۵۰ سال قبل (۲۵ اکتبر ۱۹۷۱) در استراسبورگ فرانسه به دنیا آمد، سالهاست در لندن زندگی میکند و در بدو ورود به کتابفروشیهای بزرگ استانبول کتابهایش شبیه قلۀ بزرگی چشم را مینوازند. سال ۲۰۰۹ رمان «ملت عشق» در ترکیه منتشر و در عرض یک سال چهارصد بار تجدید چاپ شد و رکورد پرفروشترین رمان تاریخ ترکیه را به دست آورد. اما مخاطبان الیف شافاک، نویسندۀ ترک، به کشور ترکیه محدود نمیشوند. هر چند فروش میلیونی کتابهای او در ترکیه یکی از اعجابهای ادبیات است، اما شافاک در بریتانیا و فرانسه هم مخاطبان زیادی دارد و حالا در ایران نیز با رمان «ملت عشق» بسیار شناخته شده؛ اولین کتابی که از او به فارسی ترجمه شده است. البته آثار دیگری هم از او در ایران منتشر شدهاند، اما «ملت عشق» برای جامعۀ ایران اثر آشنا و محبوبی است. الیف شافاک در این رمان سراغ نامهای آشنا و ایرانی رفته و بازخوانی جذاب و متفاوتی از رابطۀ شمس و مولانا به تصویر کشیده است.
صفحات ادبی روزنامههایی همچون گاردین مدام به شافاک توجه میکنند و در عین حال از او به عنوان فعال و طرفدار حقوق زنان یاد میشود. او سالهای نوجوانیاش را در ترکیه گذرانده و همچنان پیوند عمیقی با جامعۀ ترکیه دارد. شافاک از تضییع حقوق زنان تا مسئلۀ کشتار ارامنه در تاریخ ترکیه را بیهیچ هراسی در کتابهایش مطرح میکند و همین باعث شده دولتمردان این کشور برخلاف مردمش چندان روی خوشی به او نشان ندهند. اما شافاک برنامهای برای ساکت شدن ندارد.
او جدای از اینکه نویسندۀ قهاری است در رشتۀ مطالعات زنان هم درس خوانده و دکترای علوم سیاسی دارد. همۀ اینها در سخنرانیها و گفتوگوهایش به کمک او میآیند تا شافاک را از تصویر یک نویسندۀ صرفاً پرطرفدار دور کنند. او در اوایل سال ۲۰۰۰ رمانی با عنوان «آینههای شهر» نوشت که خیلی زود دیده شد و حالا با رمانهایی همچون قصر کک، شیر سیاه، من و استادم، اسکندر و محرم یکی از رقبای سرسخت نویسندگان مرد ترکیه محسوب میشود.
شافاک در یکی از یادداشتهایش در روزنامۀ زمان ترکیه به اسکناسهای پنج لیری که عکس فاطمه عالیه توپوز، نویسنده و روزنامهنگار ترک، روی آنها منتشر شده اشاره کرده بود: «فاطمه عالیه توپوز سال ۱۹۳۲ از دنیا رفته؛ زنی که مردان به او لقب نساءالاسلام داده بودند و برای به دست آوردن جایگاهی برابر با مردان تلاش جانفرسایی کرده بود، اما ما هنوز داریم تلاش میکنیم.»
شافاک معتقد است سالهای متمادی در ترکیه این مردان بودند که مینوشتند و این زنان بودند که میخواندند و همین بیتوازنی سبب شده بود یک صدای مردانۀ غالب بر ادبیات داستانی این کشور حاکم شود. به عقیدۀ او، نسلهای جوان داستاننویسی و فضای دانشگاهی موجب شده زنان هم صدای خودشان را در ادبیات باور کنند و بنویسند. آناتولی از چشم چپ و پنهان اولین کارهای او بودند که نشان از ظهور نویسندهای با اشرافِ عمیق به تاریخ، عرفان و مسئلۀ زن داشتند. «آینههای شهر»، رمانی که ترکیه را در بستر تاریخی قرن هفدهم به تصویر کشیده بود، روی هویت فرهنگی چندوجهی ترکیه دست میگذارد. علاوه بر این، شافاک در داستاننویسی از مزیت نوشتن به دو زبان هم برخوردار است. او بسته به حال و هوای آثارش گاهی به ترکی مینویسد و گاهی به انگلیسی.
شافاک با انتشار رمان «برزخ»، که آن را به انگلیسی نوشته بود، در سال ۲۰۰۴ مورد توجه منتقدان غربی قرار گرفت و ستایش شد. او موفق شده است خوانندگانی از دو طیف متفاوت داشته باشد؛ خوانندگانی که در جستوجوی ادبیات به معنای مطلق یک اثر ادبی هستند و خوانندگانی که در پی داستانهایی جذاب و سرگرمکنندهاند. «ملت عشق» هر دو این طیفها را با خود همراه کرد. او مسائلی همچون وضعیت زنان، ازهمگسیختگی فرهنگی، اسلام و پیشینههای تاریخی را در رمانهایش مطرح میکند و این چندلایه بودن مفاهیم سبب میشود خوانندگان با هر میزان از درک بتوانند او و کتابهایش را همراهی کنند.
او حتی به مسئلۀ تاریخی کشتار ارامنه، که نه تنها دولت بلکه حافظۀ جمعی و تاریخی مردم ترکیه سعی در انکارش دارد، پرداخته و درست همچون همکار دیگرش، اورهان پاموک، با دردسرهای بسیاری روبهرو شده و هزینههای سنگینی داده است. شافاک در رمان «حرامزادهٔ استانبولی» روی نقطۀ جوش حافظۀ تاریخی مردم و دولتمردان کشورش دست گذاشت و روایتی تکاندهنده از کشتار ارامنه خلق کرد.
سال ۲۰۰۶ این کتاب در اروپا و حتی ترکیه بسیار بحثبرانگیز شد، او به دادگاه احضار شد و به مدت سه سال در معرض حکم بازداشت بود. شافاک در یکی از سخنرانیهایش در «تد» دوباره به همان موضوعی اشاره کرد که دلیل نوشتن این رمان بود. او معتقد است بزرگترین هراس برای انسانِ امروز ماندن در دایرههای تنگی است که به «ایسم» ختم میشوند و یکی از خطرناکترین این ایسمها هم از نظر او ناسیونالیسم افراطی است. به عقیدۀ شافاک، نه تنها حاکمان بلکه بخش اعظمی از جامعۀ ترکیه در ترویج این ناسیونالیسم افراطی نقش دارند و او این مسئله را از هر چیزی برای ملت ترکیه خطرناکتر میداند.
سال ۲۰۱۳ دوباره سال درخشش شافاک بود. او به دلیل اشرافی که به تاریخ ترکیه دارد یک شخصیت جذاب را برای روایت داستانش انتخاب کرد؛ خواجهمعمار سِنان آغا، معروف به معمار سِنان، که با معماری بیزانسیاش مشهورترین بناها و مساجد ترکیه را ساخته و هویت معماری ترکیه هنوز مدیون اوست، قهرمان رمان شافاک شد. رمان «من و استادم» شرحی است از روزگار شکوه حکومت عثمانی و ستایش استانبول، شهری که روزگاری تمدن عثمانی در آن جان گرفت. شافاک استادانه این تمدن و روزگار را به داستانی از هندوستان گره زده و دوباره اثری چندلایه خلق کرده است.
استانبول در داستان او میدرخشد. شافاک همچون بسیاری از نویسندگان ترک شیفتۀ استانبول است. او استانبول را زنی پیر و زیبا با قلبی جوان میداند که شیفتۀ قصه ساختن است؛ زنی زیبا و گاهی افسرده، اما همیشه قصهگو. او میگوید استانبول چیزی شبیه ماتروشکای روسی است؛ از دل هر قصهاش قصه و عروسک دیگری بیرون میآید. استانبول برای او یک اتاق آینهکاری است؛ شهری که هرگز گرفتار تکرار و کلیشه نمیشود.
او در گفتوگویی به این سؤال که خودتان را کجای تاریخ ادبیات ترکیه در صد سال آینده میبینید؟ پاسخ داده بود: «من اهل پسانداز کردن نیستم، این روحیه را در داستاننویسی هم دارم. اگر همین حالا بتوانم تأثیرگذار باشم، بسیار راضی هستم.»
خبرنگار پرسیده «شما دربارۀ مسئلۀ تاریخی کشتار ارامنه و کوچ اجباریشان در آخرین سالهای حکومت عثمانی رمانی به زبان انگلیسی نوشتید؛ کتابی که پای شما را به دادگاه هم باز کرد. موقع انتشار این کتاب به عواقبش هم فکر کرده بودید؟» و شافاک در پاسخ گفته: «بله، میدانستم، چون پیشتر شاهد ترور روزنامهنگارانی بودم که در این باره نوشته بودند. نویسندگان بسیاری در ترکیه به دلیل پرداختن به این اتفاق تاریخی شرمآور روانۀ دادگاه شدهاند. اما نباید این مسئله را پنهان کنیم. باید هر کداممان تکتک از این شرم تاریخی شرم کنیم و از انکارش دست برداریم. انکار سبب تکرار میشود.»
به گفته او «ترکیه هرگز به وضعیت ایدهآلی در زمینۀ مسائل اجتماعی و اعطای حقوق برابر نزدیک هم نشد. هرگز کُردها، زنان، ارامنه و… به رسمیت شناخته نشدند و همیشه فشارهایی در کار بود که از این قشرها تصویر اقلیتی ناراحت و دردسرساز بسازد. این بار هم دولت ترکیه در زمینۀ کودتای مبهمی که پیش آمد همین کار را کرد و به زندگی میلیونها نفر آسیب رساند. این درست همان چیزی است که من از آن میترسم و میخواهم دربارهاش بنویسم و از آن حرف بزنم؛ از این دایرههای تنگ و اسیر ایدئولوژی که همیشه به ما آسیب زده است.» (با الیف شافاک، پرفروشترین رماننویس تاریخ ترکیه، مجله زنان امروز، ۲۵ بهمن ۱۳۹۷)
حرامزادهٔ استانبولی، «شرم» شد
رمان «حرامزادهٔ استانبولی» در ایران با نام «ناپاکزاده استانبول» و «شرم» ترجمه شد اما ۱۱ آبان ۱۳۹۸ بنا به اعلام اتحادیه ناشران و کتابفروشان تهران مجوز این کتابها لغو شد: «شرم» ترجمه صابر حسینی (نشر مروارید) و «ناپاکزاده استانبول» ترجمه فرناز گنجی و محمدباقر اسماعیلپور (نشر آسیم) است. نشر «فرهنگ نشر نو» و «نیماژ» هم آن را ترجمه کرده بودند. این خبر در آن زمان بازتاب گستردهای داشت چون گفته شد لغو مجوز کتاب به دلیل نشان دادن احساسات مردم ارمنی و ترک نسبت به موضوع کشتار جمعی ارمنیها در طی جنگ جهانی اول بوده است. صابر حسینی مترجم کتاب به ایسنا گفته بود: «اسم اصلی کتاب به زبان ترکی «پدر و حرامزاده» است و عنوان نسخه انگلیسی آن «حرامزاده استانبول» است. ما برای اینکه حساسیتها از بین برود سعی کردیم اسمی انتخاب کنیم که نخواهند به خاطر عنوانش، کتاب را مورد سلاخی قرار دهند، پس «شرم» را انتخاب کردیم. این کتاب، کتاب خیلی خوبی هم بود ولی خب این اتفاق برایش افتاد.» دیگر خبری در این باره منتشر نشد اما امروز با مراجعه به سایت نشر مروارید میتوان آن را خرید.
گذشتهای که مدام انکار میشود
رمان حرامزادهٔ استانبولی» (به انگلیسی: The Bastard of Istanbul) درباره دو خانواده ارمنی و ترک است که در آمریکا زندگی میکنند. موضوع داستان هم حول محور دغدغههای خانوادههای ارمنی درباره اتفاقاتی است که در جنگ جهانی اول افتاده است؛ داستانی درباره هنجارهای جامعه، رازهای خانوادگی و نیاز مبرم به گفتوگو و البته مفهوم فراموشی؛ فراموشی جمعی که ترکیه به طور کل دچار آن شده است.
آسیا کازانچی با اقوام دورش در استانبول زندگی میکند. به خاطر یک نفرین مرموز خانوادگی، همه مردان کازانچی در اوایل چهل سالگی میمیرند، بنابراین خانه زنانه است: زلیخا، مادر زیبا و سرکش آسیا که یک دکان خالکوبی را میگرداند؛ بانو، که به تازگی پی برده که یک غیببین است؛ و فریده، یک آدم خیالاتی و نگران فاجعهای قریبالوقوع. وقتی که آرمانوش، دخترعمه ارمنی - آمریکایی آسیا نزدشان میآید اسرار پنهان قدیمی خانواده، مرتبط با گذشته خشونتآمیز ترکیه آشکار میشود.
شافاک آن را «داستان ترکی… و ارمنی» خوانده است. گلناز غبرایی کتاب را به فارسی ترجمه و نشر مهری در خارج کشور پیدیاف آن را به طور رایگان منتشر کرده است که در مقدمه آن آمده: استانبول به گفتهٔ شافاک برلین نیست که اصرار بر انداختن نور به همهٔ زوایای تاریک گذشته را داشته باشد. در استانبول فقط معماری و خوشنویسی خبر از گذشته میدهد، اینجا سعی بر تکه تکه کردن تاریخ است. سعی برانداختن مسئولیت به گردن این و آن. و در مرحلهٔ آخر به گردن پدرانی که دیگر نیستند و پسران و دخترانی که موضوع ربطی به آنها ندارد. اصرار دارند بگویند گذشته اولاً آنطور نبوده که دشمنان (در این کتاب ارمنیها) ادعا میکنند و ثانیاً اگر هم اشتباهاتی بوده، در گذشتهای رخ داده که آنها سالها پیش بر آن نقطهٔ پایان نهادهاند.
اصرار بر پنهانکاری و فراموشی اجباری موضوع این کتاب است. شافاک عقیده دارد که گذشته هرچه هست جز آنکه گذشته باشد. دو دختر جوان داستان آسیا و آرمانوش در دو نقطهٔ دنیا هنوز هم دارند با نتایج این گذشتهٔ خاموش دستوپنجه نرم میکنند. شافاک در داستانش به راستی اصراری بر تقسیم جامعه به جانی و قربانی ندارد. این را هم یکی از نتایج دست بردن در گذشته، در خاطرات و رخدادها میداند. هر دو طرف درگیر ماجرا میشوند. قربانی دیگر نمیتواند خود را از شر سایههای گذشته خلاص کند، نمیتواند با باری که گذشته بر دوشش گذاشته، به جلو نگاه کند.
در کتاب از زبان بارون باغداساریان میخوانیم: «بعضی از ارمنیهای در تبعید نمیخواهند که ترکها نسلکشی را به رسمیت بشناسند. اگر این کار را بکنند، زیر پایمان را خالی کردهاند و ریسمانی که محکم ما را به هم پیوند زده از دستمان میگیرند. اینطور تا حال ترکها با کمال جدیت اعمال جنایتکارانهشان را انکار کردهاند و ما با کمال جدیت نقش قربانی را بازی کردهایم. به نظر میرسد در هر دو سو زنجیرهای کهنهای وجود دارد که باید پاره شود.»
از آن سو ترکها هم نمیخواهند گذشته را به رسمیت بشناسند. با مطرح کردن مسائلی چون شرایط جنگی، خشونت جوانان ارمنی، تمامیت ملی و… که واقعاً هرجایی میشود از آنها استفاده کرد، حاضر به پذیرش مسئولیت خود در عملی جنایتکارانه نیستند و به این ترتیب آنها هم به جای جلو رفتن، مرتب ناچار به توجیه و حتی در بعضی موارد تکرار گذشته میشوند.
چه بر سر میلیونها ارمنی آمد؟
آرمانوش ارمنی است اما در خانواده یک ترک منکر نسلکشی بزرگ شده: «پدرم بارسام چکمکچیان و دایی بزرگم دیرکان استانبولیان، پسر یرواند استانبولیان، خودم هم آرمانوش چکمکچیان، همه اقوامم نامشان با یک یان تمام میشود و نوه یکی از بازماندگان نسلکشی ۱۹۱۵ هستم که تمام خویشاوندانم در آن به دست قصابان ترک از میان رفتند، اما در خانهٔ یک ترک به نام مصطفی بزرگ شدم که کلاً منکر این نسلکشی است! این دیگر چه مسخرهبازی است؟ … آه مارنیم خالاصیم!» (ترجمه گلناز غبرایی)
عمه وارسینگ میپرسد: «به من بگو، چه تعداد ترک، ارمنی یاد گرفتهاند. یک نفر هم نیست! چرا مادران ما زبان آنان را آموختند و نه برعکس؟ یعنی از اینجا معلوم نمیشود که چه کسی بر چه کسی حکومت میکرده؟ یک مشت ترک از آسیای مرکزی آمدند و یکباره همه جا را گرفتند! چه بر سر میلیونها ارمنی آمد که پیشتر آنجا ساکن بودند؟ جذب شدند! به قتل رسیدند! دیپورت شدند؟ یتیمشان کردند! و بعد به فراموشی سپردند! چطور میتوانی، دخترت که از گوشت و پوست توست، به یکی از آنها بسیاری که در درد و رنج ما و در اینکه امروز اینقدر تعدادمان کم است، سهم دارد؟ مسروب ماشتوتس تنش در قبر میلرزد!»
آرمانوش چند باری سعی کرد با مصطفی، شخصیت ترک رمان دربارهٔ سال ۱۹۱۵ و بلاهایی که ترکها بر سر ارمنیها آوردند، حرف بزند: «از این چیزها خبر ندارم.» پاسخ مصطفی این بود و بعد هم برای اینکه به روشی ساده موضوع را عوض کند، گفت: «این دیگر تاریخ است و تو بهتر است که تاریخدان شوی.»
«به راستی راجع به چه چیزی میخواهی با ترکهای معمولی حرف بزنی؟» این را لیدی پاکک سیرامارک میگوید: «حتی تحصیلکردههایشان هم یا ناسیونالیستاند و یا همه چیز را انکار میکنند. فکر میکنی مردم معمولی علاقهای به پذیرش واقعیات تاریخی دارند: بله معلوم است که ما از اینکه شما را تکه پاره کردیم و بعد از خانه بیرون راندیم و سر آخر هم همه را انکار کردیم، متأسفیم. چرا میخواهی به اصرار خودت را به دردسر بیاندازی؟ من درکت میکنم. اما تو هم باید سعی کنی که من را بفهمی.»
یکی هم مثل خاله جوریه رمان، بعد از بیست سال تدریس تاریخ ترکیه چنان عادت کرده که میان گذشته و حال، یعنی امپراتوری عثمانی و ترکیه مدرن، مرزی غیرقابل نفوذ بکشد که حالا تمام این داستان را به عنوان یک ماجرای وحشتناک که مربوط به گذشتهای دور است، تصور میکند. ترکیه نوین در سال ۱۹۲۳ پایهگذاری شده بود و این داستان مربوط به پیش از آن بود. هر اتفاقی که پیش از شروع افتاده باشد، مربوط به جایی دیگر و آدمهایی دیگر است.
آرمانوش اما دستبردار نیست: «ما ارمنیها چیزی نمیخواهیم جز اینکه درد و سوگمان را به رسمیت بشناسند؛ شرط اولیه برای یک رابطهٔ انسانی صادقانه. ما به ترکها میگوییم: نگاه کن، ما عزاداریم، ما تقریباً صد سال است که عزاداریم چون نزدیکان خود را از دست دادهایم، از خانههایمان رانده شدهایم، از سرزمینمان چون با ما مثل حیوانات رفتار شده است و مانند گوسفند سرمان را بریدهاند. حتی یک مرگ محترمانه را از ما دریغ کردند. حتی تمام عذابی که پدربزرگها و مادربزرگهامان کشیدند به اندازهٔ انکاری که از پس آن آمد، دردناک نبود. ترکها اگر در مقابل این حرفها قرار بگیرند به نظر تو چه پاسخی خواهند داشت؟ هیچ! تنها یک راه برای دوستی با ترکها وجود دارد، درست به اندازهٔ خودشان فراموشکار باشی. چون آنها گذشته را به رسمیت نمیشناسند، از ما هم انتظار دارند که به گذشته پشت کنیم.»
من مسئول جنایات پدرم هستم؟
در جایی از رمان بین آسیا با یک ترک دیگر مشاجرهای درمیگیرد؛ آسیا میگوید: «میدانستید که خانوادهٔ آرمانوش اهل استانبول بودند؟ در سال ۱۹۱۵ بلاهای زیادی سر این خانواده آوردند. خیلیهایشان در مسیر تبعید درگذشتند. از گرسنگی، خستگی، خشونت…اما پدربزرگش را قبل از همه کشتند، بیشتر از همه به این دلیل…که یک آدم روشنفکر بود. قضیه از این قرار است: روشنفکران ارمنی را پیش از همه نابود کردند که جامعهٔ ارمنی مغز متفکر و پیشاهنگ نداشته باشد.»
اما یک ترک که سناریونویس غیرناسیونالیست فیلمهای اولتراناسیونالیستی است جواب میدهد: «چنین اتفاقی نیافتاد. از این موضوع ما چیزی نشنیدیم. برای خانوادهات به شدت متأسفم. همدردیم را اعلام میکنم. اما باید این را بفهمی که شرایط جنگی بود. از هر دو طرف کشته میشدند. میتوانی تصورش را بکنی چند ترک به دست چریکهای ارمنی کشته شدند؟ هیچ وقت به آن سوی قضیه نگاه کردهای؟ شرط میبندم که نکردهای؟ پس درد و رنج خانوادههای ترک چه میشود؟ همهاش تراژدی است. اما باید در نظر بگیریم که داریم در مورد سال ۱۹۱۵ حرف میزنیم و نه ۲۰۰۵. زمانهٔ دیگری بود. خدای من هنوز جمهوری ترکیه هم ایجاد نشده بود. ما حکومت عثمانی را داشتیم. دوران پیش از مدرنیسم و تراژدیهای پیش از مدرنیسم.»
شافاک مشاجره دو ارمنی را در زمان وقوع کشتار به تصویر کشیده؛ هوانس استانبولیان با گریکور هاکوپیان، وکیل مشهور و عضو مجلس عثمانی. گریکور به او میگوید: «اول مردان ارمنی را به خدمت سربازی بردند. با این ادعا که: که مگر همهمان جزو عثمانیها نیستیم؟ مسلمان و غیرمسلمان ندارد. با هم به جنگ دشمن میرویم. اما سربازان ارمنی را خلع سلاح کردند، انگار آنها دشمنشان باشند. بعد هم که به بیگاری کشیدندشان… و حالا دوست عزیز، شایعه شده که باید منتظر حوادث بدتری باشیم.»
هوانس استانبولیان با لحن بیحالی میگوید: «من فکر نمیکنم که تعصب کمکی به ما بکند.» او اعتقاد داشت که تعصب ناسیونالیستی فقط یک فلاکت را به جای فلاکت قبلی مینشاند و بدون هیچ استثنائی به ضرر محرومان و بدبختها عمل میکند. در پایان، اقلیتها با دادن قربانیان فراوان از اکثریت جامعه جدا میشوند، این بار نه توسط کسانی که به قومیت یا مذهب دیگری تعلق دارند، بلکه به دست نیروهای خودی سرکوب میشوند.
گریکور چهره در هم کشید: «تعصب! از خیلی شهرهای آناتولی اخبار بدی به گوش میرسد. از اتفاقات ادنا خبر نداری؟ به بهانهٔ پیدا کردن سلاح به خانهٔ ارمنیها ریختند و همه چیز را غارت کردند. میفهمی؟ همهٔ ارمنیها را آواره خواهند کرد. همهٔ ما را! و تو خلقت را تنها میگذاری.»
هوانس استانبولیان خیلی مطمئن گفت: «ما باید با هم باشیم؛ یهودی، مسلمان و مسیحی. صدها سال است که این کار را کردهایم. تحت شرایط متفاوت، زیر سلطهٔ یک امپراطوری با هم به سر بردهایم. حالا میتوانیم همین جا را برای همه تبدیل به جامعهای عادلانه و قانونی کنیم.»
پس از شروع جنگ جهانی اول اعلام آمادهباش شد. آن زمان تمام استانبول در موردش حرف میزد، اما آثارش در شهرهای کوچک با وضوح بیشتری دیده میشد. با بوق و کرنا در خیابانها به راه میافتادند و مردم را به خدمت سربازی دعوت میکردند. خیلی از جوانان ارمنی در آن زمان به ارتش پیوستند؛ بیش از سیصد هزار نفر، اول همهشان سلاح دریافت کردند، درست مثل همقطاران مسلمانشان. اما بعد از مدت کوتاهی سلاح را از آنان پس گرفتند. برعکس سربازان مسلمان، ارمنیها به گردانهای کار فرستاده شدند. میگفتند که انور پاشا چنین تصمیمی گرفته: «ما به دستهای زیادی برای ساختن جاده نیاز داریم، تا سربازانمان از آن بگذرند.» اما از این گردانهای کار اخبار بدی به گوش میرسید. مردم میگفتند که همهٔ سربازان ارمنی به کار دشوار جادهسازی فرستاده شدهاند، حتی آنها که با پرداخت پول باید از این کار معاف میشدند. گفته میشد که ارمنیها را به کار کندن چاله میگمارند که قرار است در خدمت جادهسازی باشد، اما در حقیقت آنها را وامیدارند چالههایی بزرگ و عمیق بکنند… که بعد ارمنیها را در آن به خاک بسپرند.
«مقامات ترک اعلام کردهاند که ارمنیها باید تخم مرغ عید پاک را با خونشان رنگ کنند.» این آخرین جملهٔ گریکور هاکوپیان پیش از ترک سلمانی بود. هوانس استانبولیان با اینکه قبول داشت که دوران سختی شده، به این شایعات توجه چندانی نمیکرد.
اما یکی از درخشانترین بخشهای رمان، این سؤال دختری ترک است: «من به راستی مسئول جنایات پدرم هستم؟» و پاسخ میشنود: «برای به رسمیت شناختن جنایات پدرت مسئول هستی.»