شرح دردناکی از بلایی که بر سر روستائیان می آید وقتی کار نیست، آب نیست، وجدان نیست ولی...
بی خانمانی هست، زمین تشنه هست، گرسنگی هست، فراموشی هست...
کتابی درباره ی یک جامعه فقر زده...درباره ی فکر های گرسنه، درباره ی مغزهای کوچک زنگ زده!! ، درباره ی سرگشتگی...درباره ی کوچ....
آنقدر زنده که انگار دولت آبادی این زندگی را زندگی کرده است!🎇
کتابی در باره ی یک زن....درباره ی یک مادر...مادر همه ی روستا...مادر ایران...مرگان...
کسی که مردش تنهایش می گذارد و فرزندانش زخم روی زخم می زنند....
و مردم نمک می پاشند و روزگار می خندد....زنی با چشمهای آتشین و قلبی که کسی نمی داند چقدر شکسته است،
و سیلی تلخ واقعیت که بر چشمهایش فرود می آید و اشکهایی که برای دیدن کسی نیست....🖤🖤🖤
کتاب را که می خوانی سرما تا استخوانهایت نفوذ می کند و شب تا عمق افکارت و گرسنگی تا آخرین خم روده هایت،
ولی خواهی دید که زنی با چراغ ایستاده است...خسته است، گرسنه است، خمیده ولی ایستاده است...
زنی که در قحطی مردانگی شبیهش را کم پیدا میکنی و تو با مرگان خواهی ایستاد....
زیر لب می گویی زمستان رفتنی است...زمستان با دستهایت رفتنیست...
درود می فرستم بر استاد دولت آبادی و بر شیرزنان سرزمینم🎇🎇🎇🎇