کوئنتین تارانتینو از همان ابتدای آغاز فعالیت خود به عنوان کارگردان در کشور ایالات متحدهی آمریکا با اقبالی کم سابقه روبهرو شد. اولین فیلم او یعنی سگدانی علاوه بر جلب نظر مخاطبان مختلف، تعریف جدیدی از قصه پردازی یک داستان جنایی با محوریت سرقت ارائه میکرد که سکانس سرقت در آن حذف شده بود. به همین دلیل منتقدین سینما ظهور یک کارگردان پست مدرن متفاوت را پبشبینی کردند که هر اثر او چیزی تازه برای نمایش و جلوهگری دارد. در این لیست هر ۱۰ فیلم این کارگردان بزرگ حال حاضر سینما را با هم مرور خواهیم کرد.
کارنامهی نه چندان بلند کوئنتین تارانتینو هیچ فیلم بدی ندارد؛ به همین دلیل از هم اکنون میدانم که رتبهبندی آثار او قطعا محل مناقشه خواهد بود؛ هر خوانندهی این مطلب میتواند لیستی از فیلمهای مورد علاقهی خود در ذهنش داشته باشد. حتی در فضایی جدیتر، منتقدین سینمایی هم در تعیین رتبهی فیلمهای او با دردسرهایی روبهرو هستند اما آنچه که به نظر میرسد بر سر آن یک اتفاق نظر وجود دارد، برمیگردد به رتبهی اول و انتهایی فهرست؛ گویی همه قبول دارند که بهترین فیلم او داستان عامهپسند است و بدترینش ضد مرگ.
۱۰. ضد مرگ (Death proof)
بازیگران: کرت راسل، پوزاریو داوسون
عرض شد که گویی همه قبول دارند این فیلم ضعیفترین اثر در کارنامهی فیلمسازی کوئنتین تارانتینو است؛ اما این بدان معنا نیست که با فیلمی ضعیف و ناچیز روبهرو هستیم که ارزش تماشا کردن ندارد بلکه فقط نسبت به آثار دیگر کارنامهی سینمایی این فیلمساز بزرگ حال حاضر دنیا در رتبهای پایینتر قرار میگیرد. در واقع باید به تماشای بقیهی فیلمهای تارانتینو نشست، خوبی آنها را دید تا متوجه شد که ضعیفترین آنها هم میتواند فیلمی قابل تماشا و حتی لذتبخش باشد.
ضمن آنکه تماشای ضدمرگ برای درک ریشههای علاقهی تارانتینو و نحوهی فکر کردن و عشقبازی او با جهان سینما، فیلمی کلیدی و مهم است. کوئنتین تارانتینو زمانی در زندگی خود علاقهی بسیاری به فیلمهای درجه B هالیوود داشت که مشخصهی آنها عدم وجود یک داستان محکم و چفت و بستدار و قرار گرفتن شخصیتها در یک موقعیت مشخص از ابتدا تا انتهای اثر بود. در اینگونه فیلمها تأکید فیلمسازان بیشتر بر خلق فضا با استفاده از جلوهگریهای غلوآمیز دوربین است و همهی اینها بهانهای برای تارانتینو شد تا با ساختن ضد مرگ نامهای عاشقانه به فیلمهای مورد علاقهاش در دوران نوجوانی بنویسد؛ چرا که او این مواد خام را گرفت و در حد خودش ارتقا داد و مخاطب امروزی غرق شده در بلاک باسترها را به یاد فیلمهایی انداخت که زمانی با بودجههایی بسیار اندک اما با عشقی وصفناشدنی به سینما ساخته میشدند.
تصویری که تارانتینو از جامعهی پوچ و خالی از ارزش امروز آمریکا در همین فیلم به ظاهر ساده نمایش میدهد تماشاگر را در انتخاب سمت همدلیبرانگیز ماجرا مردد میکند تا او نداند باید سمت قاتل بایستد یا قربانیان؛ به این دلیل که به نظر میرسد قاتل در حال انتقام گرفتن از جامعهای است که دیگر پایبند به هیچ اصولی نیست. یکی از تواناییهای تارانتینو هم به همین موضوع بازمیگردد که او میتواند هر شخصیتی را جذاب از کار دربیاورد؛ حتی شخصیتی مانند قاتل خونریز این فیلم.
ضد مرگ علاوه بر بهرهمندی از دیالوگهای ناب به سبک کوئنتین تارانتینو، چند صحنهی اکشن مهیج و جذاب هم دارد که حسابی مخاطب را بر صندلی سینما میخکوب میکند.
«چهار دختر جوان در حال خوشگذرانی و تفریح هستند و شبی را در کنار هم میگذرانند. در این میان با مردی عجیب مواجه میشوند که خود را مایک بدلکار مینامد. مرد ادعا میکند ماشینی دارد که برای رانندهی آن ضد مرگ است و دوست دارد آن را به دخترها نشان بدهد اما …»
۹. بیل را بکش: قسمت دوم (Kill bill: volume 2)
بازیگران: اوما تورمن، دیوید کارادیان، مایکل مدسن و داریل هانا
شاید این بی انصافی باشد که دو فیلم بیل را بکش اول و دوم را جدا از هم ببینیم و جدا دربارهی آنها قضاوت کنیم؛ چرا که با کنار هم قرار دادن دو فیلم این مجموعه مشاهده میکنیم که کوئنتین تارانتینو یک حماسهی رزمی بزرگ خلق کرده که داستانی قوام یافته و شخصیتهایی جذاب دارد و مخاطب میتواند از لحظه به لحظهی آن لذت ببرد. اما بالاخره این دو فیلم در دو بخش مجزا ارائه شد و ما هم مجبوریم دو فیلم را به طور جداگانه داوری کنیم.
از این منظر قسمت دوم بیل را بکش به لحاظ بازی با قواعد فرمی و همچنین شیوهی متهورانهی داستانگویی، در جایی ضعیفتر از قسمت اول این مجموعه قرار میگیرد و حتی سر و شکل آن هم حکایت از فیلمی متعارفتر و به دور از آشناییزدایی قسمت اول دارد؛ قصهی فیلم سرراستتر از اولی است و به نظر جسارت تارانتینو کمتر. اما باز هم مانند فیلم اول شخصیتها در اوج هستند و تارانتینو میداند چگونه داستان این قصهی حماسی خود را تمام کند تا مخاطب به اوج لذت برسد.
بیل را بکش: قسمت دوم باز هم مانند قسمت اول از شیوهی داستانگویی اپیزودیک بهره برده است. قهرمان قصه به تلافی از زندگی نکبتبارش آمده تا همه چیز را تمام کند اما تارانتینو به خوبی میداند که اول باید چگونگی رسیدن قهرمان داستانش به این زندگی را تعریف کند. بنابراین بخش عمدهای از فیلم در فلاشبکی میگذرد که یکی از بهترین دستاوردهای تارانتینو در عالم سینما به حساب میآید. اگر همهی فیلم به خوبی همین فلاشبک بود، به سختی میشد جایگاهی مانند این به فیلم بیل را بکش: قسمت دوم داد.
در ادامهی ماجرا هم تارانتینو داستان را به شیوهی خودش با حداکثر اغراق در جهان فانتزی اثر پیش میبرد و چرایی هجوم عروس به زندگی بیل را زیر سؤال میبرد. تمام بلاهایی که عروس در طول فیلم تحمل میکند با همین منطق فانتزی ساخته شده و با همین منطق فانتزی هم توجیه میشود. حتی نحوهی تقابل او با دشمنان اطرافش هم بر همین منطق فانتزی استوار است. این از استادی کسی مانند تارانتینو است که میتواند جهانی چنین فانتزی را خودبسنده و قابل باور از کار دربیاورد.
«عروس در اتوموبیلی نشسته و داستان را تعریف میکند. او به سراغ باک، برادر بیل میرود که در کاروانی فکسنی زندگی میکند. عروس زیر کاروان پنهان میشود تا پس از ورود باک به کاروان با شمشیرش حملهور شود اما با آغاز حمله متوجه میشود که باک با اسلحهای در دست روی صندلی نشسته است. باک عروس را بیهوش و او را در مکانی دفن میکند تا شمشیر معروف هاتوری هانزوی وی را بفروشد اما …»
۸. جکی براون (Jackie brown)
بازیگران: پم گریر، رابرت دنیرو، ساموئل ال جکسون و بریجت فوندا
کوئنتین تارانتینو بعد از موفقیتهای بسیار با فیلمهای اولیه خود به سراغی داستانی دیوانهوار رفت که در آن هیچ چیز آنگونه که به نظر میرسد نیست. سپس تعدادی زیادی شخصیت عجیب و غریب وسط معرکه و داستان قرار داد که رفتار آنها فقط با منطق جهان سینمایی تارانتینو قابل توضح دادن است؛ آدمهایی که یک نفس حرفهای بیهوده میزنند و از هر دری سخن میگویند، جز اتفاقی که قرار است در آیندهی نزدیک شکل بگیرد.
از سویی خلافکارهای داستان با انجام همین رفتار خارج از چارچوب و بازی با توقعات مخاطب به هویتی جداگانه و مستقل برای خود میرسند و از سویی دیگر پلیسها یا همان قطب مثبت ماجرا با دست زدن به این آشنازدایی (این آشنازدایی نسبت به دیگر فیلمهای جنایی تاریخ سینما است نه نسبت به فیلمهای کارنامهی خود کوئنتین تارانتینو)، مخاطب را هر چه بیشتر گیج میکنند. چنین تمهیدی علاوه برآنکه ما را به آگاه شدن از سرنوشت افراد حاضر در قاب فیلمساز علاقهمند میکند، باعث میشود تا بسیاری از اتفاقات فیلم ما را غافلگیر کند؛ چرا که نمیتوان هیچ یک از اقدامات بعدی شخصیتها را حدس زد.
در چنین چارچوبی است که اعمال شخصیت اصلی فیلم برای استفاده کردن از موقعیت منطق خاص خود را پیدا میکند؛ در واقع گویی در جهانی که هم قطب مثبت و هم قطب منفی آن توسط عدهای آدم دیوانه و کودن اداره می شود، فقط به کمی هوش نیاز است تا بتوان بار خود را بست و سر هر دو طرف را بیکلاه باقی گذاشت.
جکی براون حول زندگی چند آدم میانسال و مشکلاتشان میگذرد و تارانتینو این داستان را در بستر یک کمدی پست مدرنیستی تعریف میکند. خلاصه اینکه جکی براون روایتی تو در تو و موزاییکی دارد که آدمهایش مدام در حال رو دست زدن به یکدیگر هستند. ضمن اینکه هیچکدام از شخصیتهای آن رفتاری طبیعی ندارند و به اصطلاح یک چیزیشان میشود. رفتار عجیب و غریب شخصیتهای ساموئل ال جکسون و رابرت دنیرو حتی در کارنامهی تارانتینو هم با آن همه شخصیتهای عجیب و غریب، نوعی زیادهروی و کم نظیر به نظر میرسد. ضمن اینکه خود فیلم هم همچین رفتاری با مخاطب دارد؛ داستان به گونهای پیش می رود که حتی علاقهمندان جدی سینمای تارانتینو هم در بار اول تماشا غافلگیر می شوند و به اصطلاح رو دست میخورند.
با ارائهی همهی این توضیحات به نظر میرسد که تارانتینو بر خلاف فیلم قبلی سینمایی خود یعنی داستان عامه پسند از داستان متعارفتری استفاده کرده اما دستاورد اصلی او این است که کارش را طوری انجام داده که به نظر میرسد هیچکدام از شخصیتها ارتباط مستقیمی به داستان فیلم ندارند و باید زمانی بگذرد تا ارتباط آنها با قصه مشخص شود.
«جکی براون کارمند خطوط هوایی بینالمللی در آمریکا است که توسط پلیس به علت قاچاق مواد مخدر دستگیر می شود. او به قید ضمانت آزاد میشود در حالی که مأمور اجرای ضمانت به وی نظر دارد. از سویی دیگر یک دلال اسلحه به همراه معشوقهی خود و رفیقش که به تازگی از زندان آزاد شده به دنبال آن هستند تا مأموریتی را انجام دهند که به جکی براون ارتباط پیدا میکند …»
۷. جنگوی زنجیر گسسته (Django unchained)
بازیگران: جیمی فاکس، کریستف والتز، لئوناردو دیکاپریو و ساموئل ال جکسون
وقتی خبر رسید که کوئنتین تارانتینو قرار است داستانی وسترن با محوریت بردهداری در قرن نوزدهم آمریکا بسازد و نام فیلم را هم از یکی از شخیتهای افسانهای سینمای وسترن اسپاگتی قرض گرفته است، مخطبان سینما به چند دلیل در انتظار نتیجهی نهایی کار تارانتینو نشستند؛ اول اینکه صرف ساخته شدن فیلمی وسترن توسط تارانتیتوی علاقهمند به داستانهای آن زمان به ویژه از نوع وسترن اسپاگتیاش، به قدر کافی جذاب بود.
دوم اینکه مخاطب علاقهمند به این کارگردان به خوبی آگاه بود که روایت تارانتینو از بردهداری شبیه به هیچ نمونهی دیگری نخواهد بود و او در واقع تاریخ را به نفع خود مصادره به مطلوب خواهد کرد و سوم اینکه ادای دین به شخصیت معروفی مانند جنگو از فیلم جنگو (django) با بازیگری فرانکو نرو و کارگردانی سرجیو کوروبوچی به چه شکل در داستانی با محوریت قهرمانی سیاه پوست استفاده خواهد شد؟
کوئنتین تارانتینو روایتگری خود را بر مبنای چند دوگانهی مختلف بنا میکند؛ انگیزهی انتقام درونی شخصیت اصلی را در برابر مهر او نسبت به زنش قرار میدهد، دنیادیدگی و روشنفکری دکتر کینگ شولتز با بازی معرکهی کریستوف والتز را در برار سادگی و ناآگاهی جنگو مینشاند و حتی شخصیتپردازیهای سیاهان را بر مبنای همین دو قطبی آگاهی و ناآگاهی استوار میسازد.
در چنین چارچوبی است که ساموئل ال جکسون شاید در بهترین نقشآفرینی خود، یکی از خبیثترین تصاویر ممکن از سیاه پوستی را ارائه میدهد که برای حفظ قدرت ناچیز خود حاضر است تا کمر در برابر ارباب سفید پوست خم شود اما برای لحظهای نسبت به سیاه پوستها و هم شکلهای دیگر مروت نشان ندهد. در همین سمت شر داستان یک لئوناردو دیکاپریوی درجه یک هم هست که چنان به شخصیت ارباب سفید پوست ماجرا جلوههایی شیطانی بخشیده که میتوان به راحتی از او متنفر شد و برایش آرزوی مرگی تلخ و دردناک کرد.
خلاصه که تارانتینو هنر داستانگویی و شخصیتپردازی خود را در اختیار چند بازیگر عالی قرار داده و داستان وسترن خود را چنان با استادی روایت کرده که زمان فیلم مانند برق و باد میگذرد بدون آنکه مخاطب متوجه گذر آن شود. جنگوی زنجیر گسسته در کنار تمام نقاط قوتی که دارد یکی از سرگرمکنندهترین فیلمهای کارنامهی کوئنتین تارانتینو هم هست و این همه سبب میشود که آن را فیلم بهتری برای دریافت جایزهی اسکار بهترین فیلم بدانیم تا فیلمی مانند ۱۲ سال بردگی (۱۲ years a slave) که یک سال بعد موفق به کسب این جایزه با تکیه بر مضمون ضد بردهداری خود شد.
جنگوی زنجیر گسسته توانست دو جایزهی اسکار به خانه ببرد؛ یکی اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد برای بازی استادانهی کریستوف والتز و دیگری اسکار بهترین فیلمنامهی اوریجینال برای کوئنتین تارانتینو.
«دکتر کینگ شولتز در جستجوی سه مرد است. او که یک جایزه بگیر است و اصالتی آلمانی دارد، قصد کرده این سه مرد را بکشد تا بتواند پول جایزهی ایشان را بگیرد. او سیاه پوستی به نام جنگو را میخرد؛ چرا که جنگو این سه مرد را میشناسد و میتواند به او کمک کند. کینگ شولتز به جنگو قول میدهد در عوض پیدا کردن هر سه آن افراد به او کمک خواهد کرد تا همسر جنگو را از ارباب سفید پوست سنگدلی بازپس بگیرد …»
۶. هشت نفرتانگیز (The hateful eight)
بازیگران: ساموئل ال جکسون، تیم راث، کرت راسل، جنیفر جیسون لی و بروس درن
گفته شد که کوئنتین تارانتینو توانایی بسیاری در ساختن و پرداختن سکانسهای پر دیالوگ دارد. او گاهی با این کار داستان را متوقف میکند و فضاهایی غریب میسازد و گاهی شخصیتپردازی و داستانگویی را به همین شکل ادامه میدهد. خلاصه که دیالوگ در جهانی سینمایی او کابرد فراوان دارد و فقط گفتگوی عادی دو بازیگر مقابل دوربین فیلمساز نیست؛ یعنی همان چیزی که مخاطب به آن عادت دارد. البته باید خاطر نشان کرد که تأکید بر تأثیر دیالوگ در جهان سینمایی کوئنتین تارانتینو به این معنا نیست که او از کار با دوربین یا کات زدن نماها بین یکدیگر غافل است؛ بلکه استفادهی بدیع از همهی این الزامات سینما است که سکانسهای مفصل دیالوگگویی در سینمای او را چنین جذاب میکند.
حال با این پیشزمینه و آگاهی مخاطب از چنین توانایی در وجود تارانتینو، او در سال ۲۰۱۵ فیلمی ساخت که به تمامی با گفتگوی میان افراد پیش میرود و بار روند قصه و همچنین شخصیتپردازیها و سیلان اطلاعات بر عهدهی گفتگوها است. در این وسترن عجیب و غریب که هم مایههایی از ادبیات معمایی در آن یافت میشود و هم ادای دین واضحی به وسترنهای اسپاگتی به ویژه سکوت بزرگ (the great silence) اثر سرجیو کوروبوچی در دل آن وجود دارد، آدمها در محیطی گرفتار آمدهاند که هیچ راه فراری از آن نیست و مجبور هستند که برای گذر راحتتر زمان با هم حرف بزنند و معاشرت کنند. پس شرایط دراماتیک حاکم بر اثر، وجود گفتگوها را الزامی میکند.
اما زمانی همه چیز به هم میریزد که مشخص میشود هر کسی به دلیلی آنجا است و رازی در سینه برای پنهان کردن دارد. از این زمان به بعد با وجود اینکه شمایلنگاری اثر برگرفته از ژانر وسترن است، حال و هوای آن به سمت داستانهای معمایی آن هم از نوع قرن نوزدهمیاش میل میکند. آنچه که فیلم هشت نفرتانگیز را به اثری مهم در کارنامهی سینمایی تارانتینو تبدیل میکند، فضاسازی بینظیر در یک لوکیشن تقریبا ثابت است. این فضاسازی علاوه بر کمک به درگیر کردن مخاطب با قصهی شخصیتها، باعث میشود تا زمان طولانی فیلم مانند برق و باد بگذرد و تماشاگر خسته نشود؛ موضوعی که برای هر فیلم پر دیالوگی دستاورد کمی نیست.
فیلم هشت نفرتانگیز از یک تیم بازیگری بینظیر بهره میبرد. بازی همهی بازیگران فیلم تقریبا بینقص است و همه در قالب شخصیتهای خود میدرخشند. کرت راسل یکی از بهترین بازیهای عمرش را ارائه داده و توانسته نقش یک جایزه بگیر متکی بر اصول شخصی را به خوبی بازی کند. ساموئل ال جکسون مانند همیشه در فیلمی از تارانتینو میدرخشد و دیالوگهای او را به روانی و با لحن مناسب ادا میکند. اما هشت نفرتانگیز یک جنیفر جیسون لی محشر دارد که تمام قاب فیلمساز را از آن خود میکند و مانند جواهری در فیلم میدرخشد؛ همین بازی درجه یک نامزدی جایزهی اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل زن را برای او به ارمغان آورد.
هشت نفرتانگیز موفق شد دو نامزدی جایزهی اسکار دیگر را هم بدست آورد: نامزدی بهترین تصویربرداری برای رابرت ریچاردسون بینظیر و نامزدی بهترین موسیقی متن برای انیو موریکونهی کبیر؛ که این آخری به موریکونه رسید تا در جریان مراسم هشتاد و هشتم اسکار، فیلم هشت نفرتانگیز دست خالی نماند.
«یک جایزه بگیر سرشناس زنی خطرناک را برای دار زدن به شهر صخرهی سرخ میبرد؛ او اعتقاد دارد که باید متهم را زنده به پای چوبهی دار رساند، به همین دلیل با وجود آگاهی از خطرناک بودن شرایط، زن را نکشته است. در جریان برف شدید دو نفر دیگر هم به دلیجان او میپیوندند؛ اول یک سرگرد سیاه پوست ارتش شمال و بعد هم مردی که ادعا میکند کلانتر جدید شهر مقصد است. آنها مجبور میشوند تا آرام شدن طوفان در جایی به نام مسافرخانهی مینی بمانند؛ مکانی که افراد دیگری هم در آن اتراق کردهاند و به نظر هر کدام رازی با خود به همراه دارد که به زن زندانی مربوط میشود …»
۵. حرامزادههای بیآبرو (Inglourious Basterds)
بازیگران: برد پیت، کریستف والتز، ملانی لورن و مایکل فاسبیندر
وقتی تارانتینو سراغ مهمترین اتفاق قرن بیستم میرود، حتما تاریخ واقعی آن اتفاق را به نفع تاریخ سینما مصادره به مطلوب میکند. عشق به سینما آنقدر برای او مقدس است که به راحتی میتواند هر اتفاق تراژیکی را به کمک آن حل و فصل کند. روایت او از نبرد نفسگیر جنگ جهانی دوم و جنبش مقاومت فرانسه در برابر آلمان، با کمدی گزندهای همراه است که خاص خود تارانتینو است.
عشق به سینما و تاریخش چنان در سرتاسر اثر موج میزند که با اتمام فیلم نه تنها از کاری تارانتینو با تاریخ واقعی کرده جا نمیخوریم، بلکه وقوع چنین وقایع غریبی را در دل فیلمی چنین عجیب بدیهی میبینیم. در واقع کوئنتین تارانتینو با ساختن فیلم حرامزادههای بیآبرو بار دیگر جذابیت غرق شدن در جهان رویایی سینما را یادآور میشود؛ حال اگر این جهان رویایی با خشونت همیشگی سینمای او هم همراه باشد، برای مخاطب علاقهمند و آگاه به تاریخ سینما چه باک.
فیلم به راحتی تغییر لحن و ژانر میدهد و ممکن است در سکانسی جاسوسی باشد و در سکانسی دیگر کمدی. در سکانسی جنگی باشد و در سکانسی دیگر ترسناک. علاوه بر اینها تارانتینو مانند همیشه با کلیشههای معروف ژانر شوخی میکند و پای کلاسیکهای تاریخ سینما را به میانهی فیلمش باز میکند. به عنوان نمونه از ادای دین آشکار او به فیلم دوازده مرد خشن (the dirty dozen) شاهکار سرشناس رابرت آلدریچ که شخصیتهایش در قامت دار و دستهی مخوف برد پیت حلول میکنند، میتوان یاد کرد. از این منظر میتوان فیلم حرامزادههای بیآبرو را اثری متعلق به گونهی مأموریت محور ژانر جنگی دانست؛ یعنی فیلمهایی که در آن عدهای سرباز به مأموریت خطرناکی فرستاده میشوند که در سرنوشت نهایی جنگ تأثیر بزرگی دارد.
اگر این فیلم را در کنار دیگر آثار کارنامهی فوقالعادهی کوئنتین تارانتینو قرار دهید، متوجه خواهید شد که وی توانایی شخصیسازی هر فیلمی را در هر گونه و ژانری دارد. تارانتینو همانطور که با ساختن بیل را بکشها امضای شخصی خود را پای ژانر رزمی گذاشت و جهان سینمای وسترن را با ساختن هشت نفرتانگیز و جنگوی زنجیر گسسته از آن خود کرد، با ساختن حرامزادههای بیآبرو قلمروی سینمای جنگی را هم فتح کرد و یکی از بهترین آثار جنگی قرن حاضر را بر پردهی سینما انداخت.
علاوه بر همهی اینها فیلم حرامزادههای بیآبرو یک کریستف والتز معرکه دارد که به راحتی بازی او در نقش منفی ماجرا را میتوان جزو بهترین بازیهای قرن حاضر نامید. او چنان به شخصیت سرهنگ هانس لاندا جان میبخشد که در همان سکانس اول میخ خود را محکم میکوبد. حضور او با آن توانایی نبوغآمیز در تغییر ناگهانی زبانِ در حال تکلم، همهی بازیهای فیلم را تحت تأثیر قرار داده است. همین حضور درخشان سبب شد تا کریستف والتز جایزهی اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد را از آن خود کند. دیگر نقشآفرینی خوب فیلم متعلق به برد پیت است که موفق شده شخصیت فانتزی یک آدم وحشی را به خوبی از کار در بیاورد.
«یک سرهنگ اس اس به نام هانس لاندا پس از اشغال فرانسه توسط ارتش آلمان به شکار یهودیان مشغول است. در ابتدای فیلم او دستور قتل عام خانوادهای یهودی را صادر میکند اما دختر خانواده موفق به فرار میشود. از طرف دیگر شخصی به نام آلدو از نیروهای متفقین، گروه مخوفی را تشکیل داده که کارش کندن پوست سر سربازان آلمانی است. آنها میخواهند ترس را به جان آلمانیها بیندازند. در این میان خبر میرسد که شخص هیتلر برای تماشای اولین نمایش یک فیلم سینمایی آلمانی قرار است به پاریس سفر کند …»
۴. بیل را بکش: قسمت اول (Kill bill: volume 1)
بازیگران: اوما تورمن، لوسی لیو و دیوید کارادیان
علاقهی کوئنتین تارانتینو به سینمای رزمی هنگ کنگ بر کسی پوشیده نیست. حال او شکل و شمایل آن فیلمها را قرض گرفته و با چاشنی وسترنهای اسپاگتی در هم آمیخته تا نتیجهی کار یکی از بهترین فیلمهای قرن حاضر تا به امروز باشد. بیل را بکش: قسمت اول برخوردار از یکی از جذابترین قهرمانهای حال حاضر سینما هم هست که با پرداخت فانتزی تارانتینو جلوههایی افسانهای هم پیدا کرده؛ زنی با توانایی بسیار در شمشیرزنی که دشمنانی دارد و در عطش انتقام مرگ همسر و فرزندش میسوزد.
روایت مجموعهی دو قسمتی بیل را بکش مبتنی بر سناریوی انتقام است. همواره در فیلمهای تارانتینو شخصیتهایی وجود داشتهاند که گویی در حال گرفتن انتقام از کسی یا چیزی هستند. اگر این انتقام جنبهی شخصی هم نداشته باشد، فرد انتقامش را از جهان اطرافش میگیرد؛ در داستان عامه پسند این بار بر عهدهی شخصیت بوچ با بازی عالی بروس ویلیس است و در جکی براون بر دوش شخصیت اصلی. در حرامزادههای بیآبرو این دخترک فرانسوی است که با انتقامگیری خود از ارتش آلمان و شخص هیتلر سرنوشت جنگ را رقم میزند و در هشت نفرتانگیز شخصیت سرگرد با بازی ساموئل ال جکسون در جستجوی انتقام به آن مسافرخانهی جهنمی آمده است.
اما در بیل را بکشها کل روایت به انتقام یک زن از اطرافیانش اختصاص دارد. اما کوئنتین تارانتینو باز هم میخ خود را میکوبد و داستان را به شیوهی خودش پیش میبرد. روایت اپیزودیک فیلم اولین چیزی است که نظر را به خود جلب میکند و دومین موضوع به نحوهی نمایش سکانسهای نبرد باز میگردد. علاوه بر اینکه لباس شخصیت اصلی آشکارا از لباس بروس لی قرض گرفته شده، صحنههای نبرد و خونریزی یادآور همان سینمای هنگ کنگی است. البته که اغراق در نحوهی پاشیدن خون افراد مقابل عروس فیلم، پایانبندی شاهکار آکیرا کوروساوا یعنی سانجورو (sanjuro) و دوئل بین توشیرو میفونه و تاتسویا ناکادای را هم به یاد میآورد.
تارانتینو آن چنان به همین سناریوی مبتنی بر انتقام خود میچسبد و همه چیز را حول آن میچیند که به جز پرداخت و توجه مفصل به سکانسهای نبرد، همهی چیزهای مهم دیگر داستان مانند تعریف کردن سرگذشت شخصیتها یا فراز و فرودهای داستانی را بر عهدهی قسمت دوم اثر قرار میدهد. پس در واقع در این حماسهی پر از خونریزی فقط دو چیز اهمیت دارد؛ اول انگیزهی انتقام در وجود شخصیت اصلی و دیگری جلوهگری تارانتینو در هر چه نمایشیتر کردن سر و شکل اثر. اتفاقا در چارچوب منطق غیررئالیستی فیلم همه چیز خوش مینشیند و جای خود را پیدا میکند؛ به گونهای که نمیتوان فیلم را جور دیگری تصور کرد.
به همین دلیل تماشای پشت سر هم دو فیلم از مجموعهی بیل را بکش به مخاطب لذتی وصف ناشدنی خواهد بخشید؛ چرا که در قسمت اول تارانتینو به لحاظ فرم سینمایی در اوج است و در قسمت دوم داستانی پر فراز و فرود و جذاب برای تعریف کردن دارد. اگر حضور اوما تورمن در قالب شخصیت میا والاس، همسر سرکردهی خلافکارهای فیلم داستان عامه پسند، او را به بازیگری مطرح تبدیل کرده بود، نقشآفرینی در قامت عروس فیلم بیل را بکش این بازیگر را در تاریخ سینما جاودانه کرد.
«اکنون شخصیت عروس بعد از چهار سال بیهوشی و کما تصمیم گرفته تا دست به انتقام بزند و تمام افرادی را که در روز مجلس عروسیاش باعث قتل شوهر و فرزندش شدهاند، پیدا کند و یکی یکی از بین ببرد …»
۳. سگدانی (Reservoir dogs)
بازیگران: هاروی کایتل، مایکل مدسن، تیم راث و استیو بوچمی
سگدانی اولین فیلم بلند کارنامهی کوئنتین تارانتینو است که توانست اکرانی وسیع داشته باشد. اقبال از فیلم آن چنان بینظیر بود که حتی عدهای آن را بهترین یا بزرگترین فیلم مستقل تاریخ سینما تا آن زمان نام نهادند. کوئنتین تارانتینو توانسته بود با فیلمنامههایی که در دههی هشتاد میلادی نوشته، نامی برای خود در صنعت سینما دست و پا کند و حتی کارگردانی مانند تونی اسکات هم در سال ۱۹۹۳ فیلم عاشقانهی واقعی (true romance) را بر اساس فیلمنامهای به قلم تارانتینو ساخته بود؛ فیلمنامهای که وی آن را در اواخر دههی ۱۹۸۰ میلادی فروخته بود و پس از چند بار دست به دست شدن در نهایت ساخته شد.
از خوش شانسی تارانتینو بود که هاروی کایتل پذیرفت در فیلم بازی کند؛ چرا که بعد از آن پیدا کردن سرمایهی ساخت فیلم سادهتر شد و در نهایت تولید فیلم شروع شد. فیلم سگدانی روایتی تازه برای تعریف کردن داشت؛ فیلمی در زیرژانر سرقت با حذف سکانس اصلی آن یعنی همان سرقت. در فیلمهای عادی مبتنی بر سناریوی سرقت، عدهای آدم دور هم جمع میشوند و بعد از آنکه نقشهی دزدی را به درستی طراحی کردند، سراغ محل سرقت میروند؛ حال یا موفق میشوند یا ناکام میمانند اما نکته این است که مخاطب چگونگی اجرای نقشهی دزدی را میبیند. مثالهای درخشان بسیار است و از فیلمهای مختلفی میتوان یاد کرد. اما فیلم تارانتینو ناگهان پس از طراحی نقشه، به پس از دزدی کات میزند و وقایع چند ساعت پس از آن را به ما نشان میدهد.
حال ما به عنوان تماشاگر باید حدس بزنیم که چه اتفاقی در جریان سرقت افتاده و این آدمیان چه تجربهای را پشت سر گذاشتهاند. ضمن آنکه فیلمساز با همین فیلم اول، توانایی بالای خود در دیالوگنویسی و فضاسازی در لوکیشنهای تنگ و بسته را به رخ میکشد. علاوه بر حذف سکانس سرقت، گویی تارانتینو آمده تا همه چیز سینما را به بازی بگیرد و یا با آن شوخی کند. اگر در داستانهای جنایی انگیزهی افراد، وقایع قصه را رقم میزند و گاهی عناصر تصادفی همه چیز را به هم میریزد، در فیلم سگدانی اتفاقات تصادفی حتی به زمان حضور شخصیتها بر پرده هم سرایت کرده است؛ به گونهای که اگر در لحظهای شخص دیگری زودتر به محل حوادث داستان برسد، همه چیز عوض خواهد شد و جلوهی دیگری خواهد گرفت.
نکتهی دیگری که تارانتینو در همان فیلم اول خود از آن پرده بر میدارد و به امضای خود تبدیل میکند، نمایش خشونت بیپرده و اغراق شده در داستان فیلم است. او حتی شخصیتی مشکلدار و دیگرآزار در داستان قرار میدهد که ابایی از دست زدن به خشونت، آن هم از نوع بیٰرحمانهاش ندارد.
گروه بازیگران فیلم دیگر نقطهی قوت فیلم است. هاروی کایتل مانند همیشه بینظیر است و تیم راث و مایکل مدسن و استیو بوچمی و همه میدرخشند. این نکته زمانی به چشم میآید که دقت کنیم بازیگران فضای اندکی برای مانور دادن در اختیار دارند و یکی از آنها هم که به تمامی روی زمین است و بر اثر زخم گلوله به خود میپیچد. خلاصه که فیلم سگدانی برای درک جهان سینمایی کوئنتین تارانتینو مهمترین فیلم کارنامهی او است و اگر موفق به دیدنش نشدهاید، در اولین فرصت به تماشای آن بنشینید.
«سرکردهی یکی از بزرگترین گروههای خلافکاری شهر لس آنجلس، شش نفر را با نامهای مستعار آقای قهوهای، آقای صورتی، آقای سفید، آقای نارنجی، آقای آبی و آقای طلایی استخدام میکند تا به مکانی دستبرد بزنند. وجه مشترک این افراد این است که یکدیگر را نمیشناسند. اتفاقی باعث میشود تا نقشه به درستی پیش نرود و …»
۲. روزی روزگاری در هالیوود (Once upon a time in Hollywood)
بازیگران: لئوناردو دیکاپریو، برد پیت، مارگو رابی و آل پاچینو
شاید این سؤال پیش بیاید که چرا فیلم روزی روزگاری در هالیوود با وجود اینکه فقط نزدیک به دو سال از زمان ساخته شدنش گذشته، در چنین جایگاهی قرار گرفته است؟ خب جواب میتواند چنین باشد که برای یک فرد علاقهمند به تاریخ سینما مانند نگارنده، اینکه فیلمسازی مانند تارانتینو با آن همه ارجاع به تاریخ این هنر در فیلمهای مختلف، حال به سراغ داستانی برود که مستقیما به یکی از مهمترین برهههای تاریخ هنر هفتم اشاره داشته باشد و باز هم همه چیز سینما را به نفع فیلم خودش مصادره به مطلوب کند، نه تنها عیش مضاعفی است، بلکه انتخاب آن به عنوان فیلمی مهم کاملا بدیهی به نظر میرسد.
کوئنتین تارانتینو از همان زمان ساختن فیلم داستان عامهپسند و استفاده از جان تراولتا و ساموئل ال جکسون در نقش وینسنت و جولز نشان داده بود که تبحر خاصی در ساختن فیلمهایی با محوریت همراهی دو رفیق دارد؛ یعنی فیلمهایی که به آنها ژانر دو رفیق هم اطلاق میشود. حال او مختصات این ژانر را گرفته و برد پیت و لئوناردو دیکاپریو را در قالب آن دو مرد نشانده و حول آنها بسیاری از نشانههای فرهنگ عامهی اواخر دههی ۱۹۶۰ و اوایل دههی ۱۹۷۰ میلادی قرار داده است.
فضایی که تارانتینو از آن زمان ارائه میدهد مانند هر فیلم دیگر او کنایههایی هم به وقایع مهم تاریخی دارد؛ از جملهی اینها میتوان به دست انداختن حلقهی آدمکشهای چارلز منسون اشاره کرد یا ساختن تصویری کاریکاتوری از بروس لی. اما بر خلاف تصور بسیاری تارانتینو از همهی این موارد فقط برای ساختن فضا و دنیای مدنظرش استفاده نمیکند، بلکه از بسیاری بهرهبرداری دراماتیک هم میکند؛ به عنون نمونه در همان سکانسی که بروس لی در قالب آدمی خودخواه ظاهر میشود، کلیف با بازی برد پیت حال وی را جا میآورد. در نگاه اول شاید حضور این سکانس در فیلم فقط به شیطنتهای همیشگی تارانتینو نسبت داده شود اما برای لحظهای تصور کنید که این سکانس در فیلم نبود؛ آیا در این صورت میشد توانایی کلیف در شکست یاران منسون در انتهای فیلم را باورد کرد؟
مثالها در این زمینه بسیار است و به عنوان نمونهای دیگر تارانتینو با نشان دادن حضور هیپیها در مزرعهی اسپان در اواسط فیلم برای آن وسترنهای باشکوه کلاسیک که زمانی در همین لوکیشنها ساخته میشدند، دل میسوزاند و دلیل از بین رفتن آن سینمای رویا محور را هجوم همین نسل جدید اشغال کنندهی مزرعه اعلام میکند. حضور کلیف در مزرعه برای لحظاتی، حضور مردی از نسل قدیم است که جانی دوباره به آن همه شکوه سپری شده میبخشد اما حضور کوتاهش فقط مانند جرقهای است لحظهای روشن و سپس خاموش میشود.
از سویی دیگر لئوناردو دیکاپریو در قالب مردی از نسل ستارگان تلویزیون در جستجوی آن است تا با عوض شدن همه چیز، ستارهی بختش افول نکن و شهرتش از بین نرود و در واقع خود را نجات دهد. یکی از نشانههای از بین رفتن نوع سینمایی که او در آن به جایگاه ستاره رسیده، درست در همسایگی او زندگی میکند؛ یعنی رومن پولانسکی. اما گویی کوئنتین تارانتینو برای برون رفت از این شرایط و آشتی هر دوران خوب گذشته و دوران جدید راه حلی برای ارائه دارد؛ راه حلی رویایی که فقط در چارچوب جهان سینمایی دیوانهوار او قابلیت اجرا شدن دارد: زنده ماندن شارون تیت و نجات جان او به دست همان کسانی که در حاشیهی سینمای گذشته دست و پا میزنند.
در چنین چارچوبی تصور میکنم که دیگر مهم نیست این فیلم درخشان تارانتینو چه جوایزی برده و در چه جشنوارهای درخشیده است. آنچه که مهم است نمایش چنین جهان شخصی اما در عین حال سینمایی است که اگر ضربان قلب تارانتینو را خوب بشناسید و بتوانید خود را با آن هماهنگ کنید، روزی روزگاری در هالیوود را بسیار دوست خواهید داشت؛ حال اگر برد پیت در نقش رانندهی لئوناردو دیکاپریو ظاهر شود و آل پاچینو نقش مردی را بازی کند که آیندهی دیکاپریو را به او میفروشد و مارگو رابی از تماشای شارون تیت حقیقی بر پرده سینما لذت ببرد که دیگر چه بهتر.
نقد روزی روزگاری در هالیوود؛ وقتی مخدر سینما آرام زیر پوست میخزد
«لس آنجلس، سال ۱۹۶۹. سه شخصیت را در این سال مهم برای جهان سینما با هم دنبال میکنیم: اولی ریک دالتن که ستارهای تلویزیونی است و ستارهی بختش رو به افول، دوم کلیف بوث که قبلا در نقش بدل ریک حاضر میشده و الان بیشتر نقش دستیار و رانندهی او را دارد و سوم شارون تیت که به همراه همسرش یعنی رومن پولانسکی به تازگی به لس آنجلس نقل مکان کرده و بازیگر تازه کاری در جهان سینما است. سرنوشت داستان زندگی این سه فرد را به هم گره میزند …»
۱. داستان عامهپسند (Pulp fiction)
بازیگران: جان تراولتا، ساموئل ال جکسون، بروس ویلیس و اوما تورمن
چگونه فیلمسازی میتواند با ساختن دومین فیلم مهم زندگی خود به جایگاه یکی از بهترین کارگردانهای تاریخ سینما وارد شود و در واقع چنان دنیا را فتح کند که فیلمش هم در لیست بسیاری از منتقدین به عنوان یکی از بهترین فلیمهای تاریخ سینما ثبت شود؟ علاوه بر آن داستان عامهپسند موفق شد دل مخاطبان سینما را هم ببرد و حتی زندگی ستارهی فراموش شدهای مانند جان تراولتا را نجات دهد و او را به شهرت سابق برگرداند. خب جواب چنین سؤالهایی به یک کلمه باز میگردد و آن هم «نبوغ» شخصی به نام کوئنتین تارانتینو است. تارانتینو چونان فیلمساز بزرگی مانند اورسن ولز تمام پلههای موفقیت در عالم سینما را از همان ابتدا طی کرده؛ پس طبیعی است نام او را جایی همان حوالی، کنار اسم همان بزرگان بنویسیم.
داستان عامهپسند تصویرگر همهی چیزهایی است که تا کنون بارها و بارها دیدهایم اما تفاوت در نحوهی نمایش آنها است که فیلم را چنین دیدنی و مهم میکند. در این فیلم دو آدمکش میتوانند قبل از دست زدن به جنایت از طعم همبرگر و تفاوت نحوهی سس زدن به سیب زمینی در هلند و آمریکا بگویند و بعد از آدمکشی بحثی عرفانی/ فلسفی با موضوع هدف و غایت زندگی آدمی داشته باشند. در این فیلم رییس خلافکارها میتواند در ادای دینی آشکار به فیلم روانی (psycho) آلفرد هیچکاک در حالی که بستهی خریدش در دستانش قرار گرفته، مقابل شخصی ظاهر شود که با وی دشمنی دارد و عاقبت سر و کلهی هر دو نفر در زیر زمین مغازهی چند آدم منحرف پیدا شود. در این فیلم گانگسترها ممکن است به جای انجام کارهای گانگستری مشغول پاک کردن خون از صندلی عقب ماشین در پارکینگ دوستی عصبانی باشند و از ملافههای آن دوست به عنوان روکش صندلی ماشین استفاده کنند. اما همهی اینها به دلیل نبوغ تارانتینو است که در کنار هم خوش مینشیند.
تارانتینو آدمهایش را در جریان سیال زندگی پس و پیش میکند و گاهی مخاطب را در بازی با زمان و مکان به حدس زدن وا میدارد. داستان چند گانگستر در دستان او شبیه به داستانهای دیگر با محوریت زندگی این آدمها نیست؛ گفتیم که یکی از تواناییهای تارانتینو استفاده از سکانسهای پر دیالوگ است؛ پس طبیعی است که آدمهایش بر خلاف موارد مشابه در عالم سینما از تجربههای عادی زندگی روزمره بگویند و گاهی هم به بیخیالی روزگار بگذرانند. هنر کارگردانی مانند تارانتینو در این است که این گفتگوهای به ظاهر عادی را چنان جذاب و سرگرم کننده میسازد که مخاطب با جان دل به آنها گوش میدهد و اصلا در حین تماشای فیلم به این فکر نمیکند که چرا این آدمیان در حین ارتکاب به جنایت چنین میکنند.
دیگر نکتهی مهم فیلم، حرکت فیلمساز روی مرز باریکی است که خشونت را به طنزی سیاه پیوند میزند. اگر تارانتینو حین ساختن سگدانی نشان داده بود که میتواند در همه حال حس شوخ طبعی خود را حفظ کند، با ساختن داستان عامهپسند همه چیز را به درجهای بالاتر برده است که نظیرش را فقط در کار کارگردانان بزرگی مانند استنلی کوبریک و ساختن شاهکاری مانند دکتر استرنجلاو (dr. Strangelove) میتوان دید.
گروه بازیگران فیلم داستان عامهپسند چنان در اجرای تفکرات فیلمساز نابغهای مانند کوئنتین تارانتینو موفق هستند که نمیتوان کس دیگری را به جای آنها تصور کرد. داستان عامهپسند توانست در رقابتی تاریخی نخل طلای کن را از چنگال شاهکار کریستوف کیشلوفسکی یعنی سه رنگ: قرمز (three colours: red) برباید و البته که گذر زمان نشان داده که تصمیم داوران آن سال جشنواره تا چه اندازه درست بوده است. اما اینها دیگر امروز مهم نیست و داستان عامهپسند علاوه بر ورود به فرهنگ عامه، توانسته است به پانتئون یکی از برترین آثار سینمایی تمام دوران راه یابد.
«در رستورانی در یک محلهی خلوت زوج جوانی در فکر سرقت مسلحانه هستند. در زمان و مکان دیگری دو گانگستر در راه انجام مأموریت و بدست آوردن کیف رییس خود از شیوهی متفاوت زندگی در شهر آمستردام هلند میگویند. در زمان و مکان دیگری رییس گانگسترها در حال پرداخت پول به بوکسوری حرفهای است تا در مسابقهی پیش رو ببازد …»