این داستانی که میخوام بگم برمیگرده به زمانی که 5 سالم بود و الان 13 سالمه تقریبا!
>
یه مدت خیلی بهونه پدرم رو میگرفتم بذار بگم پدر من بیرون از استان و تهران کار میکرد ولی ما شیراززندگی میکردیم مجبور بود هر چند وقت یکبار به ما سر بزنه و این من را خیلی دلتنگ میکرد
یه روز از همه روزهای بهاری با دوستام داشتیم تو کوچه فوتبال ازی میکردیم نسیم خنکی میومد بوی بهار نارنج شیراز پیچیده بود تو کوچکمون و همین طور که بازی میکردیم دوستم بهم پاس داد و من توپ رو شوت کردم از کنار دروازه رفت تا ته کوچه دویدم دنبال توپ کوچه ما هم سرازیری بود توپ هم همینجور میرفت من بدو توپ برو
خلاصه ته کوچه سر پیچ افتاد تو جوب رفتم توپو بردارم دیدم یه نفر از تو ماشین پیاده شده بود صدا زد با صدای آشنا گفت:بامرام توپتو بیشتر دوست داری یا منو! صداشو که شنیدم فهمیدم بابامه چون اون فقط اینجوری صدام میزد و میگفت بامرام!
برگشتم دیدم پیاده شده اونور خیابون نگاه به چیزی نکردم از خیابون رد شدم و با همون لباس های خاکی و دستای گلی پریدم تو بغلش انقدر منو محکم بغل کرد و میتابوندم میبوسید که انگار دنیا رو بهم داده بودن خلاصه بگذریم.
رفتیم خونه و من که بعد چند ماه بابام رو دیده بودم انقدر بهونه های الکی میگرفتم که نگو از بستنی و تفریح و بازی گرفته تا همه چیز انگار با من بود خستگی براش معنی نداشت
>
بعد چند روز خوشی تازه داشتم کیف دنیا رو میکردم که بهش زنگ زدن گفتن اون همکارش خانومش بارداره و باید بیای بجاش سر کار
>
وقتی میخواست بره بهم نگاه میکرد میفهمیدم نیازی نبود بگه تو دلم پر از غم شد و برنامه هایی که چیده بودم برای بودن باهاش همه کنسل شد!همیشه بهش میگفتم بابا نمیشه کارت رو بیاری پیش خودمون!اونم با لبخند همیشگیش میگفت بابا قربونت بشه میرم سریع میام چشم رو هم بذاری تموم شده
>
فردا تولدش بود با مادرم و خالم که اومده بود شیراز به بهونه اینکه میخوایم بریم تهران آب و هوا عوض کنیم و بریم پیش فامیلامون برنامه چیدیم سوپرازش کنیم خودش انقدر فکر کارش بود یادش نبود تولدشه
>
روز نحث فرا رسید!مادرم با خالم با ماشین خالم اومدن که حرف بزنن ما هم قرار شد پدر و پسری با هم بریم!راه افتادیم تو جاده انقدر بابام منو خندوند که انگار یادم رفته بود اصلا شاید تا چند ماه دیگه نبینمش همه چیز رو فراموش کرده بود از اینکه پیش پدرمم خوشحال بودم
>
انقدر خندیدم از خستگی خوابم برد با صدای بوق متوالی ماشین سنگین از خواب پریدم به ثانیه نکشید که اومدم سرم رو برگردنم ببینم چه خبره که فقط دیدم تو هوا داریم با ماشین تاب میخوریم و میریم پائین!((ماشین سنگین ترمز بریده بود و زد ما رو انداخت تو دره))تنها صحنه ای که یادمه اینه که پدرم من رو بغل کرده بود و من جیغ میزدم تو حین پائین رفتن!وقتی از چپ شدن ماشین ایستاد فقط صورت خونی پدرم رو دیدم و از هوش رفتم این آخرین صحنه ای که یادم هست!
>
بعد دو هفته تو کما بودن تو بیمارستان چشمام رو باز کردم تا چند ساعت نمیدونستم کجا هستم چی شده و...
>
بعد کم کم یادم اومد که تصادف کردیم وقتی مادرم اومد ازش سراغ پدرم رو گرفتم بهم نگفت دیگه پدر ندارم و میگفت سر کار هست ولی چون من آخرین صحنه ای که ازش دیدم صورت خونیش بود مدام بهونه میگرفتم زنگ بزن باهاش صحبت کنم بگو رهام بهوش اومده شده کارشم ول میکنه میاد!جون پدرم به جون من بسته بود مثل مادرم میدونستم داره یه چیزی رو قایم میکنه ازم ولی نمیخواستم باور کنم چون من فقط 5 سالم بود باور نمیکردم پدرم قهرمان زندگیم به این راحتی تنهام گذاشته باشه انقدر گریه کردم با آرامبخش خوابوندنم
>
وقتی بیدار شدم مادرم کم کم بهم توضیح داد و فهمیدم بعد اون تصادف تا چند روز پدرم زنده بوده و منتظر بوده من بهوش بیام تا برای آخرین بار بغلم کنه روی تخت بیمارستان ولی من همین یه آرزوشم ازش گرفته بودم و راحت تو کما خوابیده بودم و اون رفته بود:..(
>
از اون روز هر وقت دلم تنگ میشه میرم سر خاکش چند ساعتی باهاش حرف میزنم هر وقت تو فوتبال کاری میکنم میرم براش تعریف میکنم هنوزم نمیخوام باور کنم که رفته و منو تنها گذاشته!