چند روز پیش پانزدهمین دربی لندنی رو گذروندم که اون رو با پدرم تماشا کردم.جدال یک چلسی فن
و یک ارسنالی فن متعصب.جدالی که سراسر از هیجان و شور و خنده و عصبانیته.در طرف مقابلم مردی
است با یک دفترچه مخصوص که از سال 2000 اون رو داره و تمام ترکیب های ارسنال در بازی های مهم
در اون هست.یک دفترچه خط خطی که افکار مردیه که سی سال با ارسنال زندگی کرده.در طول بازی
یک نگاه به دفترچه و یک نگاه به تلویزیون.درست مثل یک مربی.انالیز حریف و تمام چیز
هایی که باید در مورد بازی دونست.جوری با اشتیاق اینکار رو انجام میده که انگار کنار دست
ونگر هست و داره بهش این حرف ها رو گوشزد میکنه.مردی که زندگیش با امثال دل پیرو و هانری و
برگکمپ و پیرس گذشته.کسی که در و دیوار اتاقش پر بوده از پوستر هایی که اونو از ارسنال و یوونتوس
داشته و برادری که یک منچستری متعصبه.فوتبال توی خانواده ما یک چیز ارثیه.چیزیه که تو خون
همه هست.چه دوسش داشته باشند چه بدشون بیاد.اما در یک شب این مرد با پسرش که از سال 2006
با دیدن بازی چلسی لیورپول طرفدار چلسی شده همکلام میشه و در یک شب کلی بحث به وجود میاد.
شاید این تنها دلیلی باشه که برای این شب روز ها رو میشمارم.روزهایی که دو فرد از دو جنس و از
دو دیدگاه متفاوت به فوتبال نگاه میکنند.به راستی چه فرقی بین فوتبال دیروز و امروز وجود داره؟
چطور میشه که یک بازی بهوونه ای میشه تا همه افراد اعم از پیر و جوون و نسل های مختلف بیان و
کنار هم دیدگاهاشون رو به اشتراک بزارند.اون چیزی نیست جز معجزه ای به نام فوتبال