سال ۸۶ بود اون زمان ۴-۵ سال بیشتر نداشتم با بابام سوار ماشین شدم اومدم بیرون برام ی بستنی قیفی خریده بود
سر راه فیلمبرداری بود بابام پیاده شد منو آورد بیرون گفت بیا بیا ببین این کارآگاه پشندیه همون که دوسش داری
من گفتم کارآگاه پشندیییی دوییدم سمتش پام به پوست موز خورد لیز خوردم
بعد گریه کردم مهران مدیری دستمو گرفت بلند کرد از اینا ✌ نشون داد
اومدم رو زمین بخوابم بستنیم که کف خیابون ریخته بود لیس بزنم مهران مدیری نذاشت بعد گفت ولش کن یکی بهترشو واست میخرم!
بعد من پریدم هوا گفتم هورااااا
مدیری به تمام عوامل گفت فعلا فیلمبرداری کنسل تا من برای این بچه بستنی بخرم
همه تعجب کرده بودن!
بعد رفتیم یجا پر بستنی میوه ای و آبمیوه بود من برام عجیب بود آخه تا حالا ندیدم بودم
با ذوق دماغمو چسبوندم پشت شیشه میگفتم این شیشه ها منو از بستنی جدا کرده
بعد یارو گفت برو عقب برو عقب
مهران مدیری با عصیانیت گفت بچه رو دعوا نکن
اون یارو زبون درازی کرد مدیری گفت میریم یجا دیگه این فکر کرده کیه
بعد رفتیم یجا مهران مدیری گفت اینجا معجون داره
من اون زمان فکر میکردم داروهای تلخ که برای سرماخوردگیه معجون هستن که مامانم بهم میگفت بخور معجونه ولی مدیری گفت نه معجون واقعی اینه
بعد دیدم ی ظرف دستشه پر موز و پسته و پودر نارگیل، بستنی و... با لبخند میاد سمتم
انقدر ذوق کردم داد زدم بعد همه اونجا جمع شدن مهران مدیری رو دیدن
مجبور شد با همه عکس بگیره
ولی با اینحال دعوام نکرد و گفت اشکال نداره
انقدر معجونه خوشمزه بود هی میخوردم از دهنم بیرون میاوردم دوباره میجوییدم مهران مدیری گفت اینکارو نکن یکی دیگه برات میخرم با آب پرتقال!
بعد دوباره یکی دیگه برام خرید با کلی جایزه و لپ لپ ی عکس هم گرفت و بعد خداحافظی کردیم
رفتم برای بابام تعریف کردم و معجون رو با هم خوردیم
بعد گفتش معجون به این میگن نه اون که ننت درست میکنه