آبمیوه ای توی لیوانم میریختم
یدفعه زنگ خورد تق تق
شاید صدای در بود ولی من این صدا رو شنیدم
به صدای زنگ عادت نداشتم
ی مردی رو دیدم با ی کت خیلی ساده
بوی عطر میداد
بهم گفت چرا ناخونته نگرفتی
یدفعه ی طوفان همه جا رو گرفت
خونمونو برد ی خونه ی کاهگلی بود
بعد ها فهمیدم این مرد طوفان بود
تنها من بودم و یک ساعت
عقربه ای که خیلی آروم جلو میرفت اما ترسناک
جون میکند تا بره جلو ولی نمیدونم چرا انقدر زود میگذشت
انگار خیلی دیر میگذشت ولی ی نگاه انداختم دیدم دیگه آدم هایی که با هم میخندیدن، دعوا میکردن و... نیستن
دیگه خبری از اون منظره سر سر سبز نبود
خشک بود سرد بود
باری دیگه مرد طوفان اومد
اینبار گفت تو هم باید بری
گفتم من خودمو نمیکشم
اینبار سخت تر و تند تر از قبل حمله کرد
محکم به درخت چسبیدم
طوفان گفت از چه چیزی ترسیدی که نمیخوای بیای
گفتم چرا باید بیام
گفت طبیعت گاهی بی رحمه تو زیادی قدیمی هستی برای این آدم های جدید نگاه کن همه قدیمی ها رفتن تو هم باید بری
من جواب دادم چرا نباید ی قدیمی بین این جدید ها باشه پس این چطوری تاریخ رو بنویسن
یکی نباید باشه که بهشون بگه در زمان های قدیم چه چیزی بوده
طوفان گفت اگه دروغ بگی چی؟
خیلی راحت پاسخ دادم: مهم نیست چی بگم مهم اینه که فقط بگم اونا باور میکنن...
این شد که اجازه داد من بمونم..