در اواسط قرن نوزدهم، کشاورزان دهکدهای دورافتاده در آمریکا، به این باور رسیده بودند که مردگان بهصورت خونآشام از گورها برخاستهاند و به دنبال شکار زندگان هستند.
کودکانی که مشغول بازی در حوالی یک معدن شن و ماسه در دامنه تپه بودند، اولین گورها را پیدا کردند. یکی از آنها سراسیمه به خانه دوید و والدینش را خبر کرد. مادر یکی از بچهها خودش را به محل رساند؛ ولی تا وقتی یکی از پسرها جمجمهای به او نشان نداد، ماجرا را باور نکرد. چون این ماجرا در دهه ۱۹۹۰ و در شهر گریسولد ایالت کنتیکت آمریکا اتفاق میافتاد، پلیس در ابتدا فکر میکرد اجسادی که پیدا شدند ممکن است کار قاتل زنجیرهای به نام مایکل راس باشند؛ کسی که طی سالهای ۱۹۸۱ تا ۱۹۸۴ دست به ۸ فقره قتل زده و جنازهها را در همین حوالی دفن کرده بود. به همین دلیل مأموران پلیس در این محل نوار صحنه جرم نصب کردند.
ولی خیلی زود معلوم شد که استخوانهای پوسیده و قهوهایرنگ کشفشده، دست کم بیش از یکصد سال قدمت دارند. نیک بلانتونی، باستانشناسی از دانشگاه ایالتی کنتیکت، خیلی زود تشخیص داد اجسادی که در اینجا پیدا شدند متعلق به گورستانی بازمانده از دوران استعمار هستند. در حقیقت نیوانگلند مملو از این گورهای خانوادگی بدون علامت است و این ۲۹ گوری که بهتازگی پیدا شده بودند نیز مشخصهی گورهای قرن هجدهم و نوزدهم را داشتند.
مردگان که بسیاری از آنان کودک بودند، در تابوتهای چوبی ساده، بدون جواهرات و زیورآلات و حتی در مواردی بدون لباس دفن شده بودند. دستان اجساد در کنار پهلو یا صلیبوار روی سینه گذاشته شده بود؛ البته به جز گور شماره ۴ که بلانتونی حتی قبل از شروع حفاری در محل به آن علاقه پیدا کرده بود. این گور تنها یکی از دو گور سنگی بود که تا حدی از روبروی معدن دیده میشد. بلانتونی و همکارانش پس از کنار زدن خاک با بیل تخت و بعدا قلممو و چوب بامبو، به بالای دخمهای سنگی رسیدند. وقتی بلانتونی اولین تختهسنگ بزرگ را برداشت، بقایای تابوتی قرمزرنگ و یک جفت استخوان پا نمایان شد.
بقایای اسکلت جان باربر در موزه ملی پزشکی و سلامت آمریکا در واشینگتن دیسی
پاها در وضعیت عادی قرار داشتند؛ ولی وقتی تختهسنگ بعدی کنار زده شد، بلانتونی با حیرت دید که سایر اسکلتها کاملا بههمریخته هستند. سر برخی اسکلتها بُریده شده و جمجمه و ران برخی روی دندهها و مهرهها گذاشته شده بود. بلانتونی استخوانهایی را میدید که برخی بهصورت پرچم دزدان دریایی و به حالت ضربدری گذاشته بودند.
تجزیهوتحلیلهای بعدی نشان داد که قطع سر و سایر آسیبهای واردشده به اجساد، از جمله شکستگیهای دنده و ستون فقرات تقریبا پنج سال پس از مرگ اتفاق افتاده و به نظر میرسید کسی تابوتها را شکسته است. سایر اسکلتهای موجود در دامنه تپه برای دفن مجدد یکجا گذاشته شده بودند؛ ولی دیگر به شکل پرچم دزدان دریایی نبودند. به جز اسکلت مرد تقریبا پنجاه سالهای که از روی حروف اول نامش که روی تابوت قرمزرنگش کنده شده بود، تصور میشود جان باربر بوده باشد. ظاهرا این مرد کشاورزی بوده که در حوالی ۱۸۳۰ جان سپرده است.
اسناد موجود از وقایع تعقیب و شکار خونآشامهای نیوانگلند کم نیستند
استخوانها برای بررسیهای بیشتر به موزه ملی پزشکی و سلامت در واشنگتن دیسی برده شدند. در همین بلانتونی شروع به شبکهسازی کرد. او باستانشناسان و مورخانی از سرتاسر آمریکا را به محل کشف اسکلتها دعوت کرد. در همان ابتدای تحقیقات، به دلیل نبود اشیای قیمتی احتمال خرابکاری و سرقت از گورستان بسیار بعید به نظر میرسید. سرانجام یکی از همکاران پرسید: «آیا تا به حال کسی چیزی از خونآشامهای جووِتسیتی شنیده است؟»
مردم جووِتسیتی (دهکده مجاور) در سال ۱۸۵۴ دست به چندین نبش قبرهای مشکوک به خونآشامها زده بودند. چندین گزارش از روزنامههای آن دوران باقی مانده است؛ ولی آیا دلیل نبش قبرهای گریسولد همین بود؟ بلانتونی طی تحقیقات خود که ظاهرا قرار بود مدت مدیدی به طول بیانجامند، با مایکل بِل، فولکلوریستی (متخصص فرهنگ عامه) از رودآیلند تماس گرفت. بل سالها در مورد نبش قبر خونآشامی در نیوانگلند مطالعه کرده بود. ماجرای گریسولد تقریبا همزمان با سایر حوادثی که بل در موردشان تحقیق میکرد رخ داده بود و موقعیت هم مناسب بود؛ گریسولد، دهکدهای زراعی همجوار نواحی جنوبی ایالت رودآیلند و جایی که بل قبلا سوابق نبش قبرهای آن را کاملا مورد مطالعه قرار داده بود.
نقاشی مربوط به سال ۱۸۹۳، گروهی از مردم در دهکدهای در رومانی مشغول نابود کردن جسد مشکوک به خونآشام
با آنچه بل از وقایع نبش قبر در رودآیلند تعریف کرد، دلیل شکستگی دندههای اجساد کشفشده در گریسولد مشخص شد. در واقع کسانی که به جان باربر تهمت خونآشامی زده بودند، استخوانهای قفسه سینه او را زیر و رو کرده و امیدوار بودند که بتوانند قلب او را پیدا کنند و آتش بزنند. بل در جریان تحقیقات خود حدود ۸۰ مورد نبش قبر خونآشامی را تا اواخر قرن هجدهم و تا مینهسوتا در غرب آمریکا ردگیری کرده بود. ولی عمدهی این نبش قبرها در قرن نوزدهم و نواحی جنگلی نیوانگلند متمرکز بود. در اواخر قرن هفدهم در همین حوالی، محاکمات جادوگری سِیلم به وقوع پیوسته بود. در جریان این محاکمات از صدها نفر به جرم جادوگری بازجویی شد و دست کم ۱۹ نفر به دار آویخته شدند.
ازآنجاکه از وقایع تعقیب و شکار خونآشامهای نیوانگلند زمان زیادی نمیگشت، اسناد و مدارک تاریخی در مورد آن کم نبود. روزنامهنگاران و خبرنگارانی که عقیدهای به این جریان نداشتند، در جراید آن زمان از خرافات وحشتناک مردم نوشته بودند. یکی از وزرایی که به آنجا سفر کرده بود، در خاطرات روز ۳ سپتامبر ۱۸۱۰ خود ماجرای یک نبش قبر را توصیف کرده است. حتی هِنری دیوید ثورو (فیلسوف و نویسنده) در خاطرات روز ۲۹ سپتامبر ۱۸۵۹ خود از یک نبش قبر نام برده است.
امروز محققان بهدنبال یافتن توضیحی برای وحشت از خونآشامها هستند؛ ولی یک عنصر کلیدی در تمام این ماجرا حضور دارد: این هیستریهای جمعی تقریبا همیشه در دورههای شیوع گسترده سل به وقوع پیوستهاند. در واقع آزمایشهای محققان روی بقایای استخوانی جان باربر هم نشان داد که او به سل یا بیماری ریوی بسیار شبیه به آن مبتلا بوده است.
مردم روستا امیدوار بودند قلب مرده را پیدا کنند و آتش بزنند
بهطور معمول وقتی اعضای خانوادهای روستایی به این بیماری مهلک مبتلا میشدند و حتی اگر بیماری آنان تشخیص داده میشد، باز هم بازماندگان اولین قربانیان را به خونآشامی متهم میکردند و ادعا داشتند که مردگان از گور شیره جانشان را میمَکند. به همین ترتیب، در ادامه برای جلوگیری از برخاستن خونآشامها از گور، نبش قبر انجام میگرفت. نبش قبر در هر منطقهای متفاوت بود. ولی در بسیاری موارد تنها اعضای خانواده و همسایگان در آن شرکت داشتند. در برخی موارد بزرگان دهکده یا پزشکان رأی به انجام نبش قبر میدادند و کشیشان برای دعا و تبرک در مراسم حاضر میشدند. در برخی نواحی مانند مین و پلیموث در ماساچوست، در هنگام نبش قبر تنها جسد را رو به صورت برمیگرداندند و به همان حال رها میکردند.
در کنِتیکت، رودآیلند و ورمونت اغلب قلب مُرده را بیرون میآوردند و آتش ميزدند و در مواردی هم دود آن را به خاطر خاصیت درمانی استنشاق میکردند. در اروپا هم نحوهی نبش قبر مظنون به خونآشامی در نواحی مختلف متفاوت بود. در برخی نواحی اجساد خونآشامها را سر میبریدند و در برخی موارد هم پس از سر بریدن، پاهای مرده را با میخ چوبی به هم میدوختند. در مواردی از میخ آهنی برای میخکوب کردن اجساد به زمین استفاده میشد. در برخی نواحی هم گذاشتن سیر یا سنگ در دهان مردگان مرسوم بود.
نقاشی «گرگ و میش تابستانی، تجدید خاطره با منظرهای از نیوانگلند» اثر توماس کول
غالبا مراسم نبش قبر پنهانی و در تاریکی شب انجام میگرفت؛ ولی در برخی نواحی بهخصوص ورمونت، این مراسم کاملا علنی بود و حتی به جشن شباهت پیدا میکرد. گزارشهایی از آتش زدن قلب یک خونآشام در وودستاک، ورمونت در سال ۱۸۳۰ در دست است. در ماجرایی که در سال ۱۷۹۳ به وقوع پیوست، صدها نفر برای شرکت در مراسم سوزاندن قلب دور یک کوره آهنگری جمع شده بودند.
علنی یا پنهانی بودن نبش قبر به الگوهای استقرار سکونتگاههای روستایی مرتبط بودند. در رودآیلند حدود ۲۶۰ قبرستان در هر ۱۶۰ کیلومتر مربع وجود دارد و در ورمونت، این نسبت ۲۰ قبرستان در هر ۱۶۰ کیلومتر مربع است. قبرستانهای رودآیلند کوچک و در مزارع شخصی قرار گرفته بودند؛ ولی قبرستانهای ورمونت بسیار بزرگتر بودند و اغلب در نواحی مرکزی شهرها و دهکدهها قرار داشتند. به این جهت، در ورمونت پنهان نگه داشتن مراسم تعقیب و شکار خونآشام بسیار دشوارتر بود.
این آدمهایی که متهم به خونآشامی شده و آنانی که متهمشان کرده بودند، چه کسانی بودند؟ بل با این فرض جلو میرود که مردم آن دوران از آدمهای فعلی چیزی به لحاظ هوش و ذکاوت کم نداشتند؛ چون وقتی به چیزی اَنگ خرافات زده شود، یعنی غیر مستقیم هیچ روزنهای برای هرگونه توضیح قابل قبول باقی نگذاشتهاید. البته قابل قبول بودن همیشه به معنای منطقی بودن نیست. بل که رسالهی دکترای خود را در مورد وودو (آئین آفریقای-آمریکایی) در جنوب آمریکا نوشته است، تصور نمیکند مردمان نیوانگلند تفاوت چندانی با اهالی نواحی جنوبی آمریکا داشته باشند.
مردم وقتی در موقعیتهای ناگواری قرار میگیرند که از شیوههای مرسوم طَرفی بسته نمیشود، به راههای دیگر روی میآورند و گاهی اوقات، خرافات تنها راه چاره است. نکتهای که در تمامی ماجراهای خونآشامی به چشم میخورد این است که متهمکنندگان معمولا از نزدیکان متوفی بودند؛ والدین، همسر، فرزندان و خواهران و برادران. به این جهت، منطقی است به این فکر کنیم که چه بر این مردمان رفته بود که محتاج نبش قبر خویشاوندان خود شده بودند؟
ماجرایی که از بسیاری جهات جوهرهی اصلی تمام داستانهای خونآشامی آمریکایی را در خود دارد، یکی از آخرین موارد شکار خونآشامها در نیوانگلند است؛ ماجرای زن ۱۹ سالهای به نام مِرسی براون که در اواخر قرن نوزدهم به خونآشامی متهم شد. مِرسی که خانوادهاش او را لینا صدا میزدند، در اکسیتر رودآیلند زندگی میکرد. اکسیتر یک دهکدهی مرزی بود که معیشت مردمش از راه کشاورزی تأمین میشد؛ ولی خاک آن چندان حاصلخیز نبود.
تابلوی «دفن نابههنگام» اثر آنتوان ویرتز
در اواخر قرن نوزدهم، اکسیتر مانند بسیاری از دهکدههای نیوانگلند، نسبت به معمول جمعیت کمتری داشت. تلفات جنگ داخلی آسیب زیادی به مردم این نواحی وارد کرده بود و ساخت راهآهن و وعده سرزمینهای غنی در غرب، باعث شده بود که بسیاری از جوانان روانهی آن سوی کشور شوند. در سال ۱۸۹۲ که لینا درگذشت، جمعیت اکسیتر به ۹۶۱ نفر میرسید؛ درحالیکه این دهکده در سال ۱۸۲۰ بیش از ۲۵۰۰ نفر سکنه داشت. به این ترتیب، بسیاری از مزارع همانطور رها شدند، بسیاری از زمینها بعدا به تصرف دولت درآمدند و سوزانده شدند. برخی از این نواحی به دهکدهی ارواح شباهت داشتند.
سل خانوادههای باقیمانده را به ستوه آورده بود. سل یا زوال (نامی که در آن روزگار به آن شناخته میشد)، از دهه ۱۷۳۰ در نیوانگلند شیوع پیدا کرده بود؛ یعنی چند ده سالی پیش از وقوع اولین ماجرای وحشت از خونآشامها. تا اوایل قرن نوزدهم هراس از این بیماری در بالاترین حد خود قرار داشت. سل علت اصلی مرگومیر در سرتاسر نواحی شمال شرقی آمریکا بود و تقریبا یکچهارم کل مرگومیرها بر اثر این بیماری رخ میدادند.
تمامی هیستریهای جمعی در دورههای شیوع گسترده سل به وقوع پیوستهاند
سل یکی از قدیمیترین بیماریهای شناختهشده است؛ ولی تا پیش از آنکه روبرت کُخ در سال ۱۸۸۲ باسیل عامل این بیماری را کشف کند، علت آن نامشخص بود. بقراط اولین کسی بود که اصطلاح زوال را در سال ۴۶۰ قبل از میلاد برای توصیف این بیماری به کار برد و دست کم تصور میشود که سویههایی از این بیماری میتوانست انسان را تا قبل از انقلاب نوسنگی (بیش از ۱۱ هزار سال قبل) مبتلا کرده باشد. از شواهدی استخوانی بهخوبی برمیآید که انسانهای ماقبل تاریخ (تا ۴ هزار سال قبل از میلاد) سل داشتهاند. علائمی از آسیبهای استخوانی ناشی از سل در مومیاییهایی مصری از جمله مومیایی آخِناتون (فرعون دودمان هجدهم) و همسرش، ملکه نِفِرتیتی پیدا شده است و گمان میرود که هر دوی آنها بر اثر بیماری سل درگذشته باشند.
تابلوی «کودک بیمار» اثر ادوارد مونک که خواهر مسلول خود نقاش، جوهانا سوفی را در بستر مرگ نشان میدهد
در روزگاری که ماجرای وحشت مردم نیوانگلند از خونآشامها رخ میداد سل یک بیماری غیر قابل علاج بود. در توصیف قرن هجدهمی از یک فرد مسلول چنین نوشته شده است: «چهرهی لاغر بیمار موجب هراس سایرین میشود. پیشانی او از عرق پوشانده شده است و گونههایش سرخ و چشمانش گود افتادهاند ... نفسهایش موجب بیزاری است و چنان بیوقفه و شدید سرفه میکند که فرصتی نمییابد از بخت بد خود شِکوه کند.»
علائم پیشروندهی بیماری سل چنان به نظر میرسیدند که گویی چیزی دارد از درون بیمار را میخورد؛ موضوعی که بدون درک درست از بیماری واقعا هر فردی را به وحشت میانداخت. هنوز خبر کشف روبرت کُخ به نواحی روستایی نرسیده بود و مهمتر آنکه درمانهای مؤثر سل تا قبل از پایان جنگ جهانی دوم در دسترس عموم مردم قرار نگرفتند.
در سالی که لینا درگذشت، یک پزشک علت ابتلا به بیماری سل را «مستی و تنگدستی» عنوان کرد. از جمله درمانهای قرن نوزدهمی که برای مسلولان تجویز میشد، نوشیدن محلول شکر قهوهای در آب و اسبسواری بود. ولی اگر پزشکان آن روزگار واقعا با مردم صادق بودند، باید به آنان میگفتند: «هیچ کاری از دست ما ساخته نیست. همهچیز دست خدا است.»
خانواده براون که در ضلع شرقی دهکده زندگی میکرد، احتمالا در خانهای روستایی با مساحتی حدود ۳۰ تا ۴۰ هکتار سکونت داشت. شروع مرگومیر خانواده از دسامبر ۱۸۸۲ بود. اولین قربانی مادر لینا، ماری اِلیزا بود. خواهر لینا، ماری اُلیو، خیاط ۲۰ ساله هم سال بعد از آن تسلیم بیماری شد. در آگهی ترحیم او که در یکی از روزنامههای محلی چاپ شده بود، عنوان شد: «در ساعات پایانی زندگی رنج بسیار برد؛ ولی ایمانش راسخ و تقدیر خویش را پذیرفته بود.»
تمام اهالی دهکده در مراسم تشییع جنازه او شرکت کردند و ترانهی «یک خیال پرشکوهِ و دلنشین» از فیبی کِری (شاعر قرن نوزدهمی) را که خود ماری بیچاره انتخاب کرده بود بر مزارش خواندند. در عرض چند سال، برادر لینا، ادوین که در یک فروشگاه کار میکرد و در یکی از روزنامههای محلی در وصف او نوشته شده بود: «جوانی با هیکلی درشت و ستبر» نیز بیمار شد و به امید اینکه آبوهوای کوهستانی وضع او را بهتر کند رهسپار کلرادو اسپرینگز شد. لینا که هنگام فوت مادر و خواهرش، کودکی خردسال بود، تقریبا یک دهه پس از مرگ این دو بیمار نشد. ظاهرا او به «سل نهان» مبتلا بود که تظاهرات بیماری سالها پس از ابتلا شروع میشود؛ ولی با بروز اولین علائم، بیماری بهسرعت پیشروی میکند.
عکسی از لینا براون که در سال ۱۸۹۲ در سن نوزده سالگی بر اثر بیماری سل درگذشت
در مورد او در روزنامهای نوشته شده بود که پزشکی بر بالین لینا حضور یافته و به پدرش اطلاع داده بود که دیگر کاری از دستش برنمیآید. آگهی ترحیم او که در ژانویه ۱۸۹۲ چاپ شد، بسیار مختصرتر از خواهرش بود: «دوشیزه لینا براون که مبتلا به زوال بود، صبح یکشنبه از دنیا رفت.»
وقتی لینا در بستر مرگ بود، وضع برادرش پس از یک دوره بهبودی کوتاه دوباره رو به وخامت گذاشت. چنانچه گفته میشود ادوین از کلرادو اسپرینگز در حالتی رو به موت به اکسیتر بازگشته بود. یکی از روزنامههای محلی در خصوص او نوشت: «اگر خواستهها و دعاهای نیک بسیاری از دوستانش مستجاب میشد، رفیق اِدی بهسرعت سلامتی کامل خویش را بازمییافت.»
بیشتر مراسم نبش قبر پنهانی و در تاریکی شب انجام میگرفت
ولی برخی از همسایگان که احتمالا نسبت به وضع سلامتی خودشان در هراس بودند، تنها به دعا اکتفا نکردند. چند نفر پیش جورج براون، پدر بچهها رفتند و به او گفتند شاید یک نیروی شیطانی مشغول شکار خانوادهاش باشد. آنطور که در پراویدنس ژورنال عنوان شده بود، شاید یکی از این سه زن خانواده نمرده و حالا مشغول خوردن گوشت و خون ادوین باشد. در این گزارش از اصطلاح خونآشام استفاده شده و عنوان شده بود که به عقیده اهالی، باید این نیروها کشف و خنثی میشدند تا ادوین سلامتی خود را بازمییافت. همسایگان به جورج گفتند باید در پی یافتن خون تازه در قلب، اجساد این زنان را از گور بیرون بیاورند.
جورج براون که در ابتدا تردید داشت، سرانجام اجازه نبش قبر به اهالی دهکده داد. صبح روز ۱۷ مارس ۱۸۹۲ در حضور پزشک خانواده و خبرنگار پراویدنس ژورنال، گروهی از مردان دهکده شروع به کَندن قبر براونها کردند. جورج به دلایلی که در گزارش عنوان نشده ولی کاملا قابل درک است، در مراسم نبش قبر حضور پیدا نکرد. بعد از گذشت حدود یک دهه از مرگ خواهر و مادر لینا، چیزی جز چند تکه استخوان از آنها نمانده بود؛ ولی از مرگ لینا تنها چند ماه میگذشت و هنوز زمستان بود.
صحنهای از فیلم «جادوگر (۲۰۱۵)»، آنیا تیلور جوی (در نقش توماسین)
خبرنگار پراویدنس ژورنال در گزارش خود نوشت: «جسد در وضعیت نسبتا سالمی قرار داشت. اهالی قلب و کبد او را از بدن خارج کردند و وقتی قلبش را بریدند متوجه خون لخته شدند.» پزشکی که کالبدشکافی را انجام داد، تأکید کرد که در ریههای لینا بهوضوح علائم نَشر میکروب توبرکلوسیس (عامل سل) قابل مشاهده است. ولی بااینحال، روستاییان که همچنان مصمم بودند، قلب و کبد او را روی صخرهای در نزدیکی سوزاندند و خاکستر را به ادوین دادند تا از آن بخورد. ولی این کار هم افاقه نکرد و ادوین بیچاره دو ماه بعد درگذشت.
اقوام باقیمانده لینا براون، روزنامههای محلی آن دوران را همچنان در دفتر وقایع خانوادگی خود حفظ کرده بودند. آنان در روز دکوراسیون (حالا به آن روز یادبود گفته میشود) که ساکنان اکسیتر قبرستانهای دهکده را آراسته میکنند، از آن وقایع صحبت میکردند. ولی ماجرای نبش قبر لینا بسیار دورتر از آن رفت. حتی در آن زمان، ماجرای هراس مردم از خونآشامها بسیاری را مبهوت کرده بود. اواخر قرن نوزدهم دورهی پیشرفت و شکوفایی اجتماعی بود. در حقیقت، بسیاری از نبش قبرهای رودآیلند در فاصله ۳۰ کیلومتری نیوپورت اتفاق میافتاد؛ منطقه ییلاقی که اعیان و روشنفکران دوران انقلاب صنعتی تعطیلات خود را در آنجا سپری میکردند.
در ابتدا، تنها اهالی و کسانی که بر حسب اتفاق به آنجا سفر کرده بودند، از ماجرای این رسوایی خبر داشتند. نویسندهای از دهکدهای کوچک در کنتیکت در پی نبش قبرهای سال ۱۸۵۴ نوشت: «گویی به جای زندگی در قرن نوزدهم، به ظلمانیترین دوران جاهلیت و خرافات کور رجعت کردهایم. آن هم در ایالتی که [مردمانش] خود را وارسته و مسیحی میدانند.»
کاریکاتوری با عنوان «رودآیلندیها مطمئناند که [خونآشامها] وجود دارند.» که در شماره ۲۷ ژانویه ۱۸۹۶ روزنامه بوستون گلوب چاپ شده و در آن ماجرای خونآشامهای رودآیلند به سُخره گرفته شده بود
ولی نبش قبر لینا براون خبرساز شد. ابتدا گزارشگری از پراویدنس ژورنال شاهد نبش قبر او بود. سپس مردمشناسی مشهور به نام جورج استتسون به رودآیلند سفر کرد تا در مورد خرافات وحشیانه منطقه تحقیق کند. گزارش استتسون که در نشریه اَمریکن انتروپالوژیست به چاپ میرسید، ماجرای خونآشامهای نیوانگلند را در سرتاسر دنیا یا دست کم در تمامی کشورهای انگلیسیزبان سر زبانها انداخت. طولی نکشید که حتی نویسندگان مطبوعات خارجی در مورد این ماجرا گمانهزنی میکردند: «شاید جنون نیوانگلند ناشی از نوع مدرنی از روانرنجوری باشد یا شاید کشاورزان، استتسون را دست انداختهاند.»
نویسندهای که برای لندن پست مینوشت در این باره اظهار داشت: «هر عاملی موجب این ماجرای خونآشامی یانکیها شده باشد، یک مشکل آمریکایی است و مطمئنا محصول آداب و سنن انگلستانی نیست؛ اگرچه اصل و نسب بسیاری از خانوادههای منطقه مستقیما به انگلستان میرسد» نویسنده دیگری از روزنامه بوستون گلوب تا بدان جا پیش رفت که گفت: «شاید ازدواجهای فامیلی مکرر در این نواحی، دلیل بخشی از این خصوصیات مردم باشد.»
لینا حالا در کنار برادری که قلبش را خورد و پدری که اجازه آن را داد آرامیده است
تا سال ۱۸۹۶، بریدههایی از نشریه نیویورک ورلد حتی به دست داستاننویس خوشقریحه و مدیر تئاتر لندن، برام استوکر رسید که در آن سال به یک تور تئاتر در آمریکا آمده بود. دراکولا (شاهکار گوتیک استوکر) در سال ۱۸۹۷ به چاپ رسید. به همین جهت، برخی محققان عنوان داشتند که زمان کافی برای این وجود نداشته است که این اخبار بتوانند روی کتاب دراکولا تأثیر گذاشته باشند.
بااینحال دیگران گفتند که لینا را میتوان در شخصیت لوسی (نامی که گویی ملغمهای از اسامی لینا و مِرسی است) دید، دختر نوجوانی با ظاهری همچون مسلولین که به خونآشام بدل میشود و بعدا در یکی از تأثیرگذارترین صحنههای کتاب گور او نبش میشود.
جالبتر آنکه همچون ماجرای لینا، یک پزشک بر نبش قبر لوسی نظارت میکرد. حال ماجرای لینا روی شخصیت لوسی تأثیر گذاشته باشد یا نباشد، نبش قبر تاریخی لینا حتی به داستان کوتاه «خانهی متروک» نوشتهی اچ. پی. لاوکرفت راه یافته است. این داستان در مورد مردی است که یکی از بستگان مُردهاش به نام مِرسی، او را تسخیر کرده.
نقاشی چاپ سنگی از آر.دی. مورین در سال ۱۸۶۴ که صحنهای از حمله به خونآشامها در اروپا را نشان میدهد
با وجود گذشت حدود یک قرن از مرگ لینا، این دهکده هنوز سکنه کمی دارد و تغییر چشمگیری نکرده است. لامپهای برق تا اواسط دهه ۱۹۴۰ در بخشهای غربی اکسیتر نصب نشده بودند. با ساخت بزرگراه آی-۹۵، اکسیتر به منطقهای برای سکونت اقشار مرفه پراویدنس تبدیل شد؛ ولی هنوز بودند کسانی که به هوای کشف گذشتهی هولناک منطقه در آن حوالی پرسه میزدند. جایی که جاده خاکی مملو از بوقلمونهای وحشی یا گوزنهایی است که از نردههای سنگی میپرند. هنوز برخی از سالخوردهها آخر هفته بساط سور و سات خود را در انباریها به راه میاندازند. خیابانها همچنان نامهای قدیمی خود را حفظ کردهاند. کلیسای چِسنات هیل که روبروی گور لینا قرار دارد، در سال ۱۸۳۸ ساخته شده و همچنان شیشههای سنتی پنجرههایش را حفظ است.
اهالی قدیمی، آدمهای غریبهای که با ماشینهای چراغخاموش به این حوالی میآیند را اصلا دوست ندارند و میگویند بهتر است این ماجراها را به حال خود رها کرد. شاید دلیل خوبی داشته باشند؛ سال ۲۰۱۱ گروهی از نوجوانان کنجکاو که به هوای دیدن قبر لینا به این حوالی آمده بودند، با ماشین چپ کردند و کشته شدند.
اکثر گورهای منتسب به خونآشامها همچنان جدا از هم قرار دارند؛ در نقاط جنگلی که همچنان حصارهای جدید به آن نرسیدهاند، جایی که برف آهستهتر آب میشود و روی قبرها را سرخسها پوشاندند. اما قبرستان چِسنات هیل هنوز مورد استفاده قرار میگیرد و لینا در این قبرستان دفن شده است. او در کنار برادری که قلبش را خورد و پدری که اجازه آن را داد آرامیده است. گلسنگها روی سایر سنگقبرها را پوشاندند؛ ولی روی قبر لینا خبری نیست. ظاهرا سنگ قبر او اخیرا تمیز شده است. این گور بارها مورد سرقت قرار گرفته و حالا یک تسمهی آهنی سنگ قبر را در زمین نگه داشته است. برخی روی سنگ نام خود را کَندهاند. برخی ظاهرا هدایایی برای خونآشامها گذاشتهاند؛ یک جفت دندان خونآشامی و چند آبنبات گلودرد. قبلا در اینجا نوشتهای قرار داشت که روی آن نوشته شده بود: «دختر برو»؛ ولی حالا گلهای مینای لگد شده و گردنبند زنجیر با آویز پروانه مانده است.
برام استوکر (۱۸۴۷-۱۹۱۲) خالق شخصیت دراکولا
ولی چطور مردمان قرن نوزدهمی دهکدهای دورافتاده در آمریکا و آن هم گروهی که به دینداری و وارستگی شهرت داشتند، اینچنین به افسانه خونآشامها باور پیدا کرده بودند؛ خصوصا که آخرین وحشت گسترده از خونآشامها در اروپا، از قرن هجدهم به این سو رخ نداده بود؟ برخی محققان این افسانه را با علائم شبیه به خونآشامی بیماریهایی مانند هاری و پورفیری (یک اختلال ژنتیکی نادر که میتواند باعث حساسیت شدید به نور خورشید شود و دندانها را به رنگ قهوهای درآورد) مرتبط دانستهاند. ساکنان اکسیتر در آن زمان ادعا کرده بودند که نبش قبر از سنتهای بومیان آمریکایی است.
افسانه خونآشامها از فرهنگ اسلاو ریشه گرفته است. در قرن دهم اولین بار کلمه خونآشام (وَمپآیر) مورد استفاده قرار گرفت. باور بر این است که مهاجران اسلاو و آلمانی خرافات خونآشامها را در قرن هجدهم با خود به دنیای نو آوردند؛ شاید زمانیکه آلمانهای پالاتین، پنسیلوانیا را به استعمار خود درآوردند یا نیروهای هسیان در جنگهای دوران انقلاب آمریکا شرکت میکردند. ولی به هر جهت، باور بر این است که این عقاید و باورها بیش از یک بار و از منابع مختلفی به آمریکا آورده شدند.
گویی به ظلمانیترین دوران جاهلیت و خرافات کور رجعت کردهایم
اولین ارجاع به وحشت از خونآشامها در آمریکا به نامهای بازمیگردد که در ژوئن سال ۱۷۸۴ به سردبیران روزنامههای کنِتیکت کورانت و ویکلی انتلیجنسر فرستاده شد. در این نامه که از سوی موزس هولمز (عضو شورای شهر وقت ویلینگتن) فرستاده شده بود، به مردم در مورد «یک دکتر قلابی و شاید یک فرد خارجی» هشدار داده شد. این فرد از خانوادهها خواسته بود برای جلوگیری از شیوع سل، اجساد بستگان خود را از قبر بیرون بیاورند و بسوزانند.
بااینحال، محققان دیگری هم هستند که بیشتر جنبهی عملی افسانه خونآشامها را در نظر گرفتند. پُل باربر، فولکوریست و نویسنده کتاب «خونآشامها، تدفین و مرگ (چاپ ۱۹۸۸)»، عنوان کرده که باورها به خونآشامها از رؤیت روند فساد اجساد نشأت گرفته است. باربر استدلال کرده که اجساد وَرمکردهی مسلولین چنان به نظر میرسیدند که گویی بهتازگی غذا خوردهاند و وقتی به جسد سیخی فرو میکردند، بر اثر خروج گازهای طبیعی بدن اینطور به نظر میآمد که دارد فریاد میزند.
بلا لاگوسی در نقش کنت دراکولا در فیلم دراکولا (۱۹۳۱)
باربر همچنین عقیده دارد که عقاید خونآشامی جوهرهی اصلی ناخوشیهای واگیردار، یعنی سرایت را در خود دارند؛ یعنی این باور که بیماری زاییده بیماری و مرگ زاییده مرگ است. باربر در بخشی از کتاب خود عنوان میکند: «کسانی که به خونآشامها عقیده داشتند، میگفتند مرگ از طریق عوامل نامرئی به سوی ما میآید. ما هم میگوییم مرگ از طرف عوامل نامرئی به سوی ما میآید. تفاوت تنها در این است که ما میتوانیم از میکروسکوپ این عوامل را ببینیم.»
شاید کشاورزان نیوانگلند دلایلی عملی برای این عقاید داشتند؛ ولی جوّ معنوی آن روزگار هم بهخوبی پذیرای شایعات خونآشامی بود. برخلاف شهرت پیوریتنی (پاکدینانِ پروتستان)، روستاهای نیوانگلند در قرن نوزدهم به محلی برای زندگی بیدینان و غیر مسیحیان بدل شده بود. تنها ۱۰ درصد مردم را اهل کلیسا تشکیل میدادند. در واقع رودآیلند در ابتدا بهعنوان مأمنی برای مخالفان مذهبی تأسیس شد. بدین ترتیب، چنان بود که مبلغان مسیحی از نقاط دیگری که دیندارتر بودند، به آنجا اعزام میشدند تا مردم را به دین ارشاد کنند.
وضع منطقه به گونهای بود که مبلغان وقتی از مأموریت مذهبی خود بازمیگشتند، دائما ابراز تأسف میکردند که هیچ کتاب مقدسی در خانههای مردم ندیدهاند و هیچ کلیسایی در آنجا وجود ندارد. در رودآیلند اساسا مردم در انزوای فرهنگی زندگی میکردند. چنانکه در آگهی ترحیم ماری اُلیو، خواهر لینا نوشته شده است، او دو هفته قبل از مرگ به کلیسا پیوسته بود.
در این منطقه خرافات کهن همچنان جولان میدادند: چشمههای جادویی با قدرت شفابخشی، اجسادی که باید در حضور قاتلان خویش شروع به خونریزی میکردند تا آنان را رسوا کنند؛ مردم هنوز کفشها را کنار شومینه چال میکردند تا وقتی شیاطین و جادوگران از دودکش پایین آمدند آنان را بگیرند. بالای درها نعل کوبیده میشد تا شیاطین را دور سازند و نقش گل مروارید (نوعی طلسم برای دور کردن چشم زخم) روی چارچوب درها کندهکاری میشد.
درست است که خرافات احتمالا نقش غیر قابل انکاری در دامن زدن به وحشت خونآشامها ایفا کردند؛ ولی عوامل اجتماعی نیز بیتأثیر نبودند. در سال ۱۸۹۳ تراکم جمعیت اکسیتر به حد بحرانی رسید و در هر ۱۳۶ کیلومتر مربع تنها یک نفر زندگی میکرد. یکپنجم مزارع کاملا متروکه شده بود و بهآرامی به جنگل بدل میشدند. فای رینگل هیزل (محقق ادبیات گوتیک) در تکنگاری «باورهای خونآشامی در نیوانگلند: تصویری از زوال» استعاره خونآشامها را در مهاجرت گسترده به غرب آمریکا جستوجو میکند. در آن روزگار، مهاجرت موجب شده بود که دهکدههای نیوانگلند از نیروهای جوان خالی شوند و تنها افراد پیر و ناتوان باقی بمانند.
ر چنین وضعیتی که اکسیتر در آستانهی فروپاشی بود، حفظ روابط اجتماعی باید اهمیت زایدالوصفی پیدا کرده باشد. نبش قبر در چنین اوضاع و احوالی اولین و مهمترین وظیفه فرد نسبت به همخونان و خویشان مُرده و زنده بود. این مراسم در واقع تسکینی بود که نشان میداد شخص به خاطر نجات خانواده و عزیزانش دست به هر کاری که لازم بوده زده است. مهمتر اینکه، در دهکدههای کوچکی که بیماری بهسرعت شیوع مییافت، نبش قبر نمایانگر آن بود که اهالی برای دور کردن مشکل از هیچ کاری دریغ نمیکنند.
ساکنان دهکده که قبلا از هر سویی به ستوه آمده بودند، احتمالا وحشت کرده بودند. آنها میدانستند كه اگر سل خانواده براون را از پای دربیاورد، بعدا نوبت دیگر خانوادهها است. در این شرایط اهالی دهکده از جورج براون خواهش کردند اجازه نبش قبر همسر و دخترانش را بدهد. قویترین گواه بر قدرت افسانه خونآشامها هم چنانکه پراویدنس ژورنال گزارش داد، این بود که جورج براون اصلا اعتقادی به آن نداشت. بلکه چنانکه گفته شد، محرک جورج در این جریان، نوعی همبستگی اجتماعی و همینطور مقبولیت یافتن از سوی سایرین بوده است.
او از یک پزشک خواست به جای او در قبرستان وظیفه شکافتن جسد را انجام دهد و تصمیم گرفت در هنگام اجرای مراسم نبش قبر به جای دیگری برود. پراویدنس ژورنال در گزارش خود عنوان کرده است که او تنها برای جلب رضایت همسایگانش، اجازه نبش قبر خانوادهاش را داده بود. کسانی که به گفتهی یکی دیگر از نشریات آن روزگار، میتوانستند بعدا بلای جان خودش باشند. با این اوصاف شاید جورج عاقلانهترین کار را کرده بود. چون او ظاهرا مستعد بیماری سل نبود و باید تا قرن آتی و سال ۱۹۲۲ در کنار همسایگانش زندگی میکرد.