مطلب ارسالی کاربران
☘کفش های قرمز☘
● اثر هانس کریستین آندرسن
• بخش اول:
دختر کوچک و زیبایی بود که هیچوقت در موقع تابستان کفش به پا نداشت، چون او خیلی فقیر بود و تنها در زمستان کفشهای چوبی بزرگی به پا میکرد که باعث میشد که همیشه پشت پاهایش تاول بزند و قرمز شود.
در روستایی که او زندگی میکرد، زن پیر و مهربانی بود که وقتی وضع ناراحت کننده دختر کوچک را دید تصمیم گرفت برای او با تکه های یک لباس کهنه قرمز رنگ، کفش کوچکی بدوزد. کفشها شکل قشنگی نداشتند ولی در هر صورت پاپوش گرمی برای او بودند.
این دختر کوچک《کارن》نام داشت. درست همان روزی که کارن کفشهای قرمزش را از خانم پیر گرفت، مادرش که مدتها بیمار بود مُرد و اورا تنها گذاشت. در مراسم تدفین هیچکس نبود و دخترک با ساقهای برهنه در پشت تابوت فقیرانه مادرش ایستاده بود. در همین هنگام کالسکه بزرگی از آنجا رد شد که توی آن خانم ثروتمندی نشسته بود. او زن پیری بود با جثه ای بزرگ و چاق، وقتی دخترک پابرهنه را در آن وضع دید، دستور داد کالسکه را متوقف کنند. بعد پیاده شد و از پدر روحانی که آنجا بود درباره دخترک پرسید. پدر روحانی برای او شرح داد که الآن مراسم تدفین مادر این دخترک است و او دیگر هیچ سرپرستی ندارد. خانم پیر گفت:《این دختر کوچک را به من بسپارید. من از او سرپرستی خواهم کرد و نسبت به او مهربان خواهم بود.》به این ترتیب کارن به همراه خانم پیر رفت. او فکر میکرد دلسوزی خانم پیر بخاطر کفشهای قرمز پارچه ای است که بدست گرفته است. در هر صورت به منزل خانم پیر در شهر دیگری رفت و خانم پیر برای او لباسهای قشنگ و کفشهای نو گرفت.
در آن جا کارن توانست خواندن را یاد بگیرد و همچنین خیاطی را بیاموزد. هرکس او را می دید می گفت:《چه دختر کوچک لوسی است!》اما کارن هنگامی که خود را در آینه می دید فکر می کرد آینه به او می گوید:《تو بیشتر از یک دختر کوچک ملوس هستی، تو بسیار زیبا و قشنگی.》
روزی از روزها همه خبردار شدند که ملکه از میان آن شهر می گذرد. او به همراه دختر کوچکش که یک شاهزاده خانوم کوچولو بود توی کالسکه قشنگی نشسته بودند. مردم اطرفا خیابان ایستاده بودند و نسبت به او ابراز احساسات می کردند. کارن هم به همراه خانم پیر در میان جمعیت بودند. کارن به آن شاهزاده خانم کوچولو نگاه میکرد. او لباس سفیدی بر تن داشت و توی کالسکه بدون سقفی نشسته بود طوری که همه میتوانستند او را ببینند.
لباس سفیدش دنباله نداشت، تاج طلایی هم بر سر نداشت، اما کفشهای چرمی قرمز رنگی به پا داشت. کفشها واقعا زیبا و غیر قابل وصف بودند. کارن به کفشهای قرمز پارچه ای که آن زن پیر کفاش در روستا برایش دوخته بود، فکر کرد و آنها را با این کفشهای قرمز برّاق مقایسه کرد. کفشهای قرمز شاهزاده خانم بی نظیر بود، شاید در دنیا همتا نداشت.