آفتاب داغ حالم را به هم میزد و سوزش وحشتناکی روی تنم احساس میکردم.
این طرف و آن طرف میزدم مگر راه فراری پیدا کنم. اما همه جا را با توری، بسته بودند و این طرف هم شیشه ی ضخیمی بود. چند بار با تنه، خودم را به شیشه کوبیدم اما محکمتر از آن بود که با تنه ی من بشکند.
حالم داشت بدتر و بدتر میشد و توری فلزی زیر آفتاب داغ، مثل کوره شده بود و نمیشد حتی نزدیکش شد. تن لختم جلوی آفتاب، داشت میسوخت و تاول زده بود و من بی هیچ تقلّایی سعی میکردم از خنکای شیشه که حالا آن هم داشت گرم می شد؛ استفاده کنم.
احساس می کردم خون توی سرم دارد به جوش می آید. دل و روده ام به هم می پیچید. چشم هایم سیاهی میرفت. نمیتوانستم خودم را روی شیشه نگه دارم. پرت شدم پایین، روی توری داغ و صدای جلز ضعیف تن خودم را شنیدم و از خواب پریدم!
چشم هایم را که باز کردم، پشت میز کارم بودم و باریکه ی نوری از پنجره روی میزم را گرفته بود و صورتم روی صفحه ی حوادث روزنامه داغ شده بود و از آب دهانم روزنامه خیس شده بود.
گیج و مبهوت به صفحه ی روزنامه نگاه می کنم. نمیفهمم چه اتفاقی افتاده! تا امروز هیچوقت سر کار خوابم نبرده بود؛ هرچند که بیست سال در بایگانی سوت و کور کار کرده بودم.
دستها و تنم هنوز میسوخت و حالم بد بود.
آقای فروغی قهقهه ای زد و با لهجه ی یزدی خودش کنایه وار گفت: «ببخشید مزاحم خوابتون شدیم!»
جوابش را ندادم.
و او دوباره مشغول ورق بازی با کامپیوترش شد.
نگاهم سمت پنجره رفت؛ جایی که دقایقی پیش در آن محبوس بودم!
مگسی خودش را به شیشه چسبانده بود. احساس غریبی داشتم؛ انگار که دچار درد مشترک باشیم.
دستهایم را از پشت گردنم باز کردم و خودم را روی صندلی، کش و قوسی دادم و صدای قرچ قرچش، سکوت اتاق را درهم شکست.
نفسم بالا نمی آمد. از جایم بلند شدم تا پنجره را باز کنم. همینکه دستگیره را چرخاندم، فروغی داد زد که مگه نمی بینی مگسها رو پشت پنجره، گیر انداختم.
چنان با غرور این کلمات را ادا میکرد که گویی افعی دوسر، پشت پنجره به دام انداخته.
در همین موقع آقای رفیع، سینی چای در دست، وارد اتاق شد؛ طوری که انگار از اتفاقات اتاق خبر داشته باشد، رو به آقای فروغی پرسید: “آخرش که چی؟ تا کی باید اون پشت بمونن؟”
آقای فروغی سینه ای صاف کرد و همینطور که چای را از سینی برمیداشت گفت: «همشون تا فردا صبح که بیایم سقط شدن. این دیگه تخصص منه.»
آقای رفیع، درحالیکه چای را به طرف من گرفته بود؛ گفت: “لابد از دود و آلودگی تهرانه.”
و هر دو با هم زدند زیر خنده.
سینی چای را پس زدم و به مگسهای پشت شیشه خیره ماندم. آنها هم نفسشان بالا نمی آمد.
هر دو گیر افتاده بودیم؛ من این طرف شیشه و مگسها آن طرف. سرم را میچسبانم به شیشه تا از خنکای آن قدری بهتر شوم اما بی فایده است. آن هم داغ شده!
دوباره پشت میز می نشینم و به مگسهای پشت شیشه زل میزنم!
از خودم می پرسم نکند واقعا مگسی هستم که در آخرین لحظات زندگی اش، خواب آدم شدن می بیند و هنوز پشت پنجره ای گیر افتاده است… .
مگس/کتاب فلسفه ام درد می کند / پیام بخشعلی