عشق یعنی گاهی بگذاری
شاپرکی
ساعت ها به حال خودش، روی دست هایت
بنشیند و
تو فقط نگاه کنی
او در دست های توست ولی
تو آرام گرفته ای
آشیانه می دهی ولی تو پناه گرفته ای
او تو را می بوسد
ولی...
تو عاشق می شوی
با تو عهدی داشتم، ای بی وفا آخر چرا
کرده ای آواره این دیوانه را، آخر چرا؟!
گفته بودم عاشقم کردی بمان، رفتی ولی
خانه را ویرانه کردی با جفا، آخر چرا؟!
بودی و شب تا سحر آواز خوش میخواند، دل
حال باید سر دهم از غم نوا، آخر چرا؟!
هر نگاهت را، صدایت را به خاطر دارم و...
سهم من از تو شده این یادها، آخر چرا؟!
در سلام آخرم بودم که تو... گفتی سلام
پس چرا کردی نمازم را قضا، آخر چرا؟!
آب می دادی به گل ها، رفتی و من بعدِ تو
آب دادم، تشنه تر شد باغ ما، آخر چرا
پای عهد خود نماندی؟!، سوختم چون باغمان
ای گل من، پس چرا...، آخر چرا...، آخر چرا...
شهریور ۱۴۰۰