صالح Visca japan 🇯🇵به دنیا که اومدم تا 2 سال اولش جلبک بودیم و اصلا مغز نداشتم بفهمم دنیا چیه همون بهتر هم که نمیفهمیدم.
بعد از 2 سالگی هر روز سر چیز کوچیکی گریه میکردم مثلا اسباب بازی و این چیزا فقط گاهی خندان بودم پس اون زمان هم خوشبخت نبودم!
بعدش 6 سالم شد منو فرستادن مدرسه هر روز با 30 تا بچه کچل دیگه بشینم سرکلاس یه مرد کچل شکم گنده که هر روز دستمون شلاق بزنه.
این داستان تا 18 سالگی ادامه داشت و تا اون زمان فقط دلخوشیم چند تا روز تعطیل بین مدرسه ها
ریدم توی این دنیا، بیشتر این روزهارو تنها بودم و حتی یه دوست خوب نداشتم که حالمو خوب کنه، همشون مثل خودم یا بدتر از خودم بدبخت بودن.
18 سالگی که کنکور دادم دیگه فکر کردم تموم شد و بزرگ شدم و میرم دانشگاه زندگی کنم ولی داره تخمی تر میشه
زندگی واقعی تر شده یعنی تخمی تر
الانم که دانشگاهم تموم میشه زارتی میرم توی دل زندگی کسشعر و بی رحم واقعی
هرسال خانواده ام کوچیکتر ، حلقه دوستام خلوت تر
حقیقتش دلم برای همون معلم کچل که شلاق میزد دستمون تنگ شده، تا برگردم همون جا و تنها مشکلم امتحانم باشه که اگه 20 بشم یعنی دیگه همه چیز آرومه