ادامه پست قبلی با همین نام...>》:
https://www.tarafdari.com/node/2076729
...پس از یک راهپیمایی طولانی و خسته کننده به همراه ۴۰۰ راس گوسفند ایوگان به همراه لیویوس به دهکده برگشتند. ایوگان گوسفندها را جمع کرد و در آغل جا داد. سپس به سمت خانه رفتند.
در مسیر مردم دهاتی مدام با ایوگان سلام و احوالپرسی میکردند و در کنار آن نیم نگاهی از روی تعجب به لیویوس می انداختند. برایشان جالب بود که ایوگان یعنی رئیس قبیله با یک غریبه می پلکد. گهگاهی هم از ایوگان سوال های معنا دار از روی کنجکاوی میپرسیدند: "ایوگان! قبلاً با پسرت آلان میرفتی چراگاه! چشام اشتباه میبینه یا پسرت انقد یهویی بزرگ شده و ریش درآورده؟..." ایوگان هم که قصد آنها را ازین سوال و جواب ها میدانست به روش های مختلف از جواب دادن به مردم فضول دهکده طفره میرفت.
خلاصه به هر طریقی که شده لیویوس و ایوگان به خانه رسیدند. ایوگان جلوتر از لیویوس رفت و در خانه اش را باز کرد. به محض اینکه ایوگان در را باز کرد بِلِنا و بیلیو(دختر و پسر کوچکش) که پشت در منتظر مانده بودند خودشان را در آغوش پدرشان انداختند و مشغول شیرینکاری برای پدرشان شدند. در همین حین آبرِکستا (دختر بزرگ خانواده) درحالیکه چندین سطل چوبی دستش بود به قصد دوشیدن گوسفند ها با عجله از خانه خارج شد. سپس لیویوس هم وارد خانه شد و در را بست.
ایوگان همانطورکه فرزندانش را در بغل داشت از همسرش پرسید: "حال آلان چطوره؟!"
همسرش پاسخ داد: "از صبحه که داره ناله میکنه! کلافه شدم دیگه! "
ایوگان با افسوس گفت:"هععییی!... ازین پسرهی لاغر مردنی چُلمَن هیچی در نمیاد!..."
ایوگان بچه هارا از بغلش پایین آورد و روی صندلی پشت میز صبحانه نشست. و همانطورکه متفکرانه سیبیل های پرپشتش را مرتب میکرد منتظر آمدن دخترش بود که با سطل های پر از شیر برگردد.
پس از دقایقی صدای کوبیدن در تمام خانه را فرا گرفت. بِلِنا و بیلیو با شوق تا دم در با هم مسابقه گذاشتند. بلنا زودتر از برادرش به در رسید و در را باز کرد.: مردی هیکلی و چهارشانه با چهره ای جدی و خشن و موها و ریش و سبیل های سرخ و پرپشت آنجا بود ، همراه یک پوستین بزرگ روی دوشش و صورت و بدنی رنگ آمیزی شده، یک طوق برنزی دور گردنش و شلواری زبر و گشاد پوشیده بود. دور کمرش نشان ها و قاب هایی برنزی و طلایی بسته بود و در دستش یک عَلَم طلایی با نشان گراز بود که نشان از اصالت و مقام آن مرد میداد. یک تبر جنگی و یک شیپور کوچک هم به کمرش بسته بود که جنگجو بودنش را نشان میداد.
مرد با صدایی بلند و طلبکارانه فریاد زد: "برو بگو پدرت بیاد! برو بگو ایوگان بیاد! بهش بگو تاکسلو (Tăkslo) اومده از قبیلهی 《گرازِ بالدار》!..."
بلنا در را بست و با نگرانی روبه پدرش گفت:" بابا!... تاثلو اومده از گراز باردار!..."
ایوگان که صدای عصبانی و طلبکارانهی مرد را شنیده بود با خشم از پشت میز بلند شد و به اتاق رفت. لحظاتی بعد درحالیکه شمشیرش را به کمر بسته بود از اتاق خارج شد و به سمت در رفت.
لیویوس همانطور که کنار پنجره ایستاده بود بیرون را نگاه میکرد. میدید که آن مرد قویهیکل و باابهت چگونه انتظار ایوگان را میکشد. از پشت پنجره میشد دید که مردم دهکده هم دور خانه جمع شده اند و مانند لیویوس در انتظارند ببینند چه اتفاقی می افتد.
ایوگان با چهره ای جدی و اخمو در را باز کرد و با مرد قویهیکل چشم در چشم شد. دوطرف لحظاتی را به طرف هم چشم غره رفتند و سرانجام ایوگان شروع کرد:
_"تاکسلو از قبیلهی گرازِ بالدار!... هه! خیلی وقت بود این دوروبرا پیدات نشده بود! چی شده که اومدی اینجا؟! باز اومدی گوسفندام رو به نام خودت بزنی؟!..."
_"همهی ما میدونیم چرا من اینجام ایوگان! بیخودی خودت رو به اون راه نزن!..."
_"آره همه میدونیم تو چرا اینجایی تاکسلو! از گوسفند دزدی مثل تو انتظار بیشتر ازین هم نیست! همه اینجا میشناسنت!"
_"هنوزم از جفنگیاتت دست برنداشتی ایوگان! اگه تونستی ثابت کنی گوسفندای تو رو من دزدیدم ،قول میدم از اینجا تا شهر آگمان(AGMAN) برات اسب اهدا کنم!"
_"ههه! تویی که حاضر نیستی از ۲تا گوسفند بگذری میخوای برام از اینجا تا آگمان اسب بیاری؟!..."
_"هه! فراموش کرده بودم که خائنی مثل تو ارزش حتی یه دونه اسب رو هم نداره!..."
_"خائن؟! ببین کی میگه خائن! تو که به خاطر ۲تا گوسفند بیشتر حاضری تمام شَرَف و قبیله خودتو بفروشی حرف از خیانت میزنی؟! خائن تر از تو در تمام سلتیکا پیدا نمیشه!..."
_"اگه بهت پیشنهاد جنگ تن به تن بدم چطور؟ اونی که خائنه کشته میشه! نظرت چیه؟!"
_" من وقت و حوصله جنگیدن با بازندهی ابلهی مثل تو رو ندارم!. بگو ببینم چرا اومدی اینجا؟! اینجا چی میخوای؟!"
_"اینطور وانمود نکن که هیچی نمیدونی! خبرش همه جا پیچیده!، اون غریبه ای که راه دادی توی خونت! اون کجاست؟! کجا قایمش کردی؟! بگو بیاد بیرون! به اون لعنتی بگو بیاد بیرون! قسم میخورم با همین تبر تیکه تیکش کنم!..."
لیویوس تا از پشت پنجره این را شنید بدنش به لرزه افتاد. انگار که سطلی آب سرد رویش ریخته باشند. نمیدانست چه کار کند. اضطراب تمام وجود لیویوس را فرا گرفت.: "او برای کشتن من آمده! هیچ راه فراری نیست!..."
تمام مردم دهکده که دور خانه جمع شده بودند به ایوگان خیره شده بودند و منتظر بودند که او چیزی بگوید که پس از مکثی طولانی بالاخره ایوگان گفت:
_به تو ربطی نداره که من چه کسی رو توی خونم راه میدم! اینجا قبیلهی منه و من هرکسی رو که بخوام به خونم راه میدم! این موضوع به هیچکس مربوط نمیشه!
_اینجا قبل ازینکه قبیلهی تو باشه سرزمین سلتیکا ست! نکنه یادت رفته دفعه قبل چه بلایی سرمون اومد! دلت میخواد دوباره پای اون وروکین های حرومزاده رو به اینجا باز کنی؟ دوست داری مردم مارو بدبخت کنی؟!
_هیچ وروکینی اینجا نیست! من هیچوقت یک وروکین رو اینجا راه نمیدم! واقعا فکر میکنی من میزارم پای وروکین ها به اینجا باز بشه؟!
_تا الان که اینکارو کردی! تا الان یک غریبهی ناشناس رو توی خونت پناه دادی! از کجا میدونی اون جاسوس وروکین ها نباشه؟! از کجا معلوم که از طرف راهزن ها نیومده باشه؟!،
ببین ایوگان! یا خودت کارشو تموم میکنی یا من میرم داخل خونه و اون غریبهی جاسوس رو تیکه تیکه میکنم!...
_جرئت داری یک قدم به خونهی من نزدیک شو! اونوقت میبینی چطور همینجا خونِتو میریزم!
_خیلی شجاع شدی ایوگان! حالا از یه غریبه هم دفاع میکنی! خب شروع کن! میخوام ببینم دست به شمشیرت چطوره!...
دوطرف دست به اسلحه شدند. ایوگان آرام آرام شمشیرش را از غلاف بیرون می آورد، تاکسلو هم دستش را به تبرش گرفته بود و آماده بود از آن استفاده کند. همه منتظر بودند تا ببینند چه اتفاقی می افتد.
ناگهان آبرونا (همسر ایوگان) با عجله از خانه بیرون آمد و در میان دو طرف قرار گرفت. روبه ایوگان کرد و گفت:" لطفا اینجا با هم نجنگید! این کار درستی نیست!...."
سپس روبه تاکسلو کرد و گفت: "اسلحه هاتون رو غلاف کنید! اینجا جای جنگیدن نیست! میدونین که اگه شما باهم بجنگید بین دو قبیله جنگ میشه! و اونوقت به جای اینکه باهم بر علیه دشمنامون متحد باشیم با ریختن خون همدیگه دشمن رو به خواسته هاش میرسونیم!..."
با شنیدن حرف های آبرونا دوطرف سلاح هایشان را غلاف کردند.
اما همچنان با چشم غره همدیگر را هدف قرار میدادند به طوری که تاکسلو دستانش را باز کرد و به سمت مردم تماشاچی فریاد زد: مردم قبیلهی گوزنِ سفید! شاهد باشید که رئیس قبیلهی شما یعنی ایوگان! با پناه دادن به یک غریبه به شما و تمام سلتیکا خیانت کرده! من، تاکسلو! به عنوان رئیس قبیلهی گرازِ بالدار به شما هشدار میدم! حضور این جاسوسِ غریبه برای شما گرون تموم میشه!...
ایوگان هم که نمیخواست کم بیاورد روبه مردم کرد و گفت: گوش کنین مردم! من به عنوان رئیس قبیلهی گوزن سفید همینجا اعلام میکنم که تمام کار هایی که انجام میدم و هرکسی رو که به خونم راه دادم فقط به خودم مربوطه! و هیچکس حق دخالت نداره!...
تاکسلو پس از شنیدن حرف های ایوگان نگاهی نفرت انگیز به سمت ایوگان کرد. سپس از روی نفرت آب دهانش را روی زمین انداخت و به سمت خروجی دهکده رفت...
اندک اندک جمعیت متفرق شد و همه به کار و زندگی روزمره خود برگشتند.
لیویوس که از پشت پنجره شاهد این صحنه بود کمی دلگرم شد. انتظار نداشت پس از توهینی که امروز صبح از ایوگان شنیده بود و مشتی که خورده بود، ایوگان اینگونه از او دفاع و پشتیبانی کند. این برای لیویوس بسیار مهم و با ارزش بود! اینکه یک نفر به او اهمیت میدهد و مثل یک شیر از او حمایت میکند! مثل یک دوست!، مثل یک پدر!...
《برگرفته از رمان شاهزاده فراموش شده The forgotten Prince 👑 اثری از ممد SPQR 》