مطلب حاوی اقتباس هست ولی رتبه ها کاملا نظر شخصی خودم بوده
.
مطلب حاوی اسپویل فوق العاده شدیدی هست و اگر سریالو مشاهده نکردین و یا قصد تماشاش رو دارین از خوندن این مطلب خوددداری کنید
.
دوسال ، قریب به دوسال از پخش اپیزود 6 و پایانی سریال فانتزی تاریخی Game Of Therons گذشت!
سریالی که شاید نتونست بهترین سریال تاریخ لقب بگیره ولی خودشو هوادارای وفادارش عنوان خاص ترین سریال و فنای تاریخ رو یدک کشیدن .
جرج آر مارتین خالق دنیای وستروس و شخصیت های کتاب تو یه سری صحبتاش گفته بود که Game Of Therons مجموعه ای نیست که براش حد وسطی قائل بشید
یا ازش متنفر خواهید بود یا عاشقانه دنبالش میکنید و بخشی از زندیگتون میشه!
گیم آف ترونز پس از گذشت 73 قسمت به پایان رسید ولی میخوایم فارغ از خاطرات ناخوشایند فصل آخر علارقم سود کلانی که واسه Hbo به همراه داشت . 15 سکانس برتر این سریال رو از فصل 1 تا 7 انتخاب کنیم . همراه باشید .....
15 : Shame Shame . شرم شرم
تصورش هم سخت بود. سرسی با آن همه غرور و باوری که نسبت به شکستناپذیر بودنش داشت، شرمگین پا به خیابانها بگذارد و زخم شدن بدنش و برخورد زبالههای گوناگون مردم با آن را تحمل کند! درحالیکه یک نفر پشت سرش راه میرفت و دائما به او یادآوری میکرد که باید از خودش و گناهانش، شرم کند. شرم کند، شرم کند و شرم کند. این سکانس به قدری سنگین به نظر میرسید که خود لنا هیدی، بازیگر نقش سرسی هم سخت با اجرای آن کنار آمد. البته برای همهی آنهایی که از سرسی و نقشه کشیدنهایش تنفر داشتند، این سکانس به اندازهی عادلانه بودنش، ترسناک هم جلوه میکرد. زیرا همهی ما میدانستیم که اینگونه تحقیر شدن حیوان وحشی خوابیده در درون او، در اصل یک نتیجه را تحویل دنیا میدهد؛ تبدیل شدن موجودی درنده به هیولایی که مینوشد و از تماشای سوختن دیگران لذت میبرد؛ شاید مثل ایریس تارگرین دوم یا همان شاه دیوانه و شاید از او هم بدتر.
14 : قدرت اژدها و شکست سنگین شیرها
حتی برای لشکر شلوغی از لنیسترها که با خزانهای پرشده از انبارهای خالینشدنی هایگاردن و با خیال راحت در حال جابهجایی هستند، از راه رسیدن دستهای از دوتراکیها که خشمگینانه میخواهند همهچیز را مال خودشان کنند، ترسناک به نظر میرسد. اما دنریس نه فقط با لشکری از دوتراکیها، که با آنها و صد البته اژدهایانش، به سراغ جیمی لنیستر و سربازان قرمزرنگش رفت. دنی همیشه سوار بر دروگون، بیشترین شکوه خود را به دشمنانش نشان میداد و اینجا هم با همین موجود عصبانی، سربازان ارتش مقابلش را به آتش کشید. بعد از سوختن غلات و همهی واگنها، به نظر میرسید که سکانس مقابلمان، قرار نیست بهتر از این بشود. ولی با حرکت جیمی به سمت دهان اژدها و نجات یافتن او در آخرین لحظات توسط بران، خالقان «بازی تاج و تخت» ثابت کردند که همیشه میتوانند از دل یک سکانس عالی، یک سکانس به یاد ماندنی بیرون بیاورند.
13 : نابودی دیوار هشت هزارساله در هشت دقیقه
هفت سال طول کشید و بعد از رد شدن دهها اتفاق تلخ و چند رخداد انگشتشمار شیرین، آخر قصهی هفت فصل آغازین سریال با رسیدن شاه شب با تمام قوایش به دیوار، رقم خورد. ویسِریونِ تبدیلشده به حیوان خانگی شاه شب، به سمت دیوار پرواز کرد و با آنچه که از دهانش بیرون داد، مستحکمترین دژ وستروس را درهم شکست. دیواری که هشت هزار سال از برپاییاش میگذشت و نابود شدنش و رد شدن لشکر مردگان از لابهلای نقاط خرابشدهاش، فقط یک معنی داشت. آغاز جنگ نهایی برای وستروس و تکتک پادشاهان و لردها و ملکهها.
12 : به خاطر نگهبانان شب
کداممان این یکی را باور میکردیم؟ که جان را گول بزنند و به گوشهای ببرند و انقدر خنجر در بدنش فرو کنند که جریان یافتن خون از بدنش، تمامناشدنی به نظر برسد. مگر جان اسنو قرار نبود همان آزور آهای موعود باشد؟ مگر در تمام تئوریپردازیهایمان نمیگفتیم اصلا مارتین نام کتابها را باتوجهبه او و دنریس، «نغمهای از یخ و آتش» گذاشته است؟ پس چرا همینقدر ساده و دیوانهوار، جان اسنو به زمین افتاد؟ و چرا او نه توسط شخصی مثل رمزی بولتون یا جافری براتیون یا یک مریض روانی دیگر، که توسط دوستانش و کسانی که کنار او جنگیده بودند، کشته شد؟ یادتان میآید که از زمان پایان یافتن فصل پنجم تا آغاز فصل ششم، چهقدر مشتاقانه تئوری میساختیم و میگفتیم که جان زنده خواهد شد؟ و از طرفی در دلمان به یاد تمام تئوریهای خوشبینانهای میافتادیم که سریال بیرحمتر از آن بود که بخواهد حتی یکیشان را به واقعیت تبدیل کند؟ هرچند که درنهایت این بار، اشتباه حدس نزده بودیم. ولی باز هم همهی ما یا حداقل اکثرمان، تمام روزهایی را که با مرگ جان اسنو برایمان گذشتند، تا ابد در دفتر بهترین و مهمترین خاطراتمان از «بازی تاج و تخت»، ثبت کردهایم.
11 : ای کاش همون هیولایی بودم که شما فکر میکنید هستم!
در چهار فصل آغازین سریال، همگان به کرات شاهد زجر کشیدن تیریون لنیستر (با نقشآفرینی درخشان و ماندگار پیتر دینکلیج که برای تبدیل شدن به تیریون، یک گلدن گلوب و سه جایزهی امی برد) از سوی اعضای خانوادهاش بودهاند. تیریون همیشه در اوج لیاقت، بیشتر از هر شخص دیگری زیر سؤال میرفت و بر کسی پوشیده نیست که پدرش و خواهرش، هر دو مدام رویای مرگ او را در شیرینترین خوابهایشان میدیدند. رفتن به دادگاههای ناعادلانه و درخواست «محاکمه براساس مبارزه»، برای تیریون چیز ناآشنایی به حساب نمیآمد. او یک بار دیگر هم بیگناه به دادگاه لایسا و کتلین رفت و به همین شکل، بیگناهیاش را اثبات کرد. اما دادگاهی که او در قسمت شش فصل چهارم پا به آن گذاشت، هم شلوغتر، هم ترسناکتر و هم تعیینکنندهتر بود. فارغ از همهی رخدادهای جنونآمیز و مهمی که در دنبالهی اتفاقات این دادگاه از راه رسیدند و برخیشان رتبههای بالاتر همین فهرست را نیز به چنگ آوردهاند، خود سکانس مورد اشاره، نقش تعیینکنندهای در سرنوشت تیریون ایفا کرد. آنقدر تعیینکننده که بالاخره صدایش را درآورد. دیگر خبری از سیاستبازیهای هوشمندانه و دلچسب تیریون نبود. همهچیز تاریکتر از این حرفها به نظر میرسید. نتیجه هم شد فریاد زدن یکی از بهترین مونولوگهای تاریخ تلویزیون از دهان پیتر دینکلیج؛ «ای کاش همان هیولایی بودم که شما فکر میکنید هستم».
10 : هولد د دور
اگر لوازم مورد نیازتان را بردارید و ذرهذرهی Game of Thrones را کالبدشکافی کنید، درمییابید که یکی از پررنگترین عناصر داستانی جایگرفته در این داستان، «مرگ» به عریانترین، واقعگرایانهترین و ترسناکترین شکل آن است. اما اگر قرار نه بر ردهبندی شوکهکنندهترین مرگهای سریال که بر رتبهبندی اشکآورترینهایشان باشد، رتبهی اول به سکانس جان دادن غول دوستداشتنی و مهربانی تعلق میگیرد که از اولین فصل، بهعنوان موجودی با عقبماندگی ذهنی، معرفی شده است. «هودور» را میگویم که در تمام ثانیههایش مقابل دوربین، چیزی جز همین یک کلمه را به زبان نمیآورد و ما هم باور داشتیم که یک مشکل ذهنی مادرزادی، وی را به این روز انداخته است
9 : اعجاز کوتوله و این وایلدفایر ترسناک
ترکیب هوشمندی تیریون با قدرت متوقفناشدنی وایلدفایر، نهتنها به ثمر نشستن یکی از بهترین استراتژیهای جنگی دیدهشده در کل هفت فصل سریال را رقم زد، بلکه شکلدهندهی یکی از کم مثل و مانندترین سکانسهای سریال بود. سکانسی که در توصیف شدت تاثیر داستانیاش هم همین بس که اگر اتفاقات حاضر در آن رخ نمیدادند، از انتهای فصل دوم سریال، استنیس براتیون حکم پادشاه بلامنازع وستروس را پیدا میکرد و سرسی مدتها قبلتر از تبدیل شدنش به هیولای فعلی، میمرد. ولی با بلعیده شدن کشتیها توسط آتش سبزرنگ، جنگ به شکل دیگری پیش رفت. تیریون نبرد را به سود لنیسترها تمام کرد. هرچند که احتمالا این پیروزی، هرگز به نام او در تاریخ ثبت نخواهد شد.
8 : سقوط برن از برج
نخستین اپیزود «بازی تاج و تخت»، مثل قسمت افتتاحیهی هر محصول تلویزیونی دیگر، وظایف زیادی داشت. هم باید مخاطبان را جذب خودش میکرد و هم باید جلوی این را میگرفت که مبادا کسی آن را با سریال آشنای دیگری در دنیای تلویزیون، اشتباه بگیرد. به همین خاطر همانقدر که آرام شروع شد، طوفانی به پایان رسید. با سکانس پایانی به خصوصی که برن را از بالای پنجره به پایین انداخت و باعث شکلگیری ایدهی مرگ احتمالی او در ذهن بسیاری از بینندگان شد. تازه چه کسی برن را از بالای برج به پایین انداخت؟ شوالیهی خوشلباسی که کمی پیشتر، شبیه به کاراکترهای دوستداشتنی و شوخ و شجاع این جنس از قصهها بود و اینجا، تبدیل به مرد فاسدی که ابایی از کشتن پسربچههای کم سن و سال ندارد شد.
7 : فقط بکشش!
برای مدتهای طولانی، از گرگور کلیگین، تنفر داشتیم. برای مدتهای طولانی، انتظار خورد شدن لنیسترها (به جز تیریون) در مقابل همگان را میکشیدیم. در مدتی کوتاه، عاشق پرنس اوبرین مارتل و لحن حرف زدن و شجاعتش شدیم. تازه این نبرد، حکم نبرد نهایی تایوین و تیریون را هم داشت. پس خودمان را آماده کردیم، نفسمان در سینه حبس شد و با ترس و لرز به تماشای جنگ افعی با کوه نشستیم. جنگ هم مطابق میلمان پیش رفت و همین کافی بود تا با درنظرگرفتن استانداردهای «بازی تاج و تخت»، به خوش بودن پایان سکانسی که مقابلمان قرار داشت، شک کنیم.
مونولوگهای پدرو پاسکال خطاب به کلیگین و تایوین که از خواهرش، بچههایش و کسی که دستور قتل آنها را داده بود میگفتند، نفسمان را بند آوردند. این نبرد تا همینجا هم فوقالعاده بود. یعنی اگر به همین شکل هم به پایان میرسید، کسی اعتراضی نداشت و باز هم بین به یاد ماندنیترین لحظات سریال، در رتبهی بالایی طبقهبندی میشد. ولی نه. نگاههای تیریون بیدلیل خبر از وجود خطری مرگبار نمیدادند. دستی پای افعی سرخ را کشید و چند ثانیهی بعد، تمام تصویر سرخرنگ شد. از آن سکانس، دو خاطره در ذهن باقی ماند؛ یکی صورت از هم پاشیدهی اوبرین مارتل و دیگری، جیغهای بیپایان الاریا سند که اگر چند ثانیه بیشتر طول میکشید، قطعا مغز ما را از هم میپاشاند.
6 : نبرد حرام زاده ها
سکانس جنگ لشکر جان اسنو برای بازپسگیری وینترفل، پیش از تمام شدن پروسهی فیلمبرداری یکی از جنگهای اصلی جایگرفته در فصل هشتم، رکورددار طولانیترین زمان تولید یک سکانس بین همهی محصولات تلویزیونی بود. نبردی که از دویدن ریکون استارک و تیر خوردنش توسط رمزی شروع شد، به ایستادن جان مقابل یک لشکرِ سوار بر اسب و مسلح رسید و تا رفتن او تا مرز خفگی زیر اقیانوسی از جنازهها پیش رفت. در آخر هم با به نتیجه رسیدن یکی از تلخترین و پرهزینهترین همکاریهای وستروس یعنی روابط سیاسی سانسا با لیتلفینگر، استارکها جنگ را بردند. در لحظهی آخر، جان اسنو به رمزی نزدیک و نزدیکتر میشد و او هم میخواست هرطور که شده، تیر آخرش را پرتاب کند. اما نشد و رمزی به همان جایی سفر کرد که از همان لحظهی آمدنش به سریال، میدانستیم به آنجا تعلق دارد؛ لانهی سگها
5 : چنان گفت ند استارک نگون بخت که جافری نباشد سزاوار تخت!
ترسوترین مرد مغرور و پرادعای سرتاسر وستروس، همانقدر که از آدم احمقی مثل او انتظار میرود، احمقانه مرد. در عروسی خودش مسمومش کردند و با آنچه که کمی پیشتر خورده بود، خفه شد. اینجا نه دشمن مشخصی وجود داشت که از پیروزیاش بر جافری خوشحال شویم و نه روش مرگ، به اندازهای که حرامزادهی پستفطرت سرسی لیاقتش را داشت، رضایتبخش بود. اما تماشای جان دادن او، از این نظر به یاد ماندنی شد که همه میخواستند او هرچه زودتر از جلوی چشمانمان محو شود. فرقی نمیکرد که چه کسی او را کشته است یا جافری لنیستر چگونه مرگ را تجربه میکند. او آنتاگونیستی مانند رمزی بولتون نبود که به اشکال مختلف برای مرگش برنامهریزی کنیم. بلکه بچهی غرغرو و پرادعایی محسوب میشد که همانطور که باید، راهش را کشید و رفت. همین هم برای اکثر مخاطبان، کافی جلوه میکرد. هرچند که مرگ وی هم لرد ادارد را دوباره زنده نکرد.
4 : عظمت نایت کینگ . مرده ها شوخی ندارن
پیش از پخش اپیزود Hardhome، «بازی تاج و تخت» دائما بیشتر از یک سریال فانتزی، اثری حماسی با المانهای کوتاه و بلند خیالی به حساب میآمد. به این مفهوم که تا قبل از «هاردهوم»، شاه شب، لشکریان او و تمام دشمنان اصلی وستروس که خیلیها به وجودشان باور نداشتند، بیشتر شبیه سایههای ترسناک حاضر در دل یک جنگل بزرگ به نظر میرسیدند. سایههایی ترسناک که گاها متوجه حرکتشان میشویم و از ترس مواجهه با آنها به خود میلرزیم و در عین حال، هیچوقت نمیتوانیم واقعی بودنشان را به اطرافیانمان ثابت کنیم. به واسطهی «هاردهوم» اما همهچیز تغییر کرد. چون بالاخره زمان آن رسید که موجودات ترسناک حاضر در سایه، جلوتر بیایند، زیر نور قرار بگیرند و به همه بفهمانند که چرا باید روز و شب کابوس مواجهه با آنها را دید و چرا میتوانند وحشتناکترین دشمنان هر انسانی باشند.
3 : سپت بیلور
ده دقیقه پخش شدن صدای مطلق پیانو برای اولینبار در کل آلبوم موسیقیهای متن سریال، در ترکیب با اجرای بیاشکال لنا هیدی و نگاههای معنیدار او، خالق سکانس مهمی دربارهی شاهکار انتقامجویانهی سرسی شد. وایلدفایر از زیر تمامی نقاط سپت بیلور زبانه کشید و خوب و بد و بدتر را با هم سوزاند. سرسی هم در کمال خونسردی و درحالیکه از مزه کردن نوشیدنیاش لذت میبرد، این صحنه را تماشا کرد. با خودکشی تامن در سکانس مورد اشاره، سرسی در انتها دو چیز را پایانیافته دید؛ اول محدود شدنش به خاطر علاقهای که به فرزندانش داشت و دوم، زندگی دشمنانی که درون پایتخت موی دماغش شده بودند. و این یعنی دیگر هیچچیزی در دنیا نمیتوانست مانع سرسی لنیستر و دیوانگیهایش شود. برای فصل ششم یکی از غیرمنتظرهترین سریالها، چه پایانی از این بهتر؟
2 : مهمان نوازی به سبک فری ها
به عقیدهی بسیاری از صاحبنظران دنیای داستاننویسی، «عروسی خونین» (The Red Wedding) رخدادی دهشتناک و خونین است که کاری میکند پایانبندی قصهی «مکبث» (Macbeth) مثل یک شوخی قابل قبول، به نظر برسد. دو نفر از اعضای اصلی خانوادهی استارک یا خاندانی که عملا حکم اصلیترین قهرمانان حاضر در داستان را دارند، اینجا به طرز وحشیانهای به قتل میرسند. آن هم به سبب خیانتی که والدر فری به تکتکشان میکند. این اتفاق به قدری روی برگههای کاغذ دردناک و عجیب است که جرج آر. آر. مارتین، اول تمام بخشهای دیگر کتاب سوم از هفتگانهی «نغمهای از یخ و آتش» را نوشت و بعد که همهی کارها تمام شده بودند، سراغ نگارش آن رفت. وایس و بنیاف اما به قصهی دردناک مارتین هم بسنده نکردند و با اضافه کردن نامزد حاملهی راب استارک به گروه کشتهشدگان در «عروسی خونین»، ترس آن را به مرحلهی بعدی بردند. مخصوصا به این خاطر که دشمنان اول چاقوهایشان را به درون شکم تالیسا فرو بردند و بچهی او را کشتند و بعد خودش را سر بریدند.
میشل فرلی بازیگر نقش کتلین استارک که سکانس عروسی خونین با رویارویی وی با مرگ پسرش، جیغ کشیدن او و بریده شدن گردن وی به اتمام میرسد، به قدری در هنگام ضبط سکانس از نظر ذهنی اذیت شد که تا یک هفته بعد از پایان پروسهی فیلمبرداری، با هیچکس صحبت نمیکرد و در انزوا به سر میبرد. البته ما همچنین چیزی را در نوع خودمان تجربه کردیم. اصلا مگر میتوانستیم غممان بعد از «عروسی خونین» را با کلمات، برای دیگران توصیف کنیم؟
1 : اثبات حرام زاده بودن جافری . شرافتی که در سی ثانیه فرو پاشید
شاید خیلی ها سکانس قبل را لایق رتبه اول میدانستند ولی این صحنه چیزی فراتر از یک اعدام بود . نقطه آشنایی با خاص بودن گیم آف ترونز . نقطه بی پروا بودن سریال در حذف کاراکتر های اصلی به راحتی یک آب خوردن . اینجا خود خود بازی تاج و تخت بود!
.
پایان