متاسفانه اخیرا دیدم فعالیت شرکتهای هرمی زیاد شده و برخی افراد هم از روی سادگی جذب این شرکتها هم میشن...
لذا قصد دارم تجربهی خودم رو که برج ۵ اتفاق افتاد به مدت ده روز و اینکه از چه روشهایی برای جذب استفاده میکنند رو منتشر کنم گرچه تجربهی زیادی نیست اما چون مهمه و سعی میکنم با تحلیل ارائه کنم امیدوارم براتون جذاب باشه...شاید شما هم یک روری دعوت شدید به این شرکتها و فریبشون رو خوردید.
ماجرا از اینجا شروع میشه که یک روز داشتم سوار موتور از کتابخونه برمیگشتم که گوشیم زنگ خورد، گوشی رو توی کیف لپتاپ گذاشته بودم وقتی در اوردم دیدم فلاکس چایی که برده بودم توی کیف کج شده و داشت چایی پخش میشد توی کیف و بعدش میرفت توی لپ تاپ و بدبختی ما...(حالا کی ده میلیون داشت بده لپتاپ😂)
خلاصه خوشحال شدم از این تماس به موقع، و دیدم اسم دوست بسیار قدیمیم که از اول ابتدایی با هم همکلاس بودیم روی گوشیه، اون موقع ها من مثلا یه کم درسم بهتر بود میرفتیم خونهشون بهش ریاضی درس میدادم( البته میرفتیم حرف میزدیم بیشتر تا درس بعدشم نهار میخوردم و میومدم☺) .
این دوستم یه بنز تک داشت و روی اون کار میکرد، هر دو سه ما هم تلفنی با هم زنگ میزدیم، همیشه از کارش مینالید و گلایه میکرد از خرج و قسط و ...
اون روز زنگ زد و صحبت میکردیم و چه خبر و حال و احوال؟؛ گفت رفتم توی یک شرکت تو تهران، دیگه با ماشین کار نمیکنم و ماشین رو پارک کردم تو محل، اینجا کارش خیلی خوبه و ماهی پنج تومن حقوق میدن، من با پاشین ماهی سه چهار تومن به زور در میوردم، اما اینجا بدون دردسر ماهی پنج میدن تازه اضافه کاری هم داره و ...
منم که اولین بار بود میدیدم از رضایت مندی صحبت میکنه خوشحال شدم و پرسیدم کارش چیه؟ گفت انبار داری توی یه شرکت پخش که متعلق به سپاه، اینقد از این کار تعریف کرد گفتم بابا پیش من میگی جایی دیگه نگو چشمت میزنن، قبول نمیکرد تا
خلاصه ما هرچی میگفتیم خیلی پیش دیگران از کارت تعریف نکن چشمت میزنن، قبول نمیکرد... تا اینکه تقریبا دو هفته بعد زنگ زد(معمولا دو سه ماه یک بار زنگ میزد) منم مریض شده بودم در حد جنازه(😊 نمیدونم حالا کرونا بود، چی بود🤔) دیگه داشتم خوب میشدم که زنگ زد و باز حال و احوال، گفت این شرکته که توشم دایی زنم منو معرفی کرده، حالا یه نیرو خوب میخوان میخوای باهاشون صحبت کنم تو هم بیای اینجا کار کنی؟ از اونجایی که خیلی از کارش تعریف میکرد منم بدم نیومد، گفتم اره چرا که نه، صحبت کن تا ببینیم خدا چه خواهد؛(دفعه قبل که زنگ زده بود به خاطر این بوده که الان که زنگ زده و دعوات به کار کرده، من شک نکنم، چون مثلا یهو بدون مقدمه بعد از چند ماه زنگ بزنه بگه بیا سر کار، ادم شک میکنه، به همین خاطر شگردشون اینکه یه چند روز قبلش زنگ میزنن هی صحبت میکنند و از کارشون تعریف میکنند تا بعد که پیشنهاد کار دادن طرف مقابل شک نکنه).. خلاصه بله رو از ما گرفت، گفت تا با مهندس هم هماهنگ کنم ببینم اون چی میگه(فیلمشون بود) چند دقیقه بعد زنگ زد گفت مهندس موافقه، حالا اطلاعاتت رو بده تا یه فرم هست پر کنم به جات، اطلاعات شخصی رو گرفت ، یکی ازسوالاتشون این بود که دوست داری ماهی چقد حقوق بگیری از اینجا؟ هرچقدر دوست داری بگو بعد اینجا توافق میکنن باهات، منم یه حساب سرانگشی کردم، مثلا کرجه ماهی یه تومن اجاره خونه، اونام بالاخره یه کم چونه میزنن یکی دو تومن کم میکنن، خرجم گرونه یه چهارتومن تومن هم برای خرجی و زندگی( ما رو باش کجا بودیم😂😂) گفتم ۷ تومن میخوام که در نهایت پنج تومن بدن... بعد گفت فقط این کار یه ده روز دوره اموزشی داره باید بیای آموزش ورود به کار رو ببینی اگر خوشت اومد با هم توافق میکنیم، من هی میپرسیدم مگه کارش دقیقا چیه؟ میگفت کارهای دفتری، حتی با اون مدیرشون هم تلفنی حرف زدم اونم فقط یه سری حرفهای کلی میزد و میگفته پشت تلفن نمیشه گفت، باید بیای اینجا. گفت باهات هماهنگ میکنم اگر کلاسها شروع شد چهارشنبه بیای اینجا و دوره رو ببینی، خلاصه منم جم و جور کردم و خانومم رو فرستادم خونه باباش و خودم راهی شدم... گفتند بیا فردیس کرج، شرکت اونجاست، منم رفتیم ازادی و اونجا فردیس کرج، دیگه شب شده بود، گفتند وایستا فلکه پنجم تا ما با مهندس بیایم سراغت، دور فلکه یه سینماست من یه بیست دقیقهای اونجا معطل شدیم تا بیان، فکر کردم به خاطر اضافه کاری تاخیر کردند، هیچی دیگه دیدم دوستم با دایی زنش اودند، البته من اولین بار بود دایی رو میدیدم، از قضا اونشب لباس هردوشون قرمز جگری بود،..
یه تذکر بدم خدمت عزیزان این مطالب که نوشته میشه نه از باب بیکاری بلکه بسیاری از جزئیات حاوی نکات مهم هست که گردانندگان شرکتهای هرمی با فکر و تحلیل زیاد دارن اجرا میکنند تا در جذب خیلی دردسر نداشته باشند. خلاصله دو نفرشون با لباس جگری اومدن، من اول فکر کردم لباس فرم اون شرکت هست، وقتی بهشون گفتم خودشون هم متوجه نبودند که لباسشون یک رنگ و یک شکله... خلاصه راه افتادیم به سمت خوبگاه، من، دوستم و داییش که مهندس صداش میزد(طرف دیپلم داشت بعد برای اینکه من شک نکنم میگفتن بهش مهندس) تاکسی گرفتیم رفتیم، گرسنه هم بودم اونا هم شام نخورده بودند، زنگ زد خوابگاه که استعلام بگیره شام مونده یا نه، گفتن تموم شده، منم گفتم عجب جای منظمیه کسی دیر بره و سر وقت حاضر نشه دیگه شام گیرش نماید، چندتا تخم مرغ و نون با یه ساندیس انگور گرفتیم رفتیم خوابگاه بخوریم، مهندس زنگ زد به ببینه مهندس اصلی (اونم بنده خدا دیپلم بازیگری داشت و جوشکار بود) تو خوابگاه هست یا نه، اونجا بود، من پرسیدم مگه شب نمیره خونش؟ گفتن نه بعضی وقتا میمونه خوابگاه کار داره(حالا کلا تو خوابگاه بود). هیچی رفتیم داخل، طبقه اول مغازه، طبقه دوم مطلب روانپزشکی و طبقه سوم هم خوابگاه بود، توی یه محلهی داغون توی فردیس کرج( بعدا فهمیدم مقرشون فردیسه). رفتیم که داخل دیدم یه شیش هفت نفر نشسته بودند، دو دست مبل داغون که نمیدونم از دیوار خریده بودند، یکی دور دور انداخته بود اینجا اورده بودن، یا هرچی... خلاصه، سلام علیک کردیم، با نهایت احترام، بعد دیدم دوستام گوشیشونو تحویل یکی دادن، گفتن اینجا قانون اینکه برای عدم وابستگی به گوشی باید دور از خودمون باشه، منم گفتم عجب جای قانونمند و خوبیه گرچه کمی سخت، اگر میخواستیم تماس ضروری بگیریم باید قبلش اجازه میگرفتیم، مثلا اجازه هست یه زنگ بزنم یا پاسخ تماس بدم؟ نشستیم تا مهندس اصلی بیاد مثلا مصاحبه بگیره، قبل از من یه نوجوان دیگه ای رسیده بود از مریوان که سنی بود و داشت توی یه اتاق از اون مصاحبه میگرفت، ناگفته نماند قبل از رفتن به من تذکر دادن اونجا سنی هست، نباید بحث شیعه سنی کنی، همه با هم برادریم، منم گفتم دمش گرم بابا سپاه فرقی بین شیعه و سنی نذاشته، همه رو برده سر کار، (گفته بودن وابسته به سپاه این شرکت) خلاصه مهندس اومد از ما مصاحبه بگیره. پنج تا سوال پرسید. ۱ نظرت در مورد دروغ مصلحتی چیه؟ ۲ چقدر استقلال داری؟ ۳ چقدر صداقت داری؟ ۴ چقدر پشتکار داری؟ ۵(یادم نیست) من پاسخ دادم و قبول شدم
هیچی دیگه شب شد و خواستیم بخوابیم، صبح ساعت ۷ من دیدم صدای آهنگهای دیجی بلند میاد، دیدم یکی داره میگه پاشید صبح شده، تعجب کردم با خودم گفتم اینجا کجای سپاهه که اینطوری اهنگ میزارن؟؟🤔 بعدش دور هم جمع شدن و ورزش، یکی وسط وایساده بود و حرکات نرمشی میداد، منم تازه رفته بودم هنوز یخم آب نشده بود با زور بلند شدیم یه چهارتا چرخش مچ و گردن و سرشونه و حرکات کششی و... زدیم نوبت صبحونه شد، خداییش توی خوراک تنها نکته مثبتی که داشت این بود که هر روز صبح نون تازه، بیشتر بربری میخوردیم، اوردن بربری و یه تیکه پنیر( خودم تنهایی برا دو لقمهم بود اونجا یه تیکه رو برای دو نفر می ذاشتن) برای دو نفر، کلا کارها رو دو نفره انجام میدادن از شستشوی ظرفها تا پختن غذا و حمام کردن حتی🤭🤭. بعد یه آهنگ گذاشته بودن طرف هی جملات مثبت و انگیزشی میگفت، و از #پائولو_کوئلیو و #وین_دایر و اینا جمله نقل میکرد، بعد میگفت حالتون چه طوره؟ همه سر سفره میگفتن عالی(بلند داد میزدن) من با خودم میگفتم دیونهن اینا، بعد یارو توی اهنگه میگفت با خودتون تکرار کنید، یهو همه میگفت عالی... بعد کلیپهای #قانون_جذب رو میگذاشتن، من که اصلا تو باغ نبودم به دوستم گفتم بابا این حرفها کشکه قبول نکنید، یعنی چی هرچی رو بخوای کائنات برات فراهم میکنند، غافل از اینکه اینها اصلا زندگیشون رو روی این حرفها و سخنان#آزمندیان میچینن،اونم هیچی نگفت... خلاصه سیر شدیم با بربری و ساعت هشت صبح کلاسها شروع میشد، دیشبش گفتن کلاسهای شرکت یه جایی دیگه است اماچون کرونا هست و جابجایی خطرناکه توی همین خونه کلاسها رو میگذاریم( دروغ میگفتن، کلا کلاسها توی همون خونه بود و خبری از جای دیگه نبود) خلاصه یه خونه تقریبا ۹۰ متری دو خوابه(پشیمونم چرا عکس نگرفتم ازش)، کلاس شروع شد، من و بک نوجوان از مریوان که فارسی خیلی بلد نبود صحبت کنه، مهندس اومد توضیح دادن، اینکه خرجهای زندگی چقدر زیاده، خصوصیات یک شغل خوب، با خودم میگفتم اینا چه ربطی به کارهای دفتری که من باید انجام بدم داره؟؟ پرسیدم، گفت بهت بعدا توضیح میدم و یواش یواش پاسخ سوالاتت رو میگیری.. تا ظهر از این حرفها زدن، ساعت یک شد دیدم عجب بوی کبابی داره میاد، گفتم خوبه خدا روشکر اگر صبحونه خوبی نخوردیم، نهار خوبی میخوریم. گفتن موقع نهاره، رفتیم سر سفره. دیدم یه ماکارونی خمیر و داغونی گذاشتن جلومون دو نفره، گفتم بلاخره خوابگاه و شرایطش، بریم سرکار انشالله غذاش بهتر میشه..
نهار رو خوردیم گفتیم یه چرتک بزنیم برای کلاسهای بد از ظهر به قول معروف شارژ باشیم، دیدم نه بابا از این خبرها نیست، بعد از نهار باید بشیشنم توی جمع دورهمی با هم حرف زدن، هرکسی استعدادی چیزی داشت، رو میکرد، یکی خاطر میگفت، یکی از فلان خواننده میخوند .... ساعت دو گفتن کلاس شروع شد، رفتیم داخل اتاق یه کلیپ گذاشتن که محتواش این بود که یه دو نفر(به نام پابلو و برونو) مامور میشن برای دهکدهای آب بیارن، یکیشون سطل سطل اب میاره و نقدا پول میگیره، یکی چند ماه مشغول کندن خط لوله میشه، در نهایت نفر اولی خسته و از کار افتاده میشه اما دومی چون خط لوله کشیده پولدار تر و استراحت میکنه، این فیلم رو نشون دادن که بگن باید ادم یه مدت سختی بکشه هرچند در ظاهر جواب نگیره اما بعدا راجت میشه... بعد تفاوت شرکت و کارخونه و کمپانی رو توضیح دادن و تفاوت بازاریابی و ویزیتوری، کمرمون داغون میشد اینقد رو صندلی مینشستیم، گرمم بود، اصلا یه اوضاعی، اب لوله کشی اونجا(فردیس) هم طعم میداد و من اون ده روز یه اب درست حسابی نتونستم بخورم... کلاسها که تموم شد من یه کم شک کردم، از دوستم پرسیدم نکنه اینجا از این شبکه های هرمی و گولد کوئیست موئیسته؟!🤔 گفت نه بابا... اگر اینجا جای بدی بود اخه من تو رو میاوردم؟ اگر بد بود اخه دایی زنم و من که دومادشونم و خواهر زاده خودشو که اینجاست و برادر زن منه رو میاورد؟ من قول بهت میدم جای خوبیه و کلاه برداری و اینا نیست، باز من دیدم بو کباب میاد، گفتم شاید ظهر نتونستن اماده کنن، گذاشتن برا شب، ساعت هفت غروب، قبل اذان شام میخوردیم، رفتم سر سفره، چشتون روز بد نبینه، یه کاسه آب و شیش هفتا لوبیا و نخود... تو دلم کلی خندیدم، فهمیدم نزدیکه این آفیس(به خونه هه میگفتن آفیس) یه کبابیه، ظهر و شب دودش میاد تو این خونه، ما غذا خودمون رو میخوردیم با دود کباب😂. نوبت دورهمی بعد شام شد، یکیمون بود صدا خوبی داشت تقریبا، اون همیشه میخوند ، یادمه اول از شعر" تو که چشمات خیلی قشنگه" شروع میکرد، بعد ترانه از اندی میخوند" دارم میرم به تهران، دارم میرم به تهران(کپ خودش بود صداش) بعد میزد تو اهنگ مختار" برخیز که شور محشر آمد" بعد اهنگ سریال ولایت عشق" بنگر که از هفت آسمان..." بعد اطرافیانم با دهن اهنگش رو میزند، یکی هم رو مبلها تنبک میزد، بعدش هرکس باید یه اهنگ میخوند، کلی به من اصرار میکردند من زیر بار نمیرفتم، بلد نبودم چی بخونم خو... یکی رفته بود خرید، برگشتن یه پلاستیک دستش بود که من وحشت کردم دیدمش، دو کیلو پا مرغ🤮😱😱...
اوخر روز اول بود، همونطور که گفتم یکی با دو کیلو پای مرغ وارد شد، همین که دیدمش استرس گرفتم، گفتم خدایا خودت بخیر بگذرون، اگر خورشید را در دست راستم دهند و ماه را در دست چپ من پا مرغ بخور نیستم😱 دیدنش هم چندش اوره، البته خودشون مثل چی میخوردن... شب میذاشتن رو اجاق، تا صبح میپخت، بوش هم از ساعت دوازده شب تا هفت صبح تو مخم بود... خلاصه صبح که شد همون برنامه تکراری، ورزش و اهنگ و جملات احساسی و تکرار کردن اینکه همه عالی هستیم، بهتر از این نمیشه و... فهمیدن من پا مرغ نمیخورم نون پنیر اوردن برام... البته به اندازهی یک بند انگشت!! مجبور بودم با بربری سیر بشم... ساعت ۸ صبح کلاس شروع شد، با ارائهی کلیپ. موضوع یکی از کلیپها اینکه بود که یه اقایی معظمی نام داشت روشهای تغییر و این چیزها رو میگفت، اسم سخنرانیش " #ده_نمک " بود توصیه میکنم ببینیدش، خلاصهش این بود که ما خودمون خودمون رو محدود کردیم و فکر میکنیم نمیتونیم پیشرفت کنیم... یواش یواش کار رو باز کردند، اولش یه کم از انواع مشاغل گفتن، مثلا عیبهای مهندسی، عیبهای پزشکی، عیبهای معلمی و همهی شغلها... اینکه در همهی مشاغل زیراب زنی هست و حتی برادر به برادر رحم نمیکنه... اما یه شغلی هست که این معایب رو نداره در عین حال حقوق چند ده برابری داره... گفتن تو دنیا چند تا ابَر کمپانی هست، ما افتخار داریم برای یکیشون کار میکنیم که اسمش #کیونت هست، فکر کردم منظورش اینکه سپاه باهاشون قرار داد بسته... قبلش از تفاوت قیمت اجناس از کارخونه تا دست مشتری صحبت کردند، و علتش اینکه این وسط واسطه باعث میشه که قیمت بیشتر از در کارخونه باشه، اما ما کارمون اینطوره که واسطه رو حذف میکنیم و پولی که قرار واسطه بخوره به دست بازاریاب میرسه... حالا ما هم این کار رو میکنیم، به ازای هر مشتری که برای شرکت کیونت ۲۰۰ دلار پورسانت میگیریم، با دلار بیست و پنج تومن هم میشه ۶ میلیون. و این کار اینقدر پول توشه که هرکسی میتونه تا ماهی و در برخی موارد تا هفتهای ۱۵۰ میلیون تومن درامد داشته باشه، حداکثر هم ۴ سال بعد بازنشسته میشی و ماهی ۶۸۰۰ دلار از طرف شرکت حقوق میگیری، یعنی ماهی ۱۵۰ میلیون... حالا اگر ما بهت میگفتیم یه کار برات سراغ داریم که اینقدر پول میدن، باور میکردی؟ نه، و نمیومدی، ما گفتیم کار برای یه شرکته متعلق به سپاه که تو هم باور کنی، اونجا فهمیدم سوال شب اول که گفتند نظرت با دروغ مصلحتی چیه؟ چی بود، اینجا اونجا بود که دوزاریم افتاد تا اینجا رسیدیم که گفتن تو این کار بعد از چهار سال بازنشسته میشی و ماهی ۱۵۰ میلیون در امد داری(بستگی به قیمت دلار داره) به همین خاطر ما دروغ مصلحتی بهت گفتیم تا بیای اینجا و خوب کار رو برات توضیح بدیم اگر همون اول میگفتیم شرکت هرمیه و اینقد پول میده نمیومدی، راستش منم کمی جا خوردم از اینکه رکبی به این بزرگی خورده بودم😐. ولی ابراز نمیکردم که خیلی ناراحت شدم، بالاخره خودشون میفهمن و این بلا برای اولین بار سر خودشون وقتی جذب شدن اومده. منم از قبل اطلاعاتی از این شرکتها نداشتم و فقط از این و اون شنیده بودم فلانی رفته شرکت هرمی کلی پول باخته و ... نگرش مثبتی نداشتم، اونها هم کاملا میدونن طرف رو چه طور قانع کنند وقتی توی جامعه این همه جو منفی علیه این کارهاست، هی میگفتن تو تا اخر این دوره ده روزه بمون و هر سوالی در مورد این کار داشتی بپرس، اگر کسی میگفت نه همین الان میخوام برم و از کارش خوشم نمیاد، میگفتن اصلا فکر کن این ده روز رو میخوای تلف کنی، این همه تو عمرت وقت هدر دادی این چند روزم روش، تو فقط گوش کن اخرش اگر نخواستی برو... خلاصه با این حرفها همه رو تا اخرش دوره ها نگه میداشتند. منم گفتم حالا وایسیم تا ببینیم اخرش چه شود، در حقیقت انگیزه ی من برای موندن اشنایی بیشتر با روشهای مغزشویی فرقهها بود که خودم گرفتارشون شده بودم و دوست داشتم ببینم چه روشهایی به کار میگیرند، چون قبلش کتاب " فرقهها در میان ما از تالر سینگر رو خونده بودم( چند شب پیش هم فیلم خانهی امن معرفیش کرد برای اشنایی با روشهای جذب فرقه های ضاله) روز دوم من مصادف بود با روز پنج شنبه، شاید بهترین شامی که من خودم اون شب بود که برنج سفید با ماهی، کم بود اما بهترین غذاشون بود، پنج شنبه ها جلسه ای دارن به نام "جلسه مقدس هفتگی" توی این جلسه یه فیلم میذارن که همه داستاناشون اینکه یه نفر اولش زندگی سختی داره یواش یواش با پشتکار و ازاده وضعش خوب میشه و ثروتمند میشه، و در اخر هم یکی یکی میگن چه برداشتی از فیلم داشتن، فیلم اون شب اسمش این بود" مردی شبیه به سیندرلا" (اگر اشتباه نکنم) یه بوکسور بود که اول فقیر میشه و .... اخرش باز پولدار میشه... هرکس یه برداشت میکرد و میگفت، این برنامه هر پنج شنبه بود، یکی از روشهای مغزشویی هم همین فیلمهای مناسب به اهداف فرقه هست که به خورد مخاطب میدن امشب هم طبق برنامه تا ساعاتی دیگه این جلسه برگزار میشه. ...
فیلم رو دیدیم، تحلیل کردم، دورهمی شروع شد، بازم یکی میخوند و بقیه دست میزند و هرکس هنری داشت رو میکرد برنامه شب برای خوردن هم یه دمنوش بود که همه چیز قاطیش بود از اویشن گرفته تا دارچین و هل و قرقاطی... سیستم کیونت اینطوریه که باید یه محصول از شرکتش بخری، محصولاتم عبارت بودند از جواهرات، دستگاه تهویه اب یا هوا، ساعت، گردنبند، دستبند انرژی زا، نوشیدنی، تور مسافرتی و ... اونهایی که خرید کرده بودند بهشون میگن "تی سی" دار و اماده میشن برای اینکه افراد جدید دعوت کنند که از خریدش دویست دلار پورسانت گیرشون بیاد، این تی سی دارها هرشب قبل خواب برنامه فرداش رو مینویسه، مثلا با خودش مینویسه من فردا باید صبحونه درست کنم، ظرف ها رو هم بشورم و..منم که فعلا دعوتی بودم.بریم معرفی افراد: چهارتامون لر بودیم، دوتا کُرد، و پنج یا شیش تا ترک، اینطوریه که یه نفر از یه قومیتی میاد دیگه معمولا کسانی که دعوت میکنه از همشهریا خودشه، کسی که منو دعوت کرده بود که کامیون داشت، دایی زنش هم کارای ساختمون میکرد مثلا سنگ کاری، برادر خوانومش هم نوجوان بود و هیچ کاری نداشت(شکست عشقی سختی خورده بود و با من درد دل میکرد و مثلا کمکش میکردم) یکیمون ماساژور بود، یکی دیگه هم از اینا بود که تو فاز پیدا کردن گنج بودن، و دنبال گنج بود، یکی موتورساز بود، خود رییسمون که بهش میگفتن آفیسر، جوشکار بود، یکی تراشکار (با سابقهی کولبری) یکی هم بیکار. شب گذشت و صبح جمعه شد، یکی از مراسماتی که برخی اوقات برای حفظ روحیه میگرفتن رقص بود، اهنگ کردی یا لری یا ترکی میذاشتن و دسته وسط رقص و پایکوبی، البته خیلی به من اصرار میکردند اما من نمیرفتم وسط😁... بعد صبحانه و ساعت هشت کلاس شروع، یکی از روشهای جذب همهی فرقه مصادرهی افراد معروف به نفع خودشونه، مثلا الان بعضیا میگن حافظ مسیحی بوده، یکی دیگه میگفت حافظ اتییست بوده... اینها هم میگفتن هاشمی رفسنجانی تو این کار بوده که اینقدر پولدار شده. خیلی از سیاست مدارهای فعلی هم توی این کارند، دونالد ترامپ هم الان یه نتورکره، بعدا فهمیدم این ترامپ اون ترامپ نیست، اون که توی بازاریابی شبکه اییه رابرت ترامپه، ولی اینجا چون سواد نداشتن و طوطی وار تکرار میکردند حرفهای قبلی رو فکر میکردند همین ترامپ خودمونه. حالا میرسیم به تاکتیکهای توجیه کارشون، علت اینکه چرا غیر قانونیه، میگفتن علت اصلی غیر قانونی بودنش اینکه دولت از شرکت کیونت مالیات زیادی میخواسته اونم نداده به همین خاطر ممنوع الفعالیتش کردند، درسته که غیر قانونیه اما دولت هیچ کاری نداره
میگفتن درست غیر قانونیه و ارز از کشور خارج میکنه اما دولت کاری نداره و گفته بی سرو صدا کارتون رو بکنید اما داد و فریاد نزنید که همه با خبر بشن، میگفتن دلیل اصلی مخالفت دولت اینکه اگر ازاد باشه همهی مردم میان تو این کار بعد برای کارهای دیگه ادم نیست(عجب دورغهایی میبستن به خدا) میگفتن کلی دکتر و مهندس میاد تو این کار چون پولش خیلی بیشتر از کار خودشونه، فکرشو بکن ماهی صدو پنجاه میلیون! روز سوم بود یا چهارم دقیق نمیدونم، اون نوجوانه که از مریوان اومده بود رو فرستادن رفت ، گفتن به درد این کار نمیخوره، چون نمیتونست روان فارسی صحبت کنه و بهره هوشی بالایی هم نداشت، میگفتن فردا که پیشرفت کرد نمیتونه افیس(همون خونه ها که توش بودیم) رو بچرخونه، دروع میگفتن چون قبلش کلی از کسانی که در بدترین وضعیت بودن و اومدن پیشرفت کردن صحبت میکردن، همونطور که قبلا گفتم(شایدم نگفتم) یکی از روشهای مغزشویی از طریق فیلم هست، به همین خاطر هی کلیپ میذاشتن از #ازمندیان و دکتر معظمی و دیگران که امثال ازمندیان قانون جذب رو تبلیغ میکردند، مثلا اینکه کافی برای دلشتن چیزی فقط بهش فک کنی، کائنات برات تهیهش میکنه، برنامه اینطوری بود که کسی که دعوت میکرد کسی رو تا اخر دوره همراهش بود و کنارش مینشست، مثلا دوست من با دوست اون مریوانیه کلا باهامون بودن، بعد تو فیلمهای اموزشی وقتی به مخاطبیتشون میگفت دستاتون ببرید بالا اینها هم دستاشونو میبردن بالا میگفت نفس عمیق بکشید، اینها هم این کار رو میکردند، من تو دلم میخندیدم به اینا. اینم بگم درسته هدف اصلی من از موندن یادگیری روشهای مغزشویی بود اما گاهی اوقات واقعا مغزشویی میکردند و من نظرم عوض میشد و میخواستم کار رو قبول کنم، اینو برای کسانی که فکر نکنند خیلی زرنگ هستند و توی دام فرقه نمیافتن گفتم، چون اونها هم بلدن چه کار کنن. روز چهارم برنامه این بود که یه کتاب بهم دادن بخونم به نام" پینک، قورباغهای در جستجوی برکه ای تازه" محتواش همین روشهای موفقیت بود که البته کتاب خوبی بود اما اینها برای اهداف خودشون سواستفاده میکردن. کتاب رو خوندم اومدن سوال کردن از محتوای کتاب که مثلا چی برداشت کردی و نظر چیه و ... بعد از اینکه هم دوره ای من رفت، هم شهری من یکو دعوت کرده بود، اونم بنده خدا با زنش مشکل داشت فراری بود و ازش شکایت کرده بودن، بیچاره به بهانهی کار اومده بود، اما ادم خوش صحبت و خوش صدایی بود، شبها سرمون رو گرم میکرد اما اهل بساط بود و قرص میخورد، به همین خاطر بعد سه روز فرستادنش رفت
یه روز من دیدم اگه بخواد اوضاع پیش بره از سو تغذیه میمیریم، یعنی چی اخه صبحونه یه بند انگشت پنیر، یا یه کم کره مربا( که مرباش هم خودشون درست میکردند) و یا پا مرغ، نهارم چهارتا دونه حبوبات و رب و اب یا سیب زمینی تخم مرغ و هرچی دستشون بود، شبم به همین ترتیبات، گفتم بذارید امشب من براتون شام درست کنم، گفتن چی؟ گفتم چی دارید؟ گفتن همه چی... دست به کار شدم برای درست کردن عدسی، اونجا فهمیدم چرا غذا کم درست میکنن، افیسر خودش میگه چقدر موارد بریز، چیو بریز، چه طوری بریز، من دیدم اگر قرار باشه حرفاش رو گوش کنم غذام با غذا بقیه فرقی نداره، از اولش گفتم خواهش میکنم دخالت نفرما، بزار ببینم خودم چه کار میکنم، اونم قبول کرد، البته چون هنوز به صورت رسمی عضو نشده بودم خیلی مقاومت نکرد و نمیخواست من ناراحت بشم و از دستشون بپرم و الا اونهایی که عضو رسمی شرکت بودند موظف بودند هرچی به قول خودشون بالاسریشون میگه بگن چشم، جاتون خالی یه عدسی زیاد و بسیار خوشمزه درست کردم که بلااستثنا همشون انگشت به دهن موندن، و هی تعریف میکردند، از اون موقع به بعد من هی سعی میکردم زود تر برنامهم رو تموم کنم بتونم غذا درست حسابی درست کنم، یه بار هم ماکارونی درست کردم، اونم بد نشد.همون طور که گفتم برای استفاده از گوشی باید اول اجازه میگرفتیم، نقشهشون این بود که نذارن افراد با دنیای بیرون ارتباط بگیرن و بفهمند چه خبره، توجیهشونم این بود که میگفتن بیرونیها از این شرکت اطلاع درست ندارند و الکی تو سایتها دروغ مینویسن، من اجازه گرفتم یه چند دقیقه با گوشی باشم، سرچ کردم #کیونت دیدم اخبار دستگیری افراد این شبکه توی خبرگزاری ها هست و اینکه شرکت هرمی و جرم و اینا، به دوستم گفتم من سرچ کردم اینطوری بوده، میخوام برگردم، اونم یه راست رفت گذاشت کف دستشون، وظیفهی کسی که منو دعوت کرد این بود که رفتار و کارهای منو زیر نظر داشته باشه و اگر کار مشکوکی کردم اطلاع بده که اونها حرفهاشون رو طبق اون کار برنامه ریزی کنن، مثلا من بهش گفتم این کار تو نت زده خلافه، دیگه برنامه اون روز ما رو این گذاشته بودن که تو اینترنت دروغ میگن و پیشرفت ما رو نمیخوان و این شرکت واقعیه و این همه ادم ازش پولدار شدن و خلاصه از این حرفها و باز قانع کردند که بمونم تا اخر ده روز، من شب تصمیم میگرفتم برگردم،در طول روز اینقد حرف میزدن پشیمون میشوم و میگفتم خوبه شرکت بد نیست، حداکثر ادم چهار سال سختی میکشه اما بعدش ماهی ۱۵۰ میلیون داره روز ششم یا هفتم یه کتاب دادن بخونم، گفتن این حکم قران تو کار ما رو داره، اسمش دولت فرزانگی بود.
داستان این کتاب هم در مورد یه شحص که دنبال ثروت بود میره
پیش یه شخص ثروتمند همونطور که گفتم کتاب خوبی بود و مطالب خوبی اما اینها به سود خودشون استفاده میکردن کتاب رو که خوتدم
طبق همیشه اومدن سوال که چی فهمیدی از کتاب ، و پاسخ از من
این مدت هر کس از اون افراد یکی رو دعوت میکرد
من که رفتم در طول اون ده روز با خودم چهار نفری دعوت بودن
هی از من میپرسیدن نظرت چیه میخوای بمونی یا نه
منم نمیدونستم میخوام بمونم یا نه نظرم درموردشون عوض شده بود از بس تو مخ آدم حرف میزنن آدم قانع میشه مثلا گفتن کسایی
که از اینجا رفتن لیاقت پولدار شدن ندارن
یکیشون میگفت تا دوسال دیگه همه ی مردم میریزن تو این کار
فعلا این کار معروف نشده بعد اون موقع مثل الان نیست خیلی سخت میگیرن ( نمیدونم خودش به این چرندیات اعتقاد داشت یا صرفا برای گمراه کردن من میگفت ) پرسیدم چرا افراد باید حتما تو این خونه باشن پاسخ واضحی نداشتن اما دلیل این بود که راحت تر ذهن اعضا رو کنترل کنن و اگه کسی خواست جا بزنه باهاش حرف بزنن و برش گردونن علت اینکه فضا انقدر صمیمی بود اینکه افراد
جذب بشن چون معمولا توی جامعه برخورد مردم محترمانه نیست
وقتی کسی ببینه اینجا یه لباس هم دیگه رو میشورن جذب میشه
احترام به قدری بود که اگه میرفتم توی جمع یا از کنار یکی رو میشدم جلو پام بلند میشدن حتی اگه خواب بوده باشن( تا این حد
ذهن شون رو کنترل کرده بودن ) میگفتن اگه انسان میخواد کار خیر کنه باید خودش پول داشته باشه بعد میگفتن کجا بهتر از اینجا پول میده بعد میگفتن پدران پا شرمنده بودن نمیتونستن برای ما لباس بخرن ( هر کدوم خاطرات بدبختی خودشون رو میگفتن ) اما ما نباید
شرمنده فرزندانمون بشیم با کار تو کیونت میتونیم هر چیزی رو بخریم برای خودمون و خانواده مون علت انکه غذاشون هم بد بود اینکه فردا که پولدار شدی یادت نره کی بودی کحا بودی ،دروغ محض بود غذاشون بد بود چون پول نداشتن بود همشون آس و پاس
چون همه بیست سی میلیون داده بودن به شرکت مجبور بودن برای جدب افراد جدید هر دروغ و چرندی بگن اسمشم گذاشتن دروغ مصلحتی یه اصطلاح داشتن یه اسم ویژن یعنی هدف مقصد
تو دفتر هاشون برای خودشون ویژن تعیین میکردن مثلا یکی میگفت من در زمان پولداریم میخوام مدرسه بسازم ، اون یکی میگفت میخوام فلان ماشین بخرم
همشون هم شب ها با فکر آرزو ها یا ویژن ها شون میخوابیدن
برای اینکه این روحیه رو از دست ندن براشون از قانون جذب و جملات مثبت استفاده میکردن یه فلش کارت هایی بود که پستش جملات مثبت بود اونا رو میخوندن بعد وسط سالن راه میرفتن و تکرا میکردن با خودشون( این از روش های مغز شوییه )
رسیدیم به این که چقدر پول میخواد تا عضو این شرکت بشیم گفتن ۳۸۰۰ دلار که میشه !!
من هر چی خودمون رو نگاه میکردم میدیم تا حالا انقدر پول از نزدیک ندیدم چطور انقدر پول رو جور کنم
میگفتن حالا راهش رو بهت میگیم من میدیدم اونا همه از من آس و پاس تر بودن برام سول بود اونا چطوری ۳۸۰۰ دلار آوردن اینجا
البته زمان اونا دلار ارزون بود میشد ۴۰ میلیون ، باز میگفتم این مقدار خیلیه ندارم نامردا میگفتن فکر کن بچه ات مریضه صد میلیون لازم داری چیکار میکنی؟
به هر دری برای جور کردنش نمیزنی ؟ اینجام همینطوریه داری اینده خودت و اطرافیانت رو تضمین میکنی ارزشش رو نداره که این پول رو حور کنی ؟
این طوری طرف طرف رو قانع میکردن که پول جور کنه
میگفت از فامیلات بگیر طنگ بزن یه دروغ مصلحتی جور کن
میگفت اسم هر کس که میتونه بهت پول قرض بده بنویس زنگ بزن ، بعد که پولدار شدی پس میدی حداکثر یه سال دیگه ( خدا میدونه چقدر مردم بدبخت کردن و اینطوری قرض بار کردن)
من گفتم باشه کار ور قبول کردم ، ولی باید برم خونه چون من گفتم ده روزه میام الان بعد سه چهار روز برمیگردم خیلی اصرار کردند نرو
میگفتن اگه بری دیگه برنمیگردی چون اطرافیانت بهت انرژی منفی میدن ( قبلش گفته بودن در این مسیر موفقيت چند چیز هستن که انرژی منفی میدن رسانه ها، خود شخص ، اطرافیان و ...
و به همین خاطره که کسی که میره دیگه گوشش به اخطار های دیگران نیست
چون قبلا تو گوشش خوندن اطرافیانت بهت انرژی منفی میدن
لذا اگه بهشون بگی کارتون غلطه میدونن نباید حرفتو گوش کنن
گفتن اگه بخوای بری برگدی معلوم نیست گروه قبولت کنه
دروغ میگفتن از خداشون بود کسی برگرده
ولی برای اینکه طرف رو بترسونن این حرف رو میزدن
من گفتم میرم اگه برگشتم که هیچ اگه برنگشتم مسئول بدبختیم
تا آخر عمر خودم هستم چون پشت پا زدم به خوشبختیم 😂😂
حتما لیاقت خوشبختی رو نداشتم میگفتن بری دیگه نمیایی
راست هم میگفتن چون هر کس میرفت دیگه بر نمیگشت
چون تحقیق میکرد میدید الکیه دیگه برنمیگشت
اون دوستم ماشینش رو گذاشته بود برای فروش چون فکر میکرد دیگه اینجا خواهد موند من بهش میگفتم این کارو نکن و احتیاط کن ولی میزاشت رو حساب همون انرژی منفی که اطرافیان میدن
چند روز پیش زنگ زدم به کجا رسیده تا این خاطرات رو تکمیل کنم
گفت چند ماهیه اومده و به احتمال زیاد برنمیگرده ماشینش رو هم فروخته بود و زمین خریده بود ماشین سنگین قیمتش داره میره بالا
زمین میاد پایین دیگه نمیتونه ماشین بخره بهش گفتم اون روز گفتم نفروش قبول نکردی دیگه دیدم دارم خجالت میکشه منم
دیگه در ایم مود حرفی نزدم
به من میگفتن اگه شک داری در ازای پولی که میدی بهت سفته میدیم حالا جالبه هر سه نفرشون دوست خودم دایی زنش و برادر خانومش خارج شده بودند
اونایی که با شور و حرارت منو ترغیب میکردن با ضرر خارج شدن
میگفتن هرکس واینسته ، جهنم، لیاقت نداره
این همه ادم ما دلمون برای دوستامون میسوزه و دوست داریم اونا
پولدار بشن (کاملا مضخرف) این حرف ها تقریبا تو همه ی شرکت های هرمی زده میشه خلاصه به هر زحمتی بود خارج شدیم و دیگه
پشت سرمونم نگاه نکردیم
امیدوارم این تجربه اگه با همچین افرادی برخورد کردین به درد تون بخوره و خودتون با راست و دروغش کنار بیاید
اگه غلط املایی هم تو مطلب بوده به بزرگی خودتون ببخشین
کیبورد هنگ میکنه نمیدونم شاید به خاطر حجم مطلب بوده
یا حق