مطلب ارسالی کاربران
روزی از کنار ی درخت رد میشدم ی صدایی شنیدم.. تق تق! با ی دارکوب سخنگو روبرو شدم!!
ی روز نزدیک طلوع آفتاب که از کنار جنگل رد میشدم صدای تق تق از درخت شنیدم
دقت کردم دیدم ی دارکوب محکم به درخت میکوبه!
گفتم بسه دیگه نزن
دارکوب: حوصلم سر رفته
من: مگه نمیبینی بارون میاد الان خیس میشی
در ادامه گفتم: برو داخل
دارکوب: هوا که آفتابیه
من: پس این چیه داره رو سرم میریزه؟
دارکوب: ی خرس داره جیش میکنه رو سرت!
خب از این داستان پیام اخلاقی میگیرم که در کار بقیه دخالت نکنیم و اگر کردیم به آب و هوا بیشتر دقت کنیم