کارگردان:دیوید کراننبرگ
بازیگران:
ویگو مورتنسن
ماریا بلو
اد هریس
موسیقی:هاوارد شور
توزیعکننده:نیولاین سینما
تاریخهای انتشار:۱۶ مه ۲۰۰۵ (جشنواره فیلم کن)
۲۳ سپتامبر ۲۰۰۵ (ایالات متحده)
مدت زمان:۹۶ دقیقه
کشور:
ایالات متحده
آلمان
کانادا
زبان:انگلیسی
هزینهٔ فیلم:۳۲ میلیون دلار
فروش گیشه:۶۰٬۷۴۰٬۸۲۷ دلار
تصویر خانواده خوشبخت در زندگی امریکایی ها بارها و بارها در سینما تکرار شده و در داستان هایی مشابه تاریخچه خشونت- کراننبرگ - همواره با خانواده ایده آلی که مورد تهدید عوامل بیرونی قرار می گیرند رو به رو بوده ایم. نمونه محبوب و مشهور آن فیلم هایی چون تنگه وحشت ساخته اسکورسیزی و اتاق امن از ساخته های دیوید فینچر است. در این خط داستانی، خانواده یا به وسیله قهرمانی که از بیرون این کانون گرم می آید، حفاظت می شود یا مرد خانواده در سینمای کلاسیک - و زن یا مرد خانواده - در سینمای نئوکلاسیک و پست مدرن - وظيفه حمایت از آن را بر عهده می گیرند. در چنین داستانهایی تماشاگران پی به توانایی های افرادی معمولی می برند و قهرمانی در شكل ملموس تر آن شکل می گیرد. حتی نمونه هایی از فیلم های ترسناک (با محوریت حمله زامبی ها به یک کلیه) یا علمی تخیلی (با محوریت حمله موجودات فضایی را هم می توان به این مجموعه اضافه کرد و شاید بیراه نباشد اگر سینمای وسترن را به عنوان ریشه اصلی این نوع داستان ها معرفی کنیم و با توجه به تاریخچه این ژانر به این نتیجه برسیم که هجوم آمریکایی ها به سرزمینی که ریشه ای در آن نداشته اند یکی از دلايل گرایش همیشگی سینما به این داستان هاست. در این فرمول، مهاجم موجود بدطینتی است که به جای گذشتن ساده از کنار یک خانواده، می خواهد بی دلیل آن را از هم بپاشد و خانواده با تغییر شکل و تماس با خشونت در مفهومی که قبلا آن را نمی شناخت ماهیتی جدید به خود می گیرد. نمونه درخشان دیگری از این داستان را می توان در فیلم بازی های خنده دار - میشاییل هانکه - دید و فیلم هایی نظیر این فیلم یا تاریخچه خشونت را | به عنوان نمونه دگرگون شده این داستان همیشگی مثال زد، اما این دگرگونی در کجاست؟ تاریخچه خشونت با رویکردی مشابه همه فیلم های دیگر این نوع، داستانش را آغاز می کند و اگر شیوه اجرای پیچیده فصل افتتاحیه آن را نادیده بگیریم، می توانیم تا رسیدن به گره داستان، شاهد مقدمه ای از جنس آشنای همیشگی باشیم. در واقع فیلم فرمول روز سینمای آمریکا را با نمایش فصل افتتاحیه و چاشنی خشونت جاری در آن شروع می کند و بعد به معرفی خانواده | محوری داستان می پردازد و رابطه زن و شوهر و مشکل کوچک آشنایی پسر با خشونت در مدرسه را در مقدمه بازگو می کند. شاید در این فصل بیست دقیقه ای مهم ترین سکانس همان سکانس معرفی کاراکترهای اصلی در اتاق خواب دختر بچه کوچک خانواده است. آنجا که دختر کابوس هیولا دیده و خانواده همه به تختخواب او آمده اند تا به او بقبولانند هیولا وجود خارجی ندارد؛ چیزی که بعدا و در طول داستان تبدیل به مانیفست اصلی فیلم خواهد شد، باقی این فصل به عمق رابطه خانواده می پردازد و محیط کار و آدمهای اطراف را برایمان نمایش می دهد. اما این فصل نسبتا طولانی وظیفه مهم دیگری هم دارد و آن
گول زدن تماشاگر در تصور شناخت کامل تام - کاراکتر اصلی فیلم است و | این گول زدن تا آنجا پیش می رود که وقتی سر و کله چند نفر پیدا می شود که
مدعی اند تام هویت دیگری دارد و از دار و دسته بزرگ گانگستری قدیمی به خاطر تصفیه حسابهای خانوادگی جدا شده است، تام همراهی تماشاگر را برای نفی چنین ادعایی همراه خود دارد. به این ترتیب این بار مهاجمان که شبیه کاراکترهای فیلم مردان سیاهپوش انگار از فضا آمده باشند، گویا دچار یک سوء تفاهم بزرگ هستند و این مایه اصلی دردسر است.
شاید بیراه نباشد اگر سینمای وسترن را به عنوان ریشه اصلی این نوع داستان ها معرفی کنیم و با توجه به تاریخچه این ژانر به این نتیجه برسیم که هجوم امریکایی ها به سرزمینی که ریشه ای در آن نداشته اند یکی از دلایل گرایش همیشگی سینما به این داستان هاست می آورد
|
. آنها نمی خواهند قبول کنند در اشتباه اند و همین موقعیتی دیگر شبیه فیلم های مثال زده شده در این نوشته را به وجود آورد. انگار در تنگه وحشت جدیدی هستیم و مرد قهرمان ما باید کاری بکند، اما چرخش داستان درست در همین نقطه است و همان حسی که از دیدن فیلم های اصغر فرهادی در لحظه گره گشایی سراغ مان می آید اینجا هم گریبان مان را می گیرد، ما می فهمیم که اشتباه کرده ایم و اتفاقا این بار حق با مهاجمان است و این نام است که تا همین لحظه اصرار داشته است به همه، از تماشاگر گرفته تا خانواده اش، دروغ بگوید و همین نقطه است که اجازه تحلیل های جدیدی را از فیلم کراننبرگ برایمان فراهم می کند. انگار هیولا واقعا وجود دارد و مثل گفته دختر بچه در ابتدای فیلم تنها از سیاهی خارج شده است و حالا دروغ تبدیل به مشکل اصلی فیلم می شود؛ دروغی که ظاهرا برای فرار از خشونت گفته شده و حالا حسسی دوگانه را در خانواده رویایی امریکایی به وجود آورده. برای فرار از این دروغ بزرگ چه باید کرد؟ چه چیز تهدید اصلی است، حضور مهاجمان یا دروغ بزرگ قهرمان؟ کراننبرگ برای رهایی از این مشکل راه حل عجیبی را ارائه می دهد و آن پناه بردن دوباره به خشونت است. انگار برای ریشه کن کردن همیشگی مشکل همه اتفاق نظر دارند که باید دست به خشونت بیشتری زد! فیلم با سکانس باز گشت پدر به آغوش خانواده تمام می شود، چیزی شبیه سکانس های آغازین با حس و حال متفاوت. خانواده دور میز نشسته اند و با بازگشت پدر به نظر می رسد همه پذیرای او باشند. ایده بازگشت هم از همان ایده هایی است که باید ریشه اش را در جایی خارج از فیلم و احتمالا در فرهنگ مسیحیت دنبال کرد. پدر به آغوش خانواده برمی گردد در حالی که از یک کشت و کشتار حسابی آمده و در آب رودخانه تطهیر شده، پس حالا برای او بشقاب می گذارند و او را به کانون شان برمی گردانند و فیلم بر نگاه پر از اشک تام که تقاضای بخشش دارد و انگار به آن رسیده پایان می یابد. اما سوال اصلی اینجاست که هویت خانواده جدید چیست؟ آیا باید به این پایان خوش ظاهری دل سپرد؟
منبع:فصلنامه سینما و ادبیات