۱۵ آپریل ۱۹۴۵ من یک اسیر جنگی انگلیسی در اسارت آلمانی ها بودم. ساعت ۱۰ شب آژیر خطر به صدا درآمد. فکر نمیکردیم اتفاق بدی در راه باشد، حداقل من که به عنوان یک اسیر جنگی تجربیات خیلی بدی داشتم.
ناگهان زمین شروع به لرزش کرد، صدای مهیب بمب افکن های انگلیسی در همه جا طنین انداخت. آسمان قرمز شد و ترس عظیمی وجودم را فرا گرفت. من و بقیه ی زندانی ها ضجه میزدیم و به درب سلول هایمان میکوبیدیم تا کسی نجاتمان دهد، اما نگهبان های زندان قبلا از ترس فرار کرده بودند.
بیحال و گیج بودم که کسی دستم را گرفت و چند متر بر روی زمین کشید. دوستم هری را بی حرکت دیدم که بدنش با خاکستر پوشیده شده بود، او مرده بود.
بخشی از زندان به خاطر انفجار تخریب شده بود و راهی برای فرار ما بود. توانستم وارد شهر شوم و منظره هایی دیدم که هنوز در خواب به سراغم می آیند.
من یک اسیر جنگی بودم و در اردوگاه کار اجباری در چند کیلومتری درسدن کار میکردم. برای طی کردن این چند کیلومتر داخل برف کفش های کلفتی به ما داده بودند.آسفالت تبدیل به قیر مذاب شده بود و همین کفش ها بود که کمکم کرد بتوانم روی این سطح داغ راه بروم
ریل های قطار شهری از شدت حرارت خم شده و در هم پیچیده بودند. عده ای از مردم برای فرار از گرمای بمب های آتش زا به درون منابع آب پناه برده بودند که خروج از آن به دلیل دیواره ی گرد و صیقلی از داخل بدون کمک ممکن نبود. تصورشان این بود بعد از پایان حمله آن ها را نجات خواهند داد در حالی که به خاطر حرارت بالا در درون این منابع آب زنده زنده جوشیده و به گوشت آپ پز تبدیل شده بودند. تکه های لباس، تکه های گوشت و لاشه های نیم سوخته و استخوان و چربی های پراکنده در جای جای شهر دیده می شد.
آژیر دوباره به صدا درآمد. این بار بمب افکن و جنگنده های آمریکایی.
درسدن شهری بی دفاع بود، نورافکن هوایی و دفاع ضدهوایی نداشت چون اصولا نقشی در جنگ جهانی نداشت و این را متفقین خوب می دانستند. با جمعیت اکثرا اسلاو فقط در مسیر ترانزیت واقع شده بود، همین!
برای همین در ارتفاع کم پرواز می کردند. نیازی به نورافکن هوایی نبود چون هواپیماها در لا به لای دود قرمزی که آسمان را فرا گرفته بود به خوبی دیده می شدند.
این بار بمب های ۴۰۰۰ کیلوگرمی آتش زا که وقتی به زمین می خوردند و منفجر می شدند تا شعاع ۱۰۰ متری در هر طرف را فورا به زغال تبدیل می کردند. به خاطر فشار منفی ناشی از مصرف حجم عظیم اکسیژن توسط انفجار و آتش، فشار منفی عظیمی مثل یک گردباد درست می شد که هر جنبنده ای را به داخل خودش می کشید. اکسیژنی برای تنفس وجود نداشت چون همه ی آن توسط آتش مصرف می شد. باور نکردنی بود. مردی را دیدم که چند متر روی زمین کشیده شد و سپس مثل تکه ی کاغذ به هوا بلند شد و جزوی از این گردباد شد در حالی که لباس هایش می سوخت. هوا به قدری داغ بود که با هر بار تنفس و دم هوا ریه هایم تیر می کشید.
شب را به صبح رساندیم، فردا صبح من و چند نفر اسیر جنگی دیگر توسط یک افسر آلمانی که دیشب برای خروج از این مهلکه و زنده ماندن به ما کمک و به یک جای امن هدایت کرده بود برای پیدا کردن افرادی که زیر آوار مانده اند به کار گرفته شدیم. هر آواری که برمیداشتیم با پشته ای از خاکستر و جسدهای نیم سوخته مواجه می شدیم. به بعضی هایشان که دست میزدی لحظه ای بعد به دوده و خاکستر تبدیل می شدند. درب یک خانه را باز کردم و با بدن های سوخته و مچاله شده ای مواجه شدم که هیچ کدام کامل نبودند؛ بلافاصله آن درب را بستم!
در یک سردابه که از زیر آوار پس از ساعت ها بیل زنی راهش را باز کردیم ۴ دختر و یک زن پناه گرفته بودند؛ خدای من آن ها زنده بودند! همه ی گروه ازخوشحالی فریاد می کشیدیم. این تنها باری بود که پس از آن همه حفاری و بیل زنی توانستیم کسی را نجات دهیم.
خلاصه شده از خاطرات ویکتور گرگ افسر انگلیسی اسیر
بمباران درسدن ۲ روز طول کشید و بین ۴۰ تا ۲۵۰ هزار کشته داشت. ۴ میلیون کیلوگرم بمب بر سر این شهر فروریخت.
پی نوشت ۱: هر دو طرف در جنگ جهانی مرتکب جنایت شدند. هدف این نوشته تبرئه ی آلمان نیست.