مطلب ارسالی کاربران
داستان ترسناک ارسالی
با سلام
یه شب واسه عروسی یکی از فامیلای دورمون رفته بودیم به یه روستایی. عروسی ساعت یازده تموم شد و مهمونا هم کم کم میرفتن ساعت دوازده بود که تصمیم گرفتیم ماهم بریم .من خیلی خسته بودم و حوصله خدافظی و روبوسی و نداشتم برای همین سوییچ ماشین بابامو گرفتم و زودتر از بقیه رفتم که سوار ماشین شم. فک میکردم به خاطر چن تا مهمونی که تازه میرفتن بیرون شلوغ باشه اما بر خلاف تصورم بیرون سگم پر نمیزد. خلاصه که مجبور شدم تا ته روستا که خیلیم وحشناک بود و بابام به خاطر اینکه جا نبود اونجا پارک کرده بود برم. اولش ترسیدم و خواستم برگردم ولی به خاطر حرفای محدثه(دخترخالمو میگم) که میگف اینجا جن داره و تو هم ترسویی پشیمون شدم چون اونوقت مسخره میکرد و میگفت که ترسیدم. داشتم با ترس و لرز میرفتم که بالاخره بعد پنج مین رسیدم به ماشین. تا خواستم در ماشینو باز کنم دیدم پشت درخت یکی وایساده چن بار گفتم کی اونجاس دیدم صدا نیومد ولی خیلی ترسیدم و سریع رفتم تو ماشین نشستم و منتظر بقیه موندم. داشتم از ترس صلوات میفرستادم که دیدم یکی اسممو صدا میزنه با ترس از ماشین پیاده شدم دیدم پسرداییم به درخت تکیه داده وقتی دیدم اونه خیالم راحت شد و گفتم پس تو بودی پشت درخت اونم گف پس فک کردی کی بود بعدم رف منم چن تا فش نثارش کردم و سوار ماشین شدم و چن مین بعد خونوادم اومدن و رفتیم. فرداش که پسرداییمو دیدم ازش پرسیدم که از دست من ناراحت بود که شب عروسی اون طوری رفتار کرد اونم گف اصن عروسی نیومده بوده و داشته درس میخونده
من که بعد این حرف سه بار سکته ناقص زدم(میشوخما) ولی خدایی خیلی ترسیدم.. امیدوارم جنا از هزار کیلیومتری تونم رد نشه..
مرسی که خوندین.
╧╤╧╤╧╤╧╤╧╤╧╤╧╤╧╤╧╤╧╤╧
کانال تلگرام ما
╤╧╤╧╤╧╤╧╤╧╤╧╤╧╤╧╤╧╤╧╤