فیلم اسب تورین اخرین اثر بلا تار است. فیلمهای سیاه و سفید بلاتار را باید با حوصله و صبری دید که امروزه برای کمتر کسی باقی مانده است. با این همه اما برخی از کارگردانها و فیلمها هستند که در حاشیه و به دور از آنچه فهم و سلیقهی اکثریت ایجاب میکند در بلندیهای تفکر و اندیشه محتوایی تولید میکنند که کمتر کسی توان مواجهه با آن را دارد. بلاتار از این دست فیلمسازان است.تهی دستان و تودههایی خسته از کار، یکنواختی، سرکوب، خفقان، تنهایی و دلمردگی نمایان در چهرههای نگران، منتظر، خسته و رنج کشیده و پکر ویژگیهای اصلی شخصیتهای فیلمهای این کارگردان هستند. در فیلمهای بلاتار آدمها منتظر یک رخداد و اتفاقاند که هیچگاه نمیافتد، مانند آنچه انسان قرنها تجربه کرده است. در انتها هیچ چیز وجود ندارد و امیدهای مسیح وار رخت می بندند و «نجات دهنده در گور خفته است». باد وزنده در فیلم های بلاتار عدم امنیت در جهان مدرن، بی ثباتی حقیقت و رنگ عوض کردن اهداف و آرزوهای آدمیست. گویی هر آنچه سخت و استوار است قرار است با بادها و طوفان های روزگار به لرزه افتد.
ما با فیلمی غیر داستان گو طرف هستیم.وقتی المان داستانگویی از فیلمی حذف شود باید سایر المان ها نقش پر رنگتری داشته باشند که بلاتار و همسرش به خوبی از عهده این کار بر امده اند. ریتم کند فیلم و تکرار هر روزه روزمرگی سخت از قاب تصاویر به مخاطب القا میشود و این درماندگی بین شخصیت های فیلم و مخاطب همزادپنداری میشود. روند ۶ روزه فیلم با روند خلقت جهان در کتب مذهبی یکسان است. خدا در روز هفتم به استراحت پرداخت و بلاتار نیز بعد این فیلم به استراحت میپردازد و فیلمی نخواهد ساخت! تصاویر فیلم همانند تماشای یک تابلوی نقاشی و یا عکسی هنرمندانه از بخشی از زندگی طبیعی است که نه میتوان آن را واقعگرایانه قلمداد کرد و نه آشکارا نمادین دانست. از نگاه بلاتار انسان بعد از هر تلاش برای ارضای نیازهایی مانند غذا،خواب، نساز جنسی،پوشش و .... دچار کسالت ناشی از آن می شود و بلافاصله بعد از آن شروع به اراده ورزی جدیدی کرده و نیاز دیگری را بر آورده می سازد. در نتیجه انسان یا در حال تلاشی طاقت فرسا برای ارضای بشدت زود گذر نیازی خاص است، یا درگیر کسالتی روان فرسا بعد از ارضا.به عبارتی او حیات را دور باطلی می دید بین نیاز و کسالت.
در این فیلم کسالت باری زندگی سه شخصیت اصلی داستان، پیرمرد،دخترش و اسب، به نحوی کابوس وار به تصویر کشیده شده است.شاید این پردازش کسالت آمیز تار است که فیلم را به شاهکار بدل کرده است.این کسالت چنان به تصویر در می آید که حس می شود خود فیلمساز تک تک لحظات زندگی اش را در کلنجار با این حالت سپری نموده است. در «اسب تورین» نشانهها حاکی از پایان جهان است. حتی مصرف تکراری و تهوعآور یک نوع خوراکی این استدلال را توجیه میکند. سیبزمینی غذایی آخرالزمانی است. حتی در جهان واقعی مثلاً در جنگ جهانی دوم نیز بخش اعظمی از مردم اروپا با سیبزمینی زنده ماندند یا در دورهای از قحطی در ایران قاجاری سیبزمینی از وقوع مرگومیر جلوگیری کرد. در «اسب تورین» سیبزمینی بهعنوان خوراکی تکراری عاملی برای زنده ماندن است و تلخی این خوراک تکراری اینجاست که پدر اصلاً میلی به تناول آن ندارد و تماشای باد از پشت پنجره را به صرف غذا ترجیح میدهد.
محتوای فیلم نیاز به مطالعه فلسفه نیچه دارد. وجه تسمیه فیلم، اسب آن است که آنگونه که راوی اشاره میکند، همان اسبیست (به معنای واقعی کلمه و با بطور استعاری) که نیچه چند روز پیش از فروپاشی ذهنیاش در ۱۸۸۹ در تورین به کمک آن میشتابد، در حالی که از حرکت امتناع میکرد و توسط صاحبش به باد شلاق گرفته شده بود. نیچه دست به گردن اسب میآویزد و همدرد او شده و به سکوتی ده ساله تا مرگ خویش دچار میشود و تنها یک جمله خطاب به مادرش میگوید: مادر، من احمقم! در محتوای فلسفی خود به فلسفه بازگشت جاودان نیچه اشاره دارد. در روزگاری که انسان واپسین جامعه را تشکیل داده و تمامی گزاره ها بی ارزش شده و نهیلیسم در دنیا در جریان است. موسیقی متن فوق العاده فیلم نیز تکرار بارها و بارهای یک ریتم است این تکرار نشان از غلط بودن مسیر دایره وار زندگی انسان است به طور قطع انتظار نتیجه ای متفاوت از عملی یکسان تنها از یک نادان برمیاید. چهرههای عبوس فیلمهای بلاتار نمایانگر جامعهای است که در رخوت و سکون و سردرگمی به سر میبرد. ملالِ تکرار و تهی بودن موجودیت انسان مدرن که در پی لقمه نانی تمام هستی خویش را به قطعهای از مهرههای ماشین تمدن بدل کرده است. سکوت و سکون نهفته در سراسر فیلمهای بلاتار سرکوب و تن دادن و عادت آدمهای جامعه به سکوت، خفقان و پذیرش نظم کسل کنندهی حاکم است.
بیننده تلاش میکند در طول 146 دقیقهی فیلم، ارتباطی مابین آن حکایت نخست و داستان فیلم برقرار کند اما بلا تار با خوانشی هنرمندانه و تسلطی نسبی فرم را به خدمت میگیرد و ما را به دیدن ریتمی از زندگی فرامیخواند که بارها و بارها تجربه کردهایم ولی با اهمال از کنار آن گذشتهایم. اسب نیز، در اصطبل خانه، به مرور از کار میافتد و زندگی را لنگ میگذارد تا درجا بزند. پیرمرد که چشم چپ و دست راستش علیل است، تنها تکیهگاه انسانیِ زندگی است. میخورد و میخوابد و در سراشیبی نیستی فرو میغلتد. او حتی از پوشیدن و درآوردن لباس خویش عاجز است. اما در بطن نگاه و رفتارش جهانی مملو از راز نهفته دارد. به تعبیر نیچه، تجربههای هولناک، این گمان را پیش میآورد که نکند آنکه چنین تجربههایی میکند، خود موجودی هولناک باشد. انطباق این نگرشِ نیچه با آدمهای داستان، ترسی خزنده و خوفانگیز را در زیر پوست مخاطب به حرکت میآورد.
با جملۀ «ما از اسب هیچچیز نمیدانیم» میتوان کلیت فیلم را سرنوشت یک اسب قلمداد کرد که پس از دیدار با نیچه، جهان برایش شکلی متفاوت مییابد و دامنه سرکشیاش را تا جایی پیش میبرد که در ادامه علاوه بر اینکه از دستور صاحبش برای بارکشی سرپیچی میکند، حتی علوفه نیز نمیخورد. صحیح این است که بگوییم این فیلم درباره دیدگاه و یا تصور و تخیل یک اسب است که تحت تأثیر اندیشه نیچه جهان را اینگونه میبیند. کاراکتر اسب، جهان را بنا بر دریافتش از نیچه به ما معرفی نموده و اینجا اسب بازتابدهندۀ جهانی نیچهای است. بلاتار، نیچه را حذف میکند، درحالیکه نیچه محرک اصلی روایت است. اوست که این اسب را به چنین حالوروزی انداخته و حالا خودش حضور فیزیکی ندارد. بلاتار با حذف یکی از کاراکترهای تأثیرگذار فیلم یعنی «نیچه» از غیاب او برای ارجحیت بخشی بر اسب استفاده میکند. در این فیلم بیننده یا باید به نیچه و اندیشهاش بیندیشد (چراکه اندیشه غایی این فیلم متأثر از آرای نیچه است) و یا اینکه به زاویه دید اسبی که متأثر از آرای نیچه است فکر کند.
اما این اسب که افتخار ملاقات با نیچه را پیدا کرد تحت تأثیر کدام بخش از نظریات نیچه قرار گرفت که اینگونه دچار تشتت شد؟ نیچه در کتاب «حکمت شادان» بند ۳۴۳ مرگ خدا را اینگونه اعلام میکند و جهان پسازاین مرگ را نیز چنان توصیف میکند که بیشباهت به جهان فیلم «اسب تورین» نیست :«بزرگترین واقعه اخیر -«مرگ خدا» یا بهعبارتدیگر اینکه ایمان به خدای مسیحیت توجیه خود را ازدستداده است- از هماکنون اولین سایههای خود را بر سر اروپا میگستراند. این درست است که تعداد قلیلی از افراد بدگمانی نسبتاً هوشیارانهای دارند که بتوانند چنین منظره و وضعیتی را درک کنند؛ به نظرِ این عده، لااقل خورشیدی غروب کرده است، دنیای کهن ما به نظر آنان بهطور اجتنابناپذیری هر روز تیرهتر، نامطمئنتر، غریبتر و بیاعتبارتر میآید... ازاینپس باید دنبالهای طولانی از درهم شکستنها، تخریبها و زیرورو شدنها باشیم. چه کسی میتواند از همین امروز ابعاد قضیه را حدس بزند و پیامآور اینهمه وحشت و ظلمت و تاریکی و کسوف خورشیدی شود که بدون شک زمین تاکنون تجربه نکرده است؟». نیچه می گوید «خورشید میرود» همانطور که در فیلم «اسب تورین» ناگهان خورشید غیبش میزند. نیچه می گوید جهان هرروز تیرهتر میشود و در حال زیر و شدن است، همانگونه که در فیلم، باد در حال زیرورو کردن جهان است. پس در واقع اسب اندیشمند بلاتار، در ملاقات با نیچۀ دیوانه، متوجه مرگ خدای مسیحی شد
تار در اسب تورین مرحله به مرحله نه تنها انسان بل تاریخ را از نقطه نظری فلسفی واکاوی میکند تا در انتها به نتیجه تلخی برسد. مرگ خدایی که نیچه بعدها مطرح میکند در اصل اشاره ی دوباره به همان ارزش زدایی ارزشهای خداگونه ی گذشتگان است. این، رادیکالترین فیلم بلا تار است. هم در فرم و هم در مضمون. البته رادیکالیسمی که گویا در یک زیباییشناسی قراردادی بازتعریف نمیشود. اصلا این ویژگی رئالیسم سینمای تار نیز هست. در این سینما کل تمایزهای سلسله مراتبی، موانع، هنجارها و ممنوعیتها به طور موقت به کناری گزارده میشوند تا فیلمساز به آرمان اصلیاش که همان ترسیم واقعیتی مجازی است، دست یابد.
کلیت اثر واجد نگاهی از اوج و بالا به زندگی، فارغ از هرگونه زرق و برقی است که در زندگی طبیعی فریبمان میدهد. تار یک مبارز با تفکرات پروپاگاندا بود اما سینمای او با رفتنش پایان نمیابد، و قطعا هستند کسانی که پا در راه تار گذارند. اسب تورین نخستینبار در شصتویکمین جشنوارهٔ بینالمللی فیلم برلین به نمایش درآمد و جایرهٔ هیئت داوران و خرس نقرهای برای بهترین کارگردان را دریافت کرد. اسب تورین منجر به تحسین همگانی منتقدان شد.
منابع:
1- سلام سینما (نقد بهروز هاشمی)
2- سلام سینما (نقد رحیم نظیریان)
3- کتاب حکمت شادان نیچه
4- نقد آقای احسان عزیزی
5- کتاب چنین گفت زرتشت نیچه