داستان از زبان معلمی روایت می شود که برای خانواده ای اشرافی کار میکند.
خانواده ای که ثروتشان را از دست داده اند و دلخوش به قمارو ارثیه ی اقوامشان هستند...
ظاهری فریبنده که مورد تمسخر معلم قرار میگیرد...و معلمی که به قمار کشیده می شود و....
داستانی درباره ی عشق به قمار...عشق به هیجان، نیاز به برنده بودن...
درباره ی اعتیاد به بردن و در واقع اعتیاد به باختن...
داستانی درباره ی ظاهر سازی...رویه ی زیبایی که تعفن را پوشانده است
و نویسنده به زیبایی هر چه تمامتر به این موضوع طعنه می زند...
.
و تو در قسمتهایی از کتاب به شخصیت اصلی می گویی تمامش کن...لطفا تمامش کن...
دلت می خواهد دستش را بگیری و از قمارخانه بیرون بیاوری...
دلت می خواهد به او بگویی به باختن عادت نکن...
بعضی از بردها، برنده شدن نیست بلکه شروع باختن است...ولی او نمی شنود...می شنود؟!
.
داستایفسکی انسان و اراده اش را مرکز همه چیز می داند...همه چیز از درون انسان آغاز می شود...
شکست و پیروزی...افتخار و سرافکندگی...
انسان در داستانهای او مرکز همه چیز است...
انسان و اراده اش برای تخریب یا ساخت خود...
.
او زیبا می نویسد و باید گفت زیبا می نوازد!
داستایفسکی را باید خواند...باید شنید با عمق گوش جان...
گفته می شود که او این کتاب را در زمانی که بدهی زیادی داشت نوشت...
به واقع او خود را نوشته است!
.
زندگی یک قمار است...وقتی معتادش شدی خلاصی نخواهی داشت...
باید دید که آیا اهل قمار هستی...تا کجا به پیش می روی و چگونه قماربازی هستی...🎑
و این شعر زیبا از مولانا قلبم را می خراشد:
خنک آن قماربازی که بباخت آنچه بودش
بنماند هیچش اما هوس قمار دیگر................🎇🎇🎇