اگر میخواهید دربارۀ «بدحالی تاریخی» تحقیق کند، ملت آلمان بهترین کِیس است. شکست روان ملتها را متلاشی میکند، اما دو شکست ویرانگرِ پیاپی وضع بسیار بدتری ایجاد میکند. حال ننگ نسلکشی و گناه جنگافروزی را هم به این سیاهه اضافه کنید. نتیجه این میشود که روانزخمهای (تروماهای) وخیمی در روان جمعیِ ملت پدید میآید. همین باعث شده حال آلمانیها خوب نباشد و دیگر هرگز نتوانند به ملتی عادی بدل شوند. حرفهای سادهای که در فرانسه، بریتانیا، آمریکا یا روسیه مایۀ افتخار است، در آلمان میتواند رعشه ایجاد کند! مانند فردی که ترومایی درمانناشده دارد و تداعی آن او را به رعشه میاندازد. این بحث مفصل است، از آن میگذرم تا به نکتۀ دیگری برسم؛ نکتهای که تا به حال از خود آلمانیها (یعنی متفکران و تاریخنگارانشان) نشنیدهام ــ شاید جرئت گفتنش را ندارند ــ اما بیانش برای من غیرآلمانی سخت نیست.
اگر بخواهیم چند رخداد سرنوشتساز در ۱۵۰ سال اخیر آلمان نام ببریم، یکی از آنها انقلاب نوامبر ۱۹۱۸ است. این انقلاب آنقدر مهم است که تأثیری جهانی داشته است. کسی در آلمان این انقلاب را نقد نمیکند و حتی تفسیری منفی دربارۀ آن نمیشنوید، اما این همان انقلابی است که من دربارهاش میگویم: خیری بود که در بروز بزرگترین شر سهیم بود. در اینجا به سادهترین زبان ماجرا را شرح میدهم.
آلمان نظام امپراتوری داشت؛ کشوری پهناور و نیرومند در اروپای مرکزی که در جنگ جهانی اول همزمان با ابرقدرتهای شرق و غرب میجنگید. اما متحدانی ضعیف و ناتوان داشت (اتریشـمجارستان و عثمانی). وقتی اوضاع جبههها متزلزل شد، در نوامبر ۱۹۱۸ در آلمان انقلاب شد. نظام سلطنتی سرنگون شد. آن زمان هر ایالتی هم شهریاری (شاهی) داشت. همه سرنگون شدند. این انقلاب به راستی از نوع انقلابهای نامنتظره و یکشبه بود. آلمان شکست خورد و نظام جمهوری ( معروف به جمهوری وایمار) برقرار شد.
این جمهوری آماج هزار دشمن بود! اول اینکه متفقین، به ویژه فرانسه، گلوی آن را میفشردند. دوم اینکه راستها و جبههرفتهها با آن دشمن بودند و سوم اینکه کمونیستها از جمهوری بیزار بودند و دنبال نوعی نظام شبیه شوروی بودند (دنبال «آلمان شوروی» بودند). جمهوری سالهای پرفشار اول را پشت سر گذاشت، اما بحران اقتصاد جهانی، ده سال بعد در ۱۹۲۹ دوباره گریبانش را گرفت. فرایند افول جمهوری آغاز شد و مرگ آن در عرض چهار سال رقم خورد: هیتلر، با آن ایدئولوژی خطرناک و مهلک با رأی مردم، در ژانویۀ ۱۹۳۳ به قدرت رسید.
کسانی که در ۱۹۱۸ انقلاب کرده بودند (یعنی دموکراتها، سوسیالیستها و لیبرالها)، فکر کردند با آن انقلاب شتابزدۀ خود «جهشی تاریخی» انجام دادهاند، دو پله را یکی کردهاند و یکشبه ره صدساله را رفتهاند، اما فقط پانزده سال بعد خود را با هیولایی تودهای روبرو دیدند که آن امپراتوری سابق در مقایسه با آن نمایش فکاهی به نظر میرسید. ولی تاریخ مسیر میانبر ندارد!
اما گناه آن انقلاب چه بود؟ اصلاً به انقلاب چه که پانزده سال بعد هیتلر ظهور کرد! این همان چیزی است که در آلمان کسی میل ندارد دربارهاش حرف بزند (چون نازیها مخالف آن انقلاب بودند و لابد هر کسی با آن مخالفت کند ریگی نازیستی به کفش دارد!). توضیح اینکه گناه آن انقلاب و آن انقلابیها چه بود، مفصل است، اما به سادهترین و کوتاهترین بیان قضیه این است که آن انقلاب شتابزده بود و از ضعف مقطعی نیروهای محافظهکار سنتی سوءاستفاده کرد و «مراجع قدرت سنتی» را برداشت. در خلأ قدرتی که پدید آمد، جا برای ایدئولوژی آدمخوار هیتلر باز شد!
اشتباه انقلابیها این بود که فکر میکردند بزرگترین شر امپراتور ویلهلم است، خبر نداشتند که از چراغ جادوی دموکراسی چه دیکتاتوری ایدئولوژیک و تودهای هولناکی میتواند ظهور کند. اگر آن انقلاب نوامبر قدرتهای سنتی را از میان برنمیداشت، در روز مبادا همان قدرتهای سنتی به مانعی سر راه تودههای سرمست و رهبران توتالیترشان میشدند. دموکراسی قداستی ندارد؛ خیر مطلق نیست، بلکه میتواند بستر نادموکراتترین دولتها شود. این آن چیزی بود که انقلابیهای خوشخیال آلمانی در ۱۹۱۸ نمیدانستند.
مهدی تدینی - کانال تاریخ اندیشی