درود بر شما ارجمندان ، همانند آدینه های گذشته با معرفی شاعری از بوستان شعر و ادب پارسی همراه شما هستیم 🌹
سید جلال الدین عضد یزدی
سید جلال الدین عضد یزدی معروف به جلال عضد و متخلص به «جلال» شاعر سدهٔ هشتم هجری و ستایندهٔ برخی امیران چوپانی و آل اینجو بوده است.
وی فرزند سیدِ عَضُدِ یزدی از شاعران سدۀ هفت و هشت هجری، و از رجال دورۀ ابوسعید بهادر و وزیر امیر مبارزالدین و بزرگ سادات یزدی بود.

ای جبینت ماه و رویت آفتاب
می فتد بر خاک کویت آفتاب
گرد عالم هست سرگردان چون من
روز و شب در جست و جویت آفتاب
فتنه می یابد ز مویت روزگار
نور می گیرد ز رویت آفتاب
روز بر ما تیره و شب شد دراز
تا نهان شد زیر مویت آفتاب
روز و شب می سوزد و جان می دهد
همچو شمع از آرزویت آفتاب
کس نباشد مرد میدانت که هست
عنبرین چوگان و گویت آفتاب
می روی وز دور مانند جلال
چشم می دارد به سویت آفتاب
تاریخ تولد و وفات جلال به درستی روشن نیست. در تذکرة الشعرای دولتشاه سمرقندی حکایتی از نبوغ وی در کودکی نقل شده است. از دیوان وی برمیآید که وی مدتی در شیراز اقامت داشته و به این ترتیب مدتی هم همدوره و هم همشهری شاعرانی چون حافظ و خواجو بوده است. در بخشی از اشعارش به تنگدستی خود در بخشی از زندگی اشاره کرده است. محل وفات او را یزد نوشتهاند.

عاشق سوخته دل زنده به جانی دگر است
از جهانش چه خبر، کاو به جهانی دگر است
بس که از خون دلم لاله خونین بشکفت
هر کجا می نگرم لاله ستانی دگر است
ای طبیب! از سر بیمار قدم باز مگیر
چاره ای ساز که بیمار زمانی دگر است
عافیت خواستی از من چو دل من آن نیز
بر سر کوی تو بی نام و نشانی دگر است
حاصل از دوست به جز درد ندارم، لیکن
در دل خلق یقینم که گمانی دگر است
نکته موی میان تو عجب باریک است
هر سر موی بر آن نکته بیانی دگر است
آفتاب ارچه ز اعیان جهان است، ولیک
بر رخ خوب تو او هم نگرانی دگر است
شد به بوسی ز لبت زنده جاوید جلال
کز لطافت لب شیرین تو جانی دگر است
او را همچون پدرش از وزرای آل مظفر نوشتهاند. فرزندش نیز به شاعری اشتهار داشته است.
دیوان جلال عضد بالغ بر چهارهزار بیت است. وی کتاب «سندبادنامه» را نیز به نظم درآورده است که به کوشش دکتر محمدجعفر محجوب منتشر شده است.
_7a4r.jpeg)
دیوان جلال عضد به همت آقای سیدمحمدرضا شهیم و با استفاده از تصحیح دکتر علیرضا قوجه زاده هلانی در گنجور در دسترس قرار گرفته است.

ساقیا! عقل مرا مست کن ار جامی هست
پخته پیش آر که در مجلس ما خامی هست
هر کسی را نرسد مستی میخانه عشق
ما و می خوردن از این میکده تا جامی هست
کعبه زنده دلان است خرابات مغان
هم ازین کوی طلب کن اگرت کامی هست
آن چنان واله و آشفته آن زلف و رخم
که نِیَم آگه اگر صبحی و گر شامی هست
خال مشکین توام کرد اسیر سر زلف
هر کجا دانه ای افکنده بود دامی هست
نه من سوخته سودای تو می ورزم و بس
هر کسی را که دلی هست دل آرامی هست
زاهد صومعه و رند خرابات مغان
هر یکی را به بد و نیک سرانجامی هست
نکند آرزوی حور و تمنّای بهشت
هر که در مجلس او چون تو گل اندامی هست
به سخن نام تو شد زنده جاوید جلال!
تا نشانی ز جهان هست ترا نامی هست
روحش شاد
☀ گنجور