میخواهم از روزی بگویم که فهمیدیم و فهمیدند که راموس بیش از یه کاپیتان است؛
راس دقیقه ی نود، دلهایمان کم کم فرو میریختند.
نیمکت اتلتیکو شوری داشت وصف ناپذیر. اولین سی ال ، همیشه "مهم" است. بخصوص برای باشگاهی با تاریخ اتلتیکو!
نیمکت رئال به گلی میماند که "کاملا" پژمرده شده بود.
"امید" مثل خورشیدی بود که غروب کرده بود.
توپ به کرنر رفت. مودریچ به سمتش رفت و طوری آن را نگاه کرد که انگار توپ اثری هنریست که خود آن را خلق کرده و با "افتخار" قربان صدقه اش میرفت. مودریچ طوری که انگار پنج سال پیش داشته با خط کش مسیر توپ را تنظیم میکرده به توپ ضربه زد. راموس خودش را کَند.
پرید.
مسئله، مسئله ی گل ، برد و جام نبود. مسئله "غیرت" بود.
به توپ ضربه زد؛
گلی پژمرده ، خشکیده و زشت ، برخاست ، رنگ گرفت ، زیبا شد ، بازگشت.
سپیده دمید. خورشید به سرعت طلوع کرد ، خورشید نمیخواست ولی کسی مجبورش کرد.
توپ به سمت تور حرکت کرد ، انگار خبر مهمی داشت و می خواست هرچه سریع تر آن را در گوش تور بگوید. خودش را به تور چسباند.
هیچ وقت هیچکس نفهمید که توپ چه چیزی در گوش تور گفت.
در آن لحظه "زمان" از جایش بلند شد. ایستاد.
همه ایستادند.
خالق این لحظات راموس بود. فراتر از یک رهبر ، فرمانده و کاپیتان.
همه میتوانند سر بزنند اما آن سر را "راموس" زد!
راموس؛ "وصف ناپذیر" هم صفتی نیست که درخور او باشد.