گلچینی از شعر های ارتور رمبو
در عصرهای آبی تابستان،
پای به راه ها خواهم نهاد
تراشه های ذرت بر من خواهد نشست
و علف های خرد پاکوفته ام
چون رویایی،
پاهایم خنکای علف را می نوشد
و خود وا می نهم
تا باد سر برهنه ام را در خود غرق کند
حرفی نخواهم زد،
چیزی نخواهم اندیشید
اما عشقی بی کرانه
در روحم قد خواهد افراشت
و به دوردست ها خواهم رفت،
بسی دور، همچون یک کولی
و آنجا خوشبخت خواهم بود،
چون گاه بودن با زنی .
رنگ بخشیدم به حروفِ صدادار
به حروف بیصدا، شکل و حرکت دادم
و بر خود بالیدم از این که، یک روز یا شاید روزی دیگر،
با ضرباهنگهای غریزی، فعلی شاعرانه ابداع کنم
که همهی معانی را بدهد،
ترجمهاش را برای خویش نگاه داشتهام
در ابتدا این یک تمرین بود.
تمامِ سکوتها را می نوشتم، تمامی شبها را،
از غیرقابلِ توصیف، یادداشت برمی داشتم.
و سرگیجهها را ثابت نگاه می داشتم.
بازش یافتهاند
چهچیز را؟- جاودانگی
دریاییست
معبرِ خورشید
جانِ دیدهبان
زمزمه میکنیم اعتراف را
به شب که چنان تهیست
و به روزِ آتشین
از رأیِ انسانها
از شورِ مشترک
آنجا که رها میشوی
و پرواز میکنی در آن
زیرا تنها از شما
نسیمهای اطلسین
تکلیف میدمد
بیآنکه بگوییم: سرانجام
آنجا هیچ امیدی نیست
هیچ جنبندهای
علم و صبر
عذاب قطعیست
بازش یافتهاند
به چشماندازِ پلشت، برازنده است پرچم
و نعرههایمان صدای طبلها را خفه میکند.
در قلب شهرها، پلیدترین فحشا را تقویت خواهیم کرد.
و قتلعام میکنیم شورشهای منظم را.
به سوی سرزمینهای خیسخورده و فلفلزده*،
در خدمتِ هیولاهای استثمارِ نظامی و صنعتی.
بدرود اینجا، پیش بهسوی هرکجا که شد!
ما سربازانِ حُسننیَتایم، فلسفهی توحش، از آنِ ماست
جاهلانِ راهِ علم و مُحیلانِ رفاه.
انفجار برای دنیای پرجنب و جوش.
این است رژهی حقیقی.
بهپیش! حرکت!
خدایا وقتی که دشت سرد است
و در روستاهای درمانده،
در طبیعت بیگل،
صدای ناقوسِ نماز، خاموش.
کلاغهای گرانقدرِ دلانگیز را فرمان بده
که از آسمان فرود آیند.
قشونِ غریبِ بادِ سرد
با فریادهای سهمگین
به لانههایتان هجوم میآورد.
شما!
بر فراز رودهای بلندِ زرد
در جادههای کهنِ آهکی
روی گودالها، روی حفرهها
پراکنده شوید و باز، گردِ همآیید.
بر فراز دشت فرانسه
آن جا که مردگانِ پریروز خفتهاند،
گردِ خود بچرخید
مگر زمستان نیست؟
در دستههای بیشمار بچرخید،
تا هر رهگذر بیاندیشد باز.
تکلیف را تو به یاد آور!
ای پرندهی سیاه محزون.
اما سرورِ آسمان ها!
تو که از بلندترین شاخههای بلوط، بالاتری!
ای دکلِ گمشده در شب مسحور!
در قعر جنگلهای درهم تنیده
در علفزار،
آن جا که از شکستِ بی فرجام، گریزی نیست،
ماندگان را از چکاوکهای ماه مه، بینصیب نگذار!
|