولی بعد از اینکه خاله پتونیا فوت کرد، بین اموالش این پتو مخفی شده بود. دادلی به طرز شگفت انگیزی این رو پیدا میکنه و لطف میکنه برای من ارسالش میکنه و همیشه از اون به بعد – در واقع هر وقت که می خواستم توی مسئله ای شانس همراهم باشه، پیداش کردم و نگهش داشتم و حالا گفتم شاید تو بخوای...
آلبوس: منم بخوام نگهش دارم؟ باشه. حله. خدا کنه برام شانس بیاره چون واقعاً به شانس نیاز دارم.
پتو را لمس می کند.
اما خودت باید نگهش داری.
هری: فکر کردم – باور داشتم – پتونیا می خواسته که من داشته باشمش و برای همین ننداختش دور و حالا میخوام که تو داشته باشیش. من واقعاً مادرم رو نمی شناسم، اما فکر کنم اونم میخواسته که تو این رو داشته باشی. و شاید – بتونم بیام تو و این پتو رو توی روز هالووین پیدا کنم. دوست دارم سالگرد شب درگذشتشون، این پتو همراهم باشه و ممکنه این چیز خوبی برای هر دوی ما باشه...
آلبوس: گوش کن، کلی وسیله دارم که باید جمع کنم و تو هم شکی نیست که کلی دردسر برای کارهای وزارتخونه داری، پس...
هری: آلبوس، من میخوام که تو این پتو رو داشته باشی.
آلبوس: که باهاش چیکار کنم؟ پرهای بالدار با عقل جور در میاد بابا، شنل نامرئی هم منطقیه – اما این چیه واقعاً؟
هری به وضوح قلبش شکسته شده. به پسرش نگاهی می اندازد، محتاج به برقراری ارتباط با اوست.
هری: کمک میخوای؟ برای جمع کردن وسایلت. من همیشه عاشق اینکار بودم. منظورم اینه که عاشق رفتن از پریوت درایو و برگشتن به هاگوارتز بودم. که... میدونم تو دوستش نداری اما...
آلبوس: برای تو بهترین مکان روی زمینه. خودم میدونم. یتیم بیچاره، عمو و خاله دورسلی ش براش قلدری میکردن...
هری: آلبوس، خواهش میکنم – میشه فقط -
آلبوس: ... پسر خاله ش دادلی بدبختش کرده بود، هاگوارتز نجاتش داد. میدونم بابا، همه ش رو میدونم.
هری: آلبوس پاتر، نمیخوام وارد این بازی بشم که راه انداختی.
آلبوس: یتیم بیچاره ای که رفت همه مون رو نجات بده. خب بنده اجازه دارم از طرف کل جامعه ی جادویی عرض کنم که چقدر قدردان حرکات قهرمانانه ی جنابعالی هستیم. الآن باید تعظیم کنیم یا به احترامتون بایستیم؟
هری: آلبوس، خواهش میکنم – تو میدونی که من هرگز دنبال قدرشناسی نبودم.
آلبوس: ولی الآن همه ی وجود من قدردان شده – احتمالاً باید معجزه ی این پتوی کپک زده باشه که باعث شده...
هری: پتوی کپک زده؟
آلبوس: فکر کرده بودی چه اتفاقی میفته؟ میایم همدیگه رو بغل می کنیم و به هم میگیم چقدر همیشه همدیگه رو دوست داشتیم؟ هان؟ هان؟
هری: (بالاخره آرامش خود را از دست میدهد) اصلاً میدونی چیه؟ دیگه من خودم رو مسئول ناراحتی های تو نمی دونم. حداقلش اینه که یه پدر بالاسرت هست. چون من نداشتم، میفهمی؟
آلبوس: اون وقت فکر کردی از بدشانسیت بوده؟ من که اینجوری فکر نمی کنم.
هری: دوست داشتی من مُرده بودم؟
آلبوس: نه! فقط دوست داشتم تو بابای من نبودی.
هری: (صورتش قرمز میشود) خب، وقت هایی هم هست که منم آرزو میکنم تو پسرم نبودی.
سکوت می شود. آلبوس سرش را تکان میدهد. مکث میکند. هری متوجه حرفی که زده می شود.
نه، منظورم این نبود که...
آلبوس: چرا. اتفاقاً منظورت دقیقاً همین بود.
هری: آلبوس، قضیه اینه که تو میدونی دقیقاً چطوری باید منو جوشی کنی...
آلبوس: حرف دلت بود بابا. و صادقانه بخوام بگم، اصلاً تو رو مقصر نمی دونم.
مکث هولناکی به وجود می آید.
بهتره دیگه الآن منو تنها بذاری.
هری: آلبوس، خواهش میکنم...
آلبوس پتو را بلند می کند و آن را پرتاب میکند. پتو به معجون عشق رون برخورد میکند و باعث می شود کل پتو و تخت را آغشته به خود کند و دود کوچکی را ایجاد کند.
آلبوس: پس دیگه این پتو نه شانس برام میاره نه عشق.
آلبوس از اتاق خود بیرون می رود. هری به دنبالش می رود.
هری: آلبوس. آلبوس... خواهش میکنم...