مطلب ارسالی کاربران
داستان انقراض- قسمت ۱۳
انقراض
قسمت ۱۳
قسمت سیزدهم
هر خیری در خود شری دارد و برعکس. این نتیجه ای بود که آرویند از تماشای زندگی انسان های عقب افتاده آن سوی مرز فهمیده بود. دموکراسی صد در صد با استفاده از کاشت تراشه مغزی نعمتی بود که شر پنهانی هم با خود داشت. داربو به خواست اکثریت گرفتار شده بود و در جایگاهی قرار گرفته بود که خودش نمی خواست. تبدیل به یک رهبر دینی شده بود که خودش تمام عمر به آن بی اعتقاد بود. خواست اکثریت چماقی شده بود بر سر اقلیت. اما به هر حال مزایای دموکراسی ۱۰۰% بسیار بیشتر از معایب آن بود. در دل همین دموکراسی مجازات ها هم انجام میشد. مجرمان همین جامعه کوچک نفر به نفر کشته شدند، و نه فقط مجرمان، بلکه مرگ هر شخص هنجار شکنی را در پی داشت. فقط کافی بود تا آمار تراشه های مغزی متصل به شبکه بلاک چین، تشخیص دهند که اکثریت خواهان مرگ شخص خاصی هستند. مردم عقب افتاده قطب جنوب از وجود تراشه در مغز خود بی خبر بودند اما کم کم پی بردند که چیزی در این جهان عوض شده که همه چیز باب میل اکثریت پیش می رود. داربو هم متوجه شده بود که دست غیبی در کار است. عملاً انسانهای پیشرفته و جاودانه آن سوی مرز، به خدای انسان های بدوی در سوی دیگر مرز تبدیل شده بودند. داربو در خلوت خود به این فکر میکرد آیا واقعاً خدایی او را زیر نظر دارد؟ آرویند هم به طور همزمان افکار او را از طریق تراشه مغزی مقابل چشمان خودش نگاه می کرد. افکار درونی داربو جذاب ترین سوژه برای رصد آرویند بود. واقعا دوست داشت در آن لحظه نشانه ای به داربو بدهد. حتی به جای خدا. البته جایگاه خودش را نسبت به عقب افتاده ها تا حدی شبیه به خدا می دانست، اما نه کاملا. داربو بسیار متفکر بود. ساعت ها در تنهایی خودش به افکار فلسفی فکر می کرد. در مورد این که جهان چگونه کار می کند؟ منشا این جهان کجاست؟ آن سوی مرز قرمز چه خبر است که راسل وعده آن را داده بود؟ اصلا چگونه راسل مقدس سر از این جهان درآورده؟ آیا راسل از همان اول یک انسان مقدس بود و آئینی ارائه داده بود؟ نه احتمالا راسل دستورالعملی برای زنده ماندن داده بود که بعد از هزار سال تغییر شکل داده و تبدیل شده به یک آئین افراطی شده ... این پیش بینی دزست آرویند را به وجد آورد. آیا نیروی برتری در کار بود؟ بخشی از همین جواب ها خود آرویند و ۲۰۰ انسان جاودانه دیگر بودند که حکم خدا داشتند. اما با نگاهی بزرگتر خود آرویند هم می توانست همین سوالات را از خودش بپرسد، سوالاتی که در شلوغی زندگی در بین ربات ها و تکنولوژی، هیچ وقت از خودش نپرسیده بود. احساس می کرد دهنش خالی تر از این آدم بدوی است. آرویند خدای داربو بود، اما بعد از ماه ها دنبال کردن افکار داربو، کم کم شیفته افکار او شده بود. تا جایی که به خودش آمد و متوجه شد که به قدری تحت تاثیر افکار داربو قرار گرفته که حالا این انسان عقب افتاده دست بالا را دارد با شاید حتی به خدای آرویند تبدیل شده. انسان های بدوی هیچ وقت نمی توانستند از نظر علم و تکنولوژی انسان های جاودانه را تحت تاثیر قرار دهند، چون شکاف هزار ساله بین آن ها وجود داشت. اما در زمین بازی فلسفه اوضاع فرق دارد. همان طور که ارسطو هم تا چند هزار سال بعد از خودس می تواند در فکر نسل های پیشرفته تر از خودش نفوذ کند. داربو از لحاظ فکری نخبه بود و افکارش جذاب. می توانست کتابی شود، که خوشبختانه تراشه مغزی هم بدون این که خودش خبر داشته باشد، تمام تفکراتش را ثبت می کرد. آرویند که حالا مرید داربو شده بود تصمیم مهمی گرفت. تصمیم گرفت تا داربو را به جمع انسان های جاویدان اضافه کند. حیف بود که او با این ذهن زیبا زنده نماند. این تصمیم در رای گیری بلاکچینی با اکثریت آرای سایر اعضا هم به تصویب رسید. داربو طبق معمول در سوله گرم در حال سخنرانی برای مردم بود که ناگهان همه بیهوش شدند به جز خودش. در واقع کار تراشه های مغزی بود، که همه را بیهوش کرد. وحشت داربو را فرا گرفت. نبض چند نفر را بررسی کرد. زنده بودند اما از دلیل بیهوشی دسته جمعی آن ها بی خبر بود، در سطح قطب قدم میزد هر که را که می دید بیهوش بود. حیران بود که چرا فقط خودش به هوش است؟ اما اندکی بعد برای اولین بار در عمرش با هیبتی عجیب مواجه شد. جسمی سیاه که از آسمان فرود آمد و انسان دیگری از آن خارج شد. آرویند از آسمان پیمای خودکار و هوشمند خود پیاده شد و به سمت داربو رفت. هر دو بنده، چشم در چشم خدای خود را برای اولین بار از نزدیک ملاقات کردند… و این شری بود پنهان پشت خیر.