داستان کوتاه
شخصی را قرض بسیار ضرورت بود، تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان میکند.
شخص ضرورتمند، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه میزند، آن صحنه را دید و پشیمان شد و بازگشت.
تو را که این همه گفتو گوست بر دَرمی،
چگونه از تو توقع کند کسی کَرمی؟
تاجر چشم اش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است، پس به دنبال او رفت و گفت: با من کاری داشتی؟
شخص ضرورتمند گفت: برای هر چه آمده بودم بي فايده بود.
تاجر فهمید که برای پول آمده است.
تاجر به غلام اش اشاره کرد و کیسه يي سکه زر به او داد.
شخص ضرورتمند تعجب کرد و گفت: آن چانه زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟
تاجر گفت: آن معامله با یک تاجر بود ولی این معامله با خدا، در کار خیر طرف حسابم با خداست و او خیلی خوش حساب است.