چرا کامو؟
آلبر کامو از نظر اکثریت منتقدان ادبی و فلاسفهی امروزی به عنوان یکی از پیشگامان فلسفهی هیچانگارانه شناخته شده است؛ اما شاید بگویید که این همه نویسندهی ابزوردیست، چرا کامویی گیر دادهایم که خودش با هر مکتبی مخالف بوده و آن داستان را به یاد بیاورید که «مریدان شیخی میگفتند فلانی صاحب معجزه است و نعلینهایش خود به خود جفت میشوند؛ عدهای از خود شیخ پرسیدند و او این ماجرا را انکار کرد! اما مریدان گفتند فلانی غلط کرده که اینچنین گفته؛ ما میدانیم که نعلینهایش جفت میشوند و این یک معجزه است!» دلیل این مساله را هم میتوانیم در جایی ببینیم که کامو در طول حیاتش، همیشه همراهی با هرگونه مکتبی را به شدت رد میکرد! او حتی در این راستا یک اتحادیهی بینالمللی را تأسیس کرد که قرار بود هر دو ایدئولوژی شکل گرفته در آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی را به عنوان مجازی کل از جزء نسبت به تمام ایدئولوژیهای ریز و درشت، محکوم کند!
اما باور کنید که وقتی پای ابزوردیسم به میان میآید، قضیه متفاوت است. درواقع حتی اگر نظرات صریح کامو در مورد موضوع را رد کنیم؛ با مطالعهی آثار او و اتکا به مفاهیمی همچون نمادشناسی، نشانهشناسی و تبارشناسی، آثارش را ابزورد خواهیم یافت. پس طبعاً ممکن است هنرمندی داعیهی مخالفت با چیزی را داشته باشد و آگاهانه یا ناخودآگاه به سمت تایید آن یا خلق آثاری در باب آن حرکت کرده باشد. حتی میشود پا را از این فراتر گذاشت و طبق نظریهی مرگ مولفِ رولان بارت مدعی شد که وقتی اکثر مخاطبین و منتقدین، (نه مخاطب ناگاه به مکاتب) برداشتی ابزورد (یا هر چیز دیگر) از یک اثر داشته باشند، خود نویسنده هم نمیتواند با آن مخالف باشد! البته که کامو در مورد ابزوردیسم، مانند دیگر مکاتب عمل نمیکند و گویی که این ایدئولوژی، جرم خوشایند (Guilty Pleasure) او بوده است! (پیشنهاد میکنم برای کسب دیدگاه کاملتر و رسیدن به نظر شخصی نسبت به مباحث این مطلب، سری به نوشتار «آشنایی با زندگی و آثار آلبر کامو» در مجلهی کتابچی بزنید.)
ابزوردیسمِ کامو
شاید بد نباشد قبل از رسیدن به اهداف کامو از حضور نشانههای ابزورد در آثارش و بررسی آنان، ابتدا جنسِ ابزوردیسمِ او را بشناسیم؛ چهاینکه هر مکتبی به صورت کاربردی، تفاوتهای بسیاری با مانیفست اولیهی خود دارد. و نکتهی جالب این است که معمولا حتی اگر خود نویسنده به ساخت مکتب دست زده باشد هم این تفاوت بنیادی را میبینیم. ابزوردیسمِ کامو بر این نکته پیریزی میشود که دوگانهی انسان و جهان، اساساً بیمعنی و غیرمنطقی است. او معتقد است که رنج انسانها نتیجهی تلاشهای بیهودهای است که میخواهد دلیل یا معنایی را در پوچی بیپایان این دوگانه پیدا کنند. در همین راستا، او پیشنهاد میدهد که ما دریابیم، زندگی پوچ و بیمعنی است و آن وقت با داشتنِ این پیشفرض باشد که واقعیات پوچ را بپذیریم، به زندگی خود ادامه دهیم و آگاهانه انتخاب کنیم که باز به دنبال معنا بگردیم.
مانیفستِ سختِ راحتخوان!
برخلاف ثقیل بودن متون آلبر کامو، حرف او خیلی پیچیده نیست و اگر بخواهیم کلام بالا را ترجمه کنیم، نظامبندیاش کنیم و یا برایش مثالهایی بزنیم، در چند نکتهی ساده خلاصه میشود. او میخواهد به زبان ساده بگوید:
انسان ناتوان است؛ شخصیتهای داستانهای کامو همواره با واژهی شکست عجین شدهاند و این مساله را در زندگی شخصی، زندگی حرفهای (کاری) و زندگی اجتماعی، همیشه همراه خود دارند.
پوچی یاد شده چیز جدیدی نیست؛ کامو معتقد است که از ازل، بنا بر همین بوده و هست. برای اثبات همین مدعاست که او در بین آثار رئالیستی و امروزینش، از داستانهای تاریخی و حتی اساطیری، مانند کالیگولا و افسانهی سیزیف هم مایه گذاشته است!
قرار نیست در سیر تاریخی و تکامل ظاهریِ انسان و تکنولوژی، معنا قابل دسترس شود؛ هیچ تغییری اتفاق نخواهد افتاد! با تکیه بر همین نکته، کامو سعی میکند اثبات کند که پوچی ارتباط انسان و جهان پیرامون، تا ابد به همین شکل خواهد بود! پس مدام در داستانهایش لوپ (چرخهی بیپایان) میسازد و از ارجاعات و ارتباطات بینامتنی استفاده میکند. برای مثال، در طاعون، سوژهای تاریخی و واقعی را سالها جابهجا میکند؛ در کالیگولا خط زمانی بررسی معنا را به دوران اساطیری میبرد و قص علی هذا…
اما همین تکراری بودن و پوچی اتفاقات میتواند نگاه را به آینده معطوف کند و مطالعهی تاریخی به مثابه یک واکسنی پیشگیرانه عمل کند.
امیدی هم هست؟
تا به اینجای ماجرا تماما از فلاکت و منفیبافی حقیقی گفتیم که رخوتآور است؛ آیا امیدی هم در ابزوردیسمِ کامو وجود دارد؟ قطعا نه! اما آیا ابزوردیسمِ کامو با عملگرایی متنافر است؟ باز هم باید بگوییم که نه! این تناقض چهگونه حل خواهد شد؟ خواهیم دید.
نکتهی بعدی در فلسفهی کامو، عملگرایی است. درواقع با وجود تمام این تفاسیری که در بالا گفتیم، کامو معتقد است که انسان در عین ناتوانی در کشف معنا، باید ناامید نشود و رسالتش که جنگیدن برای کشف حقیقت و بهتر کردن دنیای خود و دیگران است را فارغ از نتیجهی حاصله، انجام دهد. در همین راستا، شخصیتهایش به دو دسته تقسیم میشوند؛ عاقلان ترسو یا کمتوان که سعی نمیکنند و یا سعی میکنند و به جایی نمیرسند. و دستهی دوم، جاهلان مرکّبی که اصلا نمیدانند که نمیدانند و شاید نمیخواهند که بدانند! او در این بین، دستهی اول را برتر میداند و از آن بین هم افرادی که تلاش میکنند را ترجیح میدهد. برای مثال در کتاب طاعون، قهرمان داستان، پزشکی است که میداند در مقابل دریای بیکران حماقت، کار به جایی نمیبرد، اما تمام تلاش خود را میکند.
علاوه بر عملگرایی بالا، در جنبههای انتزاعی هم باید به خودشناسی و جهانشناسی پرداخت. درست است که از نظر ابزوردیسم، رستگاری در این جهان (و طبعا آثار کامو) وجود ندارد، اما او رگههایی از رستگاری را زمانی بروز میدهد و شکل کاملترش، یعنی مرگ و نیل به معنایی احتمالی را زمانی به شخصیتهایش اعطا میکند که به درک مورد نظر برسند.
نمیدانیم!!! ششمین نکتهی ابزوردیسمِ کامو شاید قرار بوده تا مانند قرائت آفرینش از دیدگاه مسیحیان (در عهد عتیق) باشد. گویی که او نیاز به خستگی در کردن داشته و بعد از خلق این مفاهیم به استراحتی ابدی فرو رفته است. درواقع اگر از این فاز کنایی بیرون بیاییم، باید بگوییم که کامو در سال ۱۹۶۰ مشغول نوشتن آخرین اثر خود به نام رمان «آدم اول» یا «مرد اول» بود.