اگر دستش برسد میبرد (به فتح با). کاری ندارد به برف زیر درخت ژانویهی فرنگیها و چراغهای روشن و چه و چه... کاری ندارد به وزیر و نخست وزیر و سردار سازندگی و سردار مقاومت و چه و چه و چه. میرزا تقی خان امیرکبیر و دکتر فاطمی و دکتر بازرگان و آیت الله هاشمی رفسنجانی و سردار سلیمانی و آن 176 نفر پرواز 752 و.... .... هر سال وسط دی ماه که میشود، مرثیه سراهای رسانه و قلم به دستان برای دوزار کاسبی هم که شده صفحهی سیاه را میگشاید و شولای اسطورهای بر تن یکی از متوفیان ماه دی میکنند و چنان پروار و فربه اش میکنند که میشود اسطورهای از آسمان هفتم و انسانی فراتر از انسان و....
آن وسط وسط وسط دی ماه اما یک نفر هست که اگرچه حسابش از بقیه جداست یک نفر که چه پشت تریبون جبهه ملی و چه تکیه داده به پشتی منزل سید محمود طالقانی با کت و شلوار سایز نمیدانم پنجاه و چند و چه با دوبنده وسط گود به تو لبخند می زند و میشود دردانه ملک ایران. یک نفر که نام و صفاتش از دست قدار ژورنالیستهای نوکیسه در امان نمانده که نمانده. زور میزنند که نامش را همردیف شده یک ملی گرای درجه یک بنویسند، یک مذهبی صف اول، یک انسان والای آن بالای بالا. یکی از آن فرشتههای آسمان که انگار گلش را با هیبت خدایان اساطیری یونان باستان آمیختهاند و تحویل ما دادهاند.... یک نفر که نزدیک ترین کسانش، شهلا خانم و آقا دری در وصفش ساکت ترین ها بودند و دورترین آدمها به او شدند واصفان صفات عالیه اش! یک نفر که.... ولش کن، ولشان کن...یاد لبخند آن گود زنخدان و دست دستگیر مردانه اش بخیر... شادی روح آقا تختی الفاااااتحه!!
|

آنقدر لقب جهان پهلوان پرطمطراق شده که وقتی میگذاری پشت سر نام آقا تختی میشود همان قهرمان لای زرورق هرساله ای که کت و شلوارهای بخش نامه به دست میخواهند فرو کنند در مغز و چشم نسل تختی ندیده. بعدتر هم به دو سه تا دیگر از مدال بگیرهای طلای المپیک جهان پهلوانی را بچسبانند تا بشوند همتراز اقاتختی و مراسم تجلیلی و.... غافل از اینکه جهان پهلوانی آقا تختی نه وصله ایست که با مهر و امضای کارگزینی به او بچسبد و نه نشان درجه چندم افتخار با فلان قدر افزایش حقوق و درج در پرونده و... داستان جهان پهلوانی، از همان داستانهای زمینی زمینی است. از همان داستانهایی که جنسش جنس آقا تختی است و مردم پاپتی و عینکی و.... عشق مرام و مسلک و زور بازوی دور و برش... داستان سیاهه ای از بنیانگذار سبیلوی انجمن ادبی شمع سوخته و رفیق نیما و فریدون مشیری و فروغ و ابتهاج و... بعد از اولین بار تماشای کشتی گرفتن آقاتختی... سیاوش کسرایی...

کسرایی، یک روز میآید دفتر کیهان ورزشی و به صدرالدین خان الهی، از بانیان کیهان ورزشی میگوید که من و سایه میخواهیم فردا بیاییم تالار پارک شهر، کشتی تختی را تماشا کنیم... کسرایی، آنقدرها هم ورزشی نیست. در واقع اصلا اهل پیگیری مسابقات و نتایج و... نیست اما همانقدر هم او و هم هوشنگ ابتهاج، سایه، شیفتهی کشتی پهلوانی و سنتهای نهفته در قلب آن هستند. بالاخره با وساطت آقا الهی و سبیل حرمت سبیل هنوز سفید نشدهی آن روزهایش سه تا جای خوب گیر سه نفر میآید..

فرقی ندارد سالن توفیق جهانبخت نزدیک امجدیه باشد یا گود خانی آباد یا رم و هلسینکی و ملبورن و... آقا تختی که وارد میشود، سالن فریاد میکشد، بلند میشود، کلاهها پرت میشود، ولوله ای میشود و هر کسی دست روی سینه رفته ی تختی را عرض ارادت به خودش میبیند... سایه، مثل انالیزورهای فرنگی چشم میدوزد به کشتی گرفتن تختی و کسرایی وال و شیدا قاطی مردم سوت میکشد و هوار میزند... دو روز بعد، سیاوش مثنوی مفصل تازهاش از کتاب چهل کلید را برای آقای صدرالدین الهی میخواند:
"جهان پهلوانا" صفای تو باد
دل دردمندان سرای تو باد
به تو، آفرین کسان پایدار
دعای عزیزان تو را یادگار
نبودی تو و هیچ امیدی نبود
شبان سیه را سپیدی نبود
ز تو دل فروغ جوانی گرفت
سرودم، ره پهلوانی گرفت
...