مطلب ارسالی کاربران
فورد موستانگ
فورد موستانگ
پرده ی اول
روزی از روزها موسونگ مثل همیشه از خواب بیدار شد و به سر پستش در زندان غار رفت. وقتی به غار رسید متوجه شد که کمی دیر رسیده و زندانی ها از شدت گرسنگی در حال تلف شدن هستن. پس اول به زندانی ها از مربای هویجی که خودش درست کرده بود داد.
زندانی ها مشغول خوردن بودن و موسونگ به فکر عمیقی فرو رفته بود و به دنبال راهی می گشت تا دیگه دیر به غار نرسه . تو راه بازگشت به خونه تصمیم گرفت یه سری هم به آهنگری قصر بزنه و استاد موپالمو رو ببینه. وقتی رسید استاد موپالمو هم داشت بساطش رو جمع می کرد. پس بهش گفت کجا داری می ری ؟
موپالمو گفت :کارم تموم شده دارم می رم خونه
موسونگ از موپالمو خواست تا یه خاطر دوستی شون موپالمو یک ساعت بیشتر پای کوره ی آهنگری بمونه.
موسونگ اون شب از موپالمو خواست تا حلقه ای از طلا بسازه و نوشته هایی راز آلود رو روی اون حلقه ایجاد کنه .
موسونگ حلقه ی طلایی رو از موپالمو دریافت کرد و به خونه برد .
با گذشت زمان موسونگ به بستر بیماری افتاد و به دنبال پسرش فرستاد.موپالمو که فکر کرد عقل موسونگ زایل شده به دنبال پزشک دربار رفت .وقتی برگشت با جسد موسونگ روبرو شد که یک کاغذ مچاله شده در یک دست و یک بقچه در دست دیگه اش داشت.
موپالمو کاغذ مچاله شده رو باز کرد روی کاغذ نوشته شده بود ........
شایر....بگینز
پرده ی دوم
موپالمو آماده ی یک ماجراجویی شد و به سفر رفت .پس از یک سال و گذشتن از جنگل سیاه بیشه و کوه های مه آلود احساس خستگی کرد پس یک شب رو توی برج آمون سول استراحت کرد .
فردا صبح با صدای واق واق سگ ها بیدار شد . وقتی از بالای برج به افق نگاه کرد دید که سگ هانی دارن به سرعت نزدیک می شن و فهمید که از اول سفرش تحت تعقیب بوده.
پس از برج پایین پرید و با سرعت تمام به طرف بری دوید و دروازه ی بری را شکست .پس از اینکه هزینه ی تعمیر در را داد به سوی شایر راه افتاد .فردا صبح زود به بگ اند رسید و در زد .پسری مو فرفری در را باز کرد.موپالمو پسر را نمی شناخت ولی پسر موپالمو را شناخت و به بغل او پرید.
پسر گفت :عمو موپالمو ..همیشه دوست داشتم از نزدیک ببینمت
بله درست حدس زدین اون پسر فرودو بود
موپالمو فهمید که موسونگ درمورد اینکه که یه پسر داشته دروغ نمی گفته و خوشحال شد که کیر نشده بود .فرودو از موپالمو پذیرایی کرد و ازش خواست که از زیبایی های چوسان براش تعریف کنه .فردا صبح موپالمو بقچه رو به فرودو داد و به چوسان برگشت.فرودو بقچه رو باز کرد و با یه حلقه ی طلایی روبرو شد زیر حلقه یه نامه بود .فرودو شروع به خواندن نامه کرد
پسرم فرودو......
پرده ی سوم
پسرم فرودو
متاسفم که نتونستم مادرت رو راضی کنم به بویو بیاد تا تو به عنوان یه چوسانی به دنیا بیای.من نتونستم توی زندگی برات پدری کنم ولی بعد از مرگم این کار رو برات می کنم.این حلقه یه حلقه ی طلایی بی ارزش معمولی نیست روی این حلقه اسرار ارزشمندی درج شده که نباید دست سگای هانی بیوفته. من روی این حلقه اسرار و روش ساخت یک وسیله ی مفید و شگفت انگیز رو ثبت کردم .تلاش کن این حلقه رو رمزگشایی کنی .در آینده سگای هانی باعث سقوط حکومت هان می شن و خودشون هم به فنا می رن .تو باید هشیار باشی و یه دوست خوب پیدا کنی تا توی ساخت این وسیله به تو کمک کنه، هرچی دوست خوب داشته باشی بازم کمه.
فرودو در حفظ و نگهداری از حلقه موفق بود ولی نتونست اسرار حلقه رو کشف کنه.پس تصمیم گرفت برای کمک گرفتن و پیدا کردن یه دوست خوب به سرزمین دانش و بینش ، چوسان بره .
وقتی وارد سرحدات چوسان شد شنید که مردی بسیار دانا و زیبا در قلب سرزمین تانگ زندگی می کنه که بصیرت بالایی داره.حسی به فرودو می گفت این همونیه که دنبالش می گرده . فرودو وقتی وارد چانگ آن شد فهمید که اون شخص امپراطور تانگ هست و به هر کسی اجازه نمی دن که به دیدنش بره .وقتی خواست وارد کاخ طلایی تانگ بشه دنگ رائو دربان قصر در حالی که فحش می داد فرودو رو هل داد فرودو زمین خورد و حلقه به هوا پرتاب شد
پرده ی چهارم
فرودو دستش رو برای گرفتن حلقه بلند کرد ولی انگشتش توی حلقه فرو رفت و از دیده ها پنهان شد .فرودو که نمی دونست غیب شده بلند شد و با کله شقی مستقیم از میون نگهبان های کاخ دوید و به سمت اقامتگاه امپراطور رفت .پیش از اینکه بخواد در رو باز کنه، امپراطور با آرامش گفت :بیا تو پسر موسونگ.چطوری از نگهبان ها رد شدی ؟
اینجا بود که فرودو فهمید حلقه غیبش کرده .حلقه رو دراورد و در رو باز کرد و رفت تو .وقتی دید یکی از چشمای امپراطور کور هست ازش پرسید که چطوری دیدتش.امپراطور گفت :درسته ، من یکی از چشمامو از دست دادم ولی همون روزی که یانگ مان چون با تیر این چشمم رو بست چشم سوم من رو باز کرد و دوستای خوبی برای هم شدیم .فرودو گفت پس تو لی شی من هستی ؟پدرم تو نامه هاش داستان تو رو برام تعریف کرده .پس با هم دست دادن و همدیگه رو به آغوش کشیدن .لی شی من گفت که احساس می کنم یه چیز مهمی با خودت اوردی .فرودو حلقه رو دراورد و به لی شی من نشون داد و ماجرا رو تعریف کرد .لی شی من با چشم سومش نوشته ها رو رمزگشایی کرد .و تونست روش ساخت نخستین خودروی جهان رو استخراج کرد .اون خودرو فورد موستانگ بود
فورد موستانگ=
فرودو+موسونگ+(لی شی من امپراطور)تانگ
این سه برای چوسان افتخار آفریدند
زنده باد فرمانده جومونگ
زنده باد گروه دامول
پیش به سوی اتحادیه 🐉 چوسان جدید 🐉 با پایتخت بودن بویو