اومد دنبالم گفت بیا بریم باهام شهرستان عشقم رو ببینم
منم ذوق زده شدم حسابی به خودم رسیدم و تیپ زدم
خلاصه راه افتادیم و تو مسیر مثل بز ساکت بودم و به دوروبرم نگاه میکردم
وارد شهر که شدیم ، رفیقم زد کنار یه پارکی بهم گفت پیاده شو همینجا منتظرم وایسا تا برم و بیام
همین که منو پیاده کرد فهمیدم خودش تنهایی میخواد بره معشوقشو ببینه ، همون لحظه بود که خیلی احساس حقارت کردم
من این همه واسه دیدن معشوقش ذوق داشتم گفتم حالا میریم باهم سلام علیک و اشنائیو خلاصه نشد که نشد
نمیدونم شاید ترسید که نکنه معشوقشو ازش بگیرم و مخفیانه باهاش وارد رابطه بشم
شایدم میخواست منو تحقیر کنه و بگه نگاه کن من عشق دارم تو نداری