انقراض
قسمت هشتم
" وقتی تو حصر بودم، همه اش فکر خودکشی تو سرم بود. وقتی خواستم از آشپزخونه یه چاقو بردارم و خودکشی کنم، یهو بیهوش شدم. وقتی که به هوش اومدم، مامور امنیتی بالا سرم بود. بهم گفت که اجازه خودکشی ندارم. می دونی، همون چیپ که تو مغزم کار گذاشته بودن، باعث می شد، هر فکری که بکنم، جلوم رو بگیرن. اگه می خواستم فرار کنم، خودکشی کنم یا هر چیزی … با یه شوک ساده منو بیهوش می کردن." فیلیپ با نا امیدی این صحبت ها را برای راسل تعریف می کرد.
راسل انتظار این صحبت ها را نداشت. فیلیپ اصلا در مورد نتایج و کشف مهم راسل هیچ سوالی نکرد. فیلیپ ادامه داد:
" دلیلی نداشتم که زندگی تکراری رو ادامه بدم. من که اول و آخر می میریم، ترجیح می دادم همون موقع بمیرم. ولی وقتی بعد از حصر متوجه شدم دنیا چه قدر تغییر کرده، فهمیدم پول حذف شده، اصلا یادم رفت که از دنیا سیرم. برای اولین بار مشکل گرسنگی دنیا حل شده بود، دیگه هیچ آدمی گرسنه نبود. همه اش به خاطر این بود که همه آدم ها باور کرده بودن که نسل آخر بشر هستن. داری گند می زنی تو همه اش. اگه اون مقاله رو منتشر کنی و مردم متوجه بشن امکان تولد دوباره انسان ممکنه به وجود بیاد، امیده به تداوم نسل دوباره زنده می شه که آخرش باعث می شه اون روی وحشی آدم ها زنده بشه. اون روی وحشی که آدم ها و کشورها حاضر باشن برای جمع کردن ثروت و قدرت سر هم دیگه رو بکنن زیر آب."
راسل: می دونم، این حرف ها رو خیلی تکرار کردی. نمی خوای بپرسی اصلا دلیل توقف تولید مثل چیی بوده؟
فیلیپ: چه فرقی می کنه؟ اصلا چه اهمیتی داره وقتی دوباره دنیا رو به گند بکشه؟ ترجیح نه بدونم نه تو همچین دنیایی زنده باشم. اگه مقاله منتشر بشه، من برمی گردم سر همون نقطه قبلی … خودکشی می کنم
راسل: این چه حرفیه می زنی؟ مردم حق دارن بدونن که ممکنه بتونن تولید مثل کنن، ممکنه بتونن فرزند داشته باشن. خودت انتخابات گذاشتی که مردم انتخاب کنن که علم نجاتشون بده یا نه.
فیلیپ: تعریف نجات دادن چیه؟ مردم انتخاب کنن که یه نسل پس بندازن تا دوباره بشر وحشی بشه یا نشه؟
راسل: آره، مردم باید خودشون انتخاب کنن که به چه سمتی برن. بعدش هم وحشی خیلی اغراق آمیزه.
فیلیپ: ولی به نظر من مردم حق ندارن که یه نسلی از انسان رو به دنیا بیارن که می دونن سرنوشت شومی دارن. آدم هایی که به دنیا نیومدن که نمی تونن تو انتخابات شرکت کنن. ولی اگه به دنیا بیان، فقط یه حق دارن که قبل از به وجود اومدنشون پایمال شده.
راسل: نسل جدید وقتی به دنیا بیاد خودشون تصمیم می گیرن به چه سمتی برن. کسی مجبور نیست بد باشه. این انتخاب خود آدم هاست
فیلیپ: بد شدن انتخاب هیچ کس نیست، محصول شرایطه. وقتی منابع طبیعی و غذا به اندازه کل آدم ها نباشه، دیگه انتخابی در کار نیست، یه اجبار تحمیلیه که هیچ کس دوست نداره ولی مجبوره.
راسل: تلاش برای بقا قانون طبیعته، کسی که مجبور باشه و از روی گرسنگی چیزی بدزده، آدم بدی نیست. اون چیزی که تو بهش میگی "بدی" واسه دنیا لازمه. بلندی در مقابل پستی معنی داره. فرض کن رفتی نوک قله اورست. اگه باقی سطوح زمین به اندازه قله اورست بیاد بالا، دیگه همه جا می شه یه سطح صاف. دیگه بلند بودن اورست بی معنی میشه. بلندی اورست وقتی معنا پیدا می کنه که بقیه جاها ازش پایین تر باشن. خوبی هم همین طوری وابسته است به بدی. خیر نیاز داره به شر تا معنا پیدا کنه. دنیایی که پر از خوبی باشه بی معنیه. این بهشتی که تو داری ازش صحبت می کنی احمقانه است. وقتی بدی تو این دنیا نیست، وقتی کسی ظلم نمی کنه، وقتی کسی گرسنه نیست، دیگه خوبی معنا نداره. این قله ای که تو داری ازش تعریف می کنی، تبدیل شده به یه سطح صاف. یه دنیای خنثی که خوبی معنی خودش رو از دست داده
فیلیپ: اگه خیر وابسته است به شر، پس بهشت من جاییه که خنثی باشه.
راسل: خب این بهشت توئه، بزار بقیه بهشت خودشون رو انتخاب کنن
فیلیپ: بهشت بقیه، جهنم یه عده دیگه است. بهشت تو، جهنم منه
راسل: ببین، توقف تولید مثل بشر که از اول به انتخاب مردم نبود. ناگهانی اتفاق افتاد. کسی نمی دونست دلیلش چیه. این بهشت و جهنم از اول بود. چیز جدیدی نیست. من فقط ازت یه سوال دارم، آیا مردم حالا حق دارن بدونن که امکان تولید مثل مجدد وجود داره یا نه؟ فارغ از درست یا غلط بودنش، این حق رو دارن یا نه؟
فیلیپ: مردم آلمان حق داشتن هیتلر رو انتخاب کنن؟
راسل: معلومه که حق داشتن. انتخاب اشتباهی کردن و آخرش هم نتیجه اشتباه خودشون رو دیدن
فیلیپ: اشتباه اونا به یه بچه ای که تو جنگ جهانی مرده چه ربطی داره؟ نه مردم آلمان در صورتی حق داشتن انتخاب اشتباه کنن که ضررش فقط محدود به خودشون باشه. وقتی انتخاب اشتباهشون دیگران رو به چاه می ندازه، پس حق ندارن
راسل: اگه این حق انتخاب رو قائل نیستی برای مردم، پس چرا طرح انتخابات دادی؟
فیلیپ: نه … ته دلم این نبوده که مردم واقعا انتخاب کنن، ته دلم این بود که ذهن مردم رو به سمتی که درسته هدایت کنم. اگه هنوز اون چیپ توی مغزم بود و دولتی بود که رصدش کنه، رازم برملا می شد که من به انتخابات مردم اعتقاد ندارم . تا الان فقط هدایتشون کردم که همون گزینه ای که می خوام رو انتخاب کنن. مطمئنم اگه تو مقاله رو منتشر نکنی و به مردم امید ندی، همون چیزی که درسته رو انتخاب می کنن.
راسل : این چیزی که تو میگی میشه دیکتاتوری. اگه تو چیزی رو از مردم مخفی کنی تا با طناب خودت این ور و اون ور بشن، یعنی اون مردم آزاد نیستن و یه دیکتاتور بالاسرشونه. این یعنی همون جهنم که ازش می ترسی. تو یه دور باطل می افتی. برای این که کار مردم به جهنم کشیده نشه و دنیا بهشت بمونه، خودت یه جهنم درست می کنی. هیچ وقت نمی تونی به یه بهشت کامل برسی. هر چه قدر تلاش کنی یه جهنم دیگه می شه. بهشت دیکتاتوری که نمی شه. همیشه این تناقض هست، هر چه قدر دست و پا بزنی تو این چرخه تناقض گیر می کنی، خیر نیاز به شر داره.
فیلیپ سر خود را به نشانه تاسف تکان داد و به آرامی چاقویی از جیب خود بیرون آورد و گفت: حق با توئه خیر نیاز به شر داره.
راسل غافل گیر شد و قبل از این که حرفی بزند، فیلیپ او را هل داد و نقش بر زمین شد. فیلیپ با چاقو بالای سر راسل رفت و گفت: " خودت مجبورم کردی"
راسل: باشه ... باشه ... صحبت می کنیم، اصلا مقاله رو منتشر نمی کنم ....
فیلیپ: نه درست می گی، خیر به شر نیاز داره. دنیایی که خیر و شر برادر باشن رو نمی خوام. خودت می دونی و توله هایی که میسازی.
راسل از ترس چشمانش را بست و فریاد زد، اما فوران مایع گرمی را روی صورتش حس کرد. چشمانش را که باز کرد، خون از گلوی فیلیپ روی صورتش پمپاژ می شد. فیلیپ چاقو را در گلوی خودش فرو برده بود.
فیلیپ خودزنی کرد و دنیا را ول کرد و راسل را با خیر و شر دنیای خودش تنها گذاشت.