یه جایی تووی عالم قصه که ضمیر آدما از خمیره
میتونی با دستهات ور بدی بهش
که هر شکلی که می خوای بگیره
یه شهره که ساکنینش
از روز تولد همه لالن
همه یه فرم یه شکل یه دست
نه غمگینن نه خوشحالن
اگه کسی حتی بگیره ماتم
شلاق میخوره رو گرده تنش
صدای خنده یه افسانه ست
که لالای قبلی نوشتنش
وقتایی که بارون میزد
به دستور حاکم وقت
شهروندا پنبه تو گوش
صبر میکنید ابر بشه رد
جز صدای شکستن تو روز
کل شهر صامته شب
تا وقتی که نوزادا زاده بشن
مادرا بگیرید قالب لب
میگن یه مرض تو هواش پخشه
که گرفته هرکی که دهن باز کرد
برای بیان حس
چشم هست و بس
تو این سکوت بی نهایت
اومد یه رهگذر عصا به دست
عصاش رو میکوبه زمین که آی مردما! اینجا کجاست؟
چرا هیشکی نپرسید خرت به چند من ؟ بی کس و کار
من نه گدام! نه طالب جام! اومدم دنبال پام
یه چی بهم بدید که اگه برگشتم
باشه سوغات راهم
من دنبال رنگم
یه افسانه از جدم
که گشته از چندتا سینه
نشسته روی قلبم
حاکمای شهرم که خدا بده بهشون سلامت
مارو از مرض نور دادن نجات
چشمامونو بستن
اهالی شهر نورا
همه توی آواز یه دستی دارن
از صبح صداست تو گوش همه
تا لنگ شب که دارن می خوابن
چاکرتون که باشم بنده
صبحا بیدار میشم با صدای خنده
آب جاری نوای بارون آواز پرنده
ولی یه چیزی فرق کرده تو ما یه روز یه رهگذر از شهر خوبا
اومد وسط میدونمون و به شهرمون گفت شهر کورا!
یه دخترک با ترس لرز نزدیک شد بهش دست زد
لباش رو میگرفت گاز و گفت
هی آقا! بکن چشماتو باز